eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
414 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_52 محمد: چشمانم را روی نیمه ب
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: پشت سرهم روی آن قضیه مانور داده میشد. رسول که رفت سرکارش بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. داشت با تلفن حرف میزد. مرا که پشت در دید با دست علامت داد که وارد شوم. _خیالتون راحت باشه به زودی یه راه حلی براش پیدا میشه _بسیار خب من هماهنگ میکنم _کاری ندارید؟ _خدانگهدارتون. تلفن را سر جایش گذاشت. معلوم بود کلافه شده است. _بشین محمد... روی یکی از صندلی‌ها نشستم. _خب چه خبر؟چیشد؟ کسی رو که فیلم گرفته شناسایی کردید؟ _متاسفانه نه هنوز ولی یه راهی پیدا کردیم برا جمع و جور کردن این موضوع مشتاق به پشت تکیه داد. _طبیعتا من قبل اینکه یه اطلاعاتی باشم یه سپاهی‌ام؛ پس میشه با عنوان اینکه قصد ترور یه سپاهی رو داشتن و این ترور ناموفق بوده قضیه رو جمع و جور کنیم. فقط کافیه بگید که سپاه این موضوع رو تایید کنه. من یکی از خبرنگارای حرفه‌ای رو دعوت میکنم تا با یه فیلم و مصاحبه قضیه رو راهیه گزارشات اخبار کنه. اقای عبدی لبخند کمرنگی زد. _خوبه...امیدوارم جواب بده. سرم را مثل همیشه بالا پایین کردم. _با اجازه‌تون برم. سرش را تکان داد. از اتاق بیرون آمدم و با قدم‌های بلند به سمت خروجی می رفتم که سعید درحالی که صدایم میکرد به سمتم دوید. ایستادم. _چیشده؟ نفس نفس زنان دست روی سینه گذاشت و چشم بست تا ضربان قلبش منظم شود. به آرامی گفتم _خب بگو... _کسی که فیلم گرفته شناسایی شد. _کیه؟ نگاهش را از صورتم گرفت و به زمین دوخت. _داوود... متعجب گفتم _کدوم داوود؟؟؟ _داوود خودمون بی هیچ حرفی به سمت میزش حرکت کردیم. بدون معطلی گفتم _داوودو برام بگیر. _آقا الان عصبی هستید... _یه بار حرفو تکرار میکن. و بعد هدفون را روی گوشم گذاشتم. سعید ناچار تماس را برقرار کرد. _الو جانم؟ _سلام _عه شمایید آقا محمد. بی هیچ مقدمه و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب. _داوود دیشب کجا بودی؟ معلوم بود از سوالم شکه شده. _با توام داوود...دیشب کجا بودددی؟ عطیه: بعد مدتها آمده بودم سرکار پشت میز نشستم و گوشی را باز کردم. اسم محمد بین پیامک ها جلب توجه میکرد. _عطیه جان امروز برو بیمارستان برا عمل ماهورا وقت بگیر پولشو هم از حساب بردار. بی اختیار گوشه لب هایم به بالا کشیده شد. _به بههه ببین کی اینجاست؟ سرم را به سمت در برگرداندم. به پایش بلند شدم. _سلام مائده جان. _به رو ماهت...چه خبر از اون فسقلی؟ _شکر خدا خوبه. _عالیه...خداروشکر که اینجایی. بیا این کاغذارو برام پرینت بگیر. کاغذهارا از دستش گرفتم. چشمم به تیترش افتاد (تلاش آمریکا برای جلوگیری از لغو تحریم های تسلیحاتی و هسته ای) _عجب...اخر جواب نداد این مذاکرات. لیوان قهوه ای به سمتم گرفت. _بالاخره جواب میده لیوان را گرفتم و کنار دستم گذاشتم _شوخیتون گرفته؟ با این کارا فقط دارن وقتشونو هدر میدن. مگه نمیبینی؟ تحریم هارو برنداشتن که هیچ بیشترم کردن. _ترجیح میدم باهات دهن به دهن نشم...کسی حریف زبون تو نمیشه... فلورا: _ویکتوریاااا صبر کن... با اون زن بیچاره چیکار داری آخههه. گناه دارههه به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_52 علی: _اتفاقی افتاده اومدی؟ دستان
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی: خنده‌ی تلخی کردم. _راس میگی...من چه میفهمم خانواده چیه! کاش حداقل یکی بود که نذاره به مهدی وابسته شم که حال و روزم نشه این _نه نه منظورم این نبود _مهم نیست! بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. در چهارچوب در ایستادم و خیره شدم به عکس‌ها _چه قشنگن... نیم نگاهی به کامیار کردم. _همیشه بهم آرامش میده؛ عکس تمام شهدایی که هم سن و سال خودمونن(: با انگشت به وسط دیوار، میان ده ها عکس اشاره کردم. _یکیشم مهدی... بی‌توجه به حرفی که زدم با خنده به سمت تابلو بوم رنگم رفت. پارچه را از رویش کنار زد و خیره شد به آن. _ قشنگه... فک کنم یه سالی میشه دست به قلم نشدی! نه؟ _آره...یک سالو سه ماه الان سرم خلوت تره! با صدای زنگ گوشی به سمت میز رفتم. محمد بود. _بله؟ _سریع خودتو برسون اینجا...به کامیارم خبر بده... _اتفاقی افتاده؟ _شاید...نمی‌دونم...باید بیای تا قضیه روشن شه محمد: وارد اتاقم شدم و پشت میز نشستم. لپ تاپ را به قصد چاپ کردن یک برگه باز کردم. به محض بالا آمدن صفحه، از وب سایت مخصوص کارکنان اداره پیامی برایم ارسال شد. -ضمن سلام و خسته نباشید خدمت جناب آقای محمد فاطمی، اطلاعات شخصی شما از سامانه پاک شده است لطفا در اسرع وقت پیگیری کرده و دوباره اطلاعاتتان را وارد کنید... این اتفاق کم رخ می‌داد.. وارد لینکی که داده بود شدم. اطلاعاتم را وارد کردم و دکمه ثبت را زدم. شاید واقعا بی عقل بودم که شک نکردم. گوشی ام زنگ خورد و اسم سرهنگ نمایان شد. _بله؟ _سلام... سرگرد اگه واست پیام اومد که اطلاعات شخصیتو جایی وارد کنی، نکن‌ها از امنیت سایبری زنگ زده بودن؛ اخطار دادن شقیقه‌ام را مالیدم و کلافه گفتم _ثبت کردم رفت آقای شهیدی.. دیر گفتید... _ای بابا...اینطوری که نمیشه...کامیار و علی رو پیدا کن تا ساعت ۵ ستاد باشن؛ باید جلسه‌بزاریم. منتظرم... دیر نکنید _چشم... _شنیدم سهیلو دستگیر کردی! _بله... _گزارشو با خودت بیار که لازم دارم؛ برو به کارت برس...فعلا عالی شد آقا محمد حیدر؛ غیر پیدا کردن گروهت باید به فکر جریانات سیستم‌های اداره‌هم باشی! ........ مریم: _مامان جان پاشو بشین آخه... به سختی نشستم و چشمانم را از به اجبارِ سرگیجه بستم. دست روی سرم گذاشتم. حس کردم چیزی روی سرم کشیده شد. _این روسری رو بزار بمونه رو سرت... نگاهش را بین چشم‌هایم رد و بدل کرد. _زندگی که تموم نشده اینطوری خودتو عذاب میدی... لباساتو بپوش می‌ریم خرید؛ بعدشم میریم خونه‌ی عمه‌ات؛ دعوت کرده بریم شام... همیشه نقطه ضعفم را می‌دانست. عمه راضیه و من اختلاف سنی کمی داریم...و برای همین از بچگی بیشتر پیشش میرفتم. خرید هم که روحم را جلا می‌داد. لبخند بی‌جانی زدم و بوسه‌ای از صورتش گرفتم. _چشم خواست برود که با تردید گفتم _فقط...میشه قبلش همه چیزایی که منو یاد مهدی میندازه بریزیم دور؟ دستانش را روی صورتم کشید و قطرات اشک را از صورتم کنار زد. _باشه... حالم آنقدر حالی به حالی بود که خودم هم یادم رفته بود؛ من قول داده بودم نه به مهدی، به خودم که همیشه کنارش باشم و جز او به هیچ پسری نگاه نکنم... غیرممکن نه! ولی آنقدر سخت بود که از فکر کردن به آن وحشت می‌کردم. _توکه هنوز تب داری دختر... پتو را کنار کشیدم و با دردی که در وجودم شعله‌ور بود زمزمه کردم _خوب میشم... پ.ن: - یه وقتایی فراموش کردن بعضیا، مثل فراموش کردن نفس کشیدنه...🌡 به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨