گاهے دلم مےگیرد براے غم حسن...
چہ صحنہها و چہ خاطرهها ڪه بازگو نڪرد و در دلش تلنبار شد...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هر انسانی اگر بپرسد که من برایِ چه به دنیا آمدهام؟ میگویم برای تلاش پُر نبرد و پُر رنج در راهِ تکاملِ خویشتن و انسانیت..
✍🏻شهید بهشتی
هدایت شده از .میعاد
sticker_mazhabi(52).mp3
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز...
ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست
قربون صدای قشنگت سردار 😔
#حاج_قاسم
#زیارت_عاشورا
#فاطمیه #حجاب
به جمع ما بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1769341126C6022ed8ef2
✨'قصّہ اسارت'✨
يك بار با سربازی برخورد پيدا كرديم. حاج آقا ابوترابی را آوردند ايشان گفت: «شما بايد آرام باشيد اگر میگويند اين كار را نكنيد گوش كنيد .... »
فرمانده زندان هم بود گفت: «شما مثل دختر ما هستيد مهمان هستيد من مثل پدرتان هستم.»
گفتم: «ما نه مهمان شماييم نه دختر شما و نه پدری شما را قبول داريم. شما دشمن ماييد ما هم دشمن شما. با ما هم مثل يك دشمن برخورد كنيد چيزی بيش از اين نمیخواهيم. به هر اسيری هرچه دادهايد به ما هم بدهيد اما بايد حقمان را بدهيد. چيزی كه حق ما نيست نبايد انجام شود.»
راوے: فاطمه ناهيدے
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_60 ناگهان در بسته شد... غول بی شاخ
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_61
محمد:
چهار ساعت بعد درگیری رفتم بیمارستان
دکتر بعد از بخیه زدن زخم گلویم، چسب بزرگی رویش زد.
اخرین دکمه پیراهنم را که لکه خون رویش بود بستم.
_کار شما تمومه...پانسمانشو زود به زود عوض کنید که دچار مشکل نشید.
_خیلی ممنون
نظر را از بیمارستان مرخص کرده بودند و حالا در بازداشتگاه وقت میگذراند.
دلم میخواست هرچه سریعتر از او بازجویی کنم؛ قطعا اطلاعات خوبی داشت.
به سمت عبدالله رفتم.
داشت با گوشی حرف میزد.
_انگار هنوز حالیت نشده چه گندی زدیم
یه منبع مهمو گم کردی داری میگی پیش میاددد؟؟؟ شانس بیاری پرونده رو ازمون نگیرن
با دیدنم قفل ماشین را زد گفت
_بعدا زنگ بزن خدافظ
گوشی را داخل جیبش گذاشت.
_کارت تموم شد؟
_آره... چیزی شده؟
پکر داخل ماشین نشست.
_چی بگم اخه...فک کن چهارماه رو یه پرونده وقت بزاری یه دفعه با یه حواس پرتی همش دود شه.
_خدا صبرت بده...
استارت زد.
_بی زحمت منو برسون ستاد
_به روی چشم
نجلا:
_قشنگ شده...
لبخند زدم
_اره فقط چسباش اذیت میکنه
با شیطنت گفت
_کارمون تمومه. نیم ساعته کار ترخیصتو انجام میدم.
اول نهار میدی بهم اونم چرب و چیلی؛ بعد بریم خوش گذرونی
_بله بله؟
با مشت به شانهاش زدم
_خجالتم خوب چیزیه الناز
قهقههای زد که چشم غره رفتم.
_ماشینمو آوردی؟
_آره
..........
سوار ماشین شدم. با اینکه بدنم ضعف داشت ولی ترجیح دادم خودم رانندگی کنم.
آیینه را تنظیم کردم و نگاهی به صورتم انداختم.
یک چیزی کم داشت! شالم را جلو تر کشیدم.
بی توجه به غرغرهای الناز که گرسنه بود مقابل یک پاساژ نگه داشتم.
_چند دقیقه اینجا بشین برم یه چیزی بخرم بیام.
کلافه باشه ای گفت
وارد یکی از غرفههای حجاب شدم.
با آن مانتوی جذب و سر و رو خجالت زده بودم.
فروشنده با لبخند گفت
_جانم عزیزم؟ چی میخواید؟
چشم چرخاندم و گفتم.
_یه مانتوی بلند با چادرو روسری
متعجب و مهربان چند بسته را روی میز گذاشت.
_نظر منو بخوای به پوست تو این روسری میاد...
یاسی بود.
_عالیه
بعد از انتخاب، اجازه گرفتم تا لباسم را عوض کنم.
مثل چند ماه قبل نبود که مجبوری حجاب سر کنم. حالا واقعا معنی زیبایی را حس میکردم.
نمیدانم چه رازی در این پارچه پنهان است که تمام وجودم را غرق لذت و آرامش کرده.
مقابل آیینه چرخی زدم.
_خیلی بهت میاد
تشکر کردم و کارتم را به سمتش گرفتم.
محمد:
پرونده را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
_بگم بیارنش؟
زیر لب بسم اللهی گفتم.
_بگو...
چند دقیقه طول نکشید که نظر را آوردند.
مقابلم نشست و با نفرت به چشمانم خیره شد.
_سلام...
جوابی نداد.
_به مامورا گفتی نمیتونی بشنوی! درسته؟
یعنی ناشنوایی؟
فقط نگاهم میکرد...
خودکار را برداشتم و روی کاغذ نوشتم.
_میدونی برا چی اینجایی؟
نوشت.
_نه!
_پس بهت میگم.
اولی: فروش ۴۰۰ قبضه سلاح گرم فقط به یه نفر؛ از پیام های شخصیت تو تلگرام مشخصه به چد صد نفر دیگه ام فروختی
چیزی ننوشت.
ادامه دادم.
_دومی قتل؛ یه دختر بیچاره رو در اوج خشونت و بیرحمی کشتی! راستی اون دختر کی بود؟
_نمیدونم...بهم گفتن یه نفرو میفرستیم خونه، تو ترتیبشو بده.
_با نادر چه سر و سری داری که شبو روز باهاش در ارتباطی؟
_کسی به اسم نادر نمیشناسم.
_مواد منفجره هایی که رفیقت قرار بود بیاره میخواستین به کی بدید؟
_من کارم ترکوندن نیست
کلافه مداد را کوبیدم روی میز
با آرامش دیوانه کنندهای گفتم.
_چرا ادای کسایی رو در میاری که نمیشنون؟
در جواب سکوتش ادامه دادم.
_خیلی راحت به مشتریات ویس میفرستادی درحالی که کسی که نمیشنوه، نمیتونه درست حرف بزنه!
بهتره نقش بازی نکنیو مثل بچههای خوب همکاری کنی.
مثل گرگ های وحشی بلند شد و میز را پرت کرد گوشه اتاق.
یقه ام را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
آرام به دوربین نگاه کردم و زیر لب گفتم
_هر اتفاقی افتاد نیاین تو!
دست روی زخمم گذاشت و فشارش داد.
به غیر آن تیر کشیدن ها هم شروع شده بود.
دستم را داخل جیبم گذاشتم.
_پس میشنوی...
سرنگ را در آوردم و سوزنش را روی گردنش گذاشتم.
_شنیدم از مرگ میترسی؟!...
سرفهی کوتاهی کردم.
_آره...اگه نمیترسیدی خودتو با سیانور خلاص میکردی.
لرزش دستانش را حس میکردم...
به قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16708495092558
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در اسناد لانهی جاسوسی نامهای هست که در قسمتی از اون، حزباللهیها رو توصیف میکنه
"اونها کسانی هستند که اگه رهبرشون بهشون بگه به کرهی ماه برید نمیپرسند چطور بریم بلکه میپرسند کِی بریم" (:
بلهههه
ما ازوناش هستیم
بترسید😐
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هــشـ⚠️ـدار
تماشای این پست ممکن است باعث ایجاد عوارضی مثل آب شدنِ قند در دل و برق زدنِ چشمها شود!
❨ •. هرگز نمیرد آن ڪه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بـر جریدھ عالم دوام ما .. ♥️🖇 .• ❩
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
یه چیزی بگم بچهها؟
یه روزی افتخار میکردم به اینکه اکثر رفقام بیدین و ضدانقلابن!
ولی به نقطهای رسیدم که دیدم من واقعا روی یه مسائلی غیرت دارم و این غیرت واقعا دینیه!🤦🏻♀
دیدم دیگه اصلا نمیتونم ادامه بدم و هر روز فاصلهمو بیشتر کردم.
میخوام بگم فداسرت که توی جمع، وصلهی ناچسب بودی، فداسرت که دارن غربال میشن اطرافیانت..
صبر کن، چهارتا مثل خودت پیدا میکنی :)
#پلاڪ
تنها کسی که باید سعی کنی ازش بهتر باشی، کسیِ که دیروز بودی!
+ توکل، توسل و تلاش سه ابزارِ لازم و کافی برای موفقیت..✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨