eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
306 دنبال‌کننده
2هزار عکس
883 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
••• زندگی سخت نیست، تلخ نیست! همچون نت‌های موسیقی🎼🎶 بالا و پایین دارد گاهی آرام و دل‌نواز و گاهی سخت وخشن گاهی شاد ورقص‌آور گاهی پر از غم! زندگی شیرینست🍬 بایداحساسش کرد😍🍅 |
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: حالا آرام آرام داشتم آماده میشدم. مثل همیشه قرار بود راه خانه در پیش بگیرم. حس خاصی نداشتم. _آقااااا صبرکنید... علی بود. _ببینم مگه تو الان نباید درگیر پرونده‌ی خودت باشی؟؟ _بله ولی وقتی از تصمیمتون باخبر شدم خواستم بیام برا راهی کردن. لبخند زدم. _دم شما گرم آقا علی پیش قدم شدم و در آغوش گرفتمش. _دارم میرم، اگه یه درصد برنگشتم حواست به... حرفم را قطع کرد و گفت _منتظرم بعد ماموریت مثل همیشه با شیطنت، رو دست بچه‌ها بیاین تو... _ان‌شاءالله... عینکش را درآورد. چشمانش را مالید. به شوخی لب زدم _عینکتو بزن اینطوری عادت ندارم. _از پشت قاب عینک نمی‌تونم خوب بهتون نگاه کنم. _بیا برووووو سر کارت اینقدر نمک نریز _چشم یک پیراهن سفید و گشاد تنم کردم و از سایت بیرون زدم. همه‌ی مردم درگیر احوالات خودشان بودند. یکی به شیرین زبانیِ دخترش می‌خندید؛ کسی، هندزفری زده بود تا صدای شلوغیِ اطرافش را نشنود؛ فردی دست همسرش را گرفته بود و جایی را نشانش می‌داد. زندگی هرکس در یک چیز خلاصه شده بود، زندگی من هم خلاصه شده بود در استرس‌ها و نگرانی‌ها، که هزاربار از آرامش لذت بخش‌تر بود برایم. آنقدر پیاده راه رفته بودم که پایم راحت خم و راست نمی‌شد. نزدیک محل قرار بودم که ماشین سیاه رنگی آنطرفِ خیابان چشمم را گرفت. هم فاتح و هم داوود داخلش نشسته بودند. چند دقیقه که گذشت گوشی‌ام زنگ خورد. _بله خانم شکوری؟ _آقا محمد برگردید؛ کنسله _برای چی؟ _فلورا به آقا داوود پیام داده که دست نگه دارن. _خب نگفتن چرا؟ _نه فقط گفتن دو سه روزی صبر کنن. _باشه پس؛ من میام سایت _آقا یه مشکل به وجود اومده... فک کنم متوجه خروج خانم طهماسب و ستاره خانم شدن؛ رفت و آمد مشکوک دور و بر منزلتون گزارش شده...بهتر نیست اقا فرشید سریع خودشونو بکشن کنار؟ ........ اسلحه و بیسیم را از اتاق تجهیزات تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادم. سر کوچه، ماشین سعید دیده میشد. آرام به شیشه زدم. شیشه را پایین داد. _سلام آقا _سلام، خسته نباشی پهلوون. _خجالتمون ندید _چه خبر؟ _چند نفری این دورو بر پرسه میزدن که گزارش دادم؛ چندتا دوربین ریز رو دیوارای این نزدیکیا نصب کردیم که کامل اشراف داشته باشیم _خیله خب باشه پس... در همین زمان صدای بیسیم سعید بلند شد _سعید صدامو داری؟ _آره چیشده؟ _یه خانم زنگ خونه رو زده رفته تو _می‌شناسیش؟ _اره متاسفانه _کیه؟ با سکوت مرگبارش حدس زدم چه کسی باشد. بیسیم را تنظیم کردم و گفتم _رسول؛ سحره؟ _بله... دل آشوبه گرفتم؛ نکند دوباره آمده تا تمام نقشه‌هارا نابود کند. زنگ گوشی به صدا درآمد. نام عطیه را که دیدم تماس را وصل کردم. _سلام. _سلام محمد...یه چیزی بگم باورت نمیشه... _خواهر رسول اومده؟ _عه ...می‌دونستی؟ _اره، نگفت چرا اومده؟ _میگه میخواد رسولو ببینه، شماره اشو نداره احیانا _بهش بگو بیاد سر کوچه _چشم بعد از تماس به رسول بیسیم زدم. _رسول بیا سر کوچه سمت ماشین سعید _الان میام. ........... _به ولله که خجالت می‌کشم تو صورتتون نگاه کنم؛ نمی دونم سحر با چه رویی برگشته داغ شمارو تازه کنه. لبخند کوچکی زدم. _رسول قبل اینکه سحر خانم برسه می‌خوام یه چیزی بگم انتظار دارم حرف رو حرفم نیاری... با اطمینان گفت _هرچی شما بگید _می‌دونم بعد زینب به هیچ زن دیگه‌ای نگاه نکردی ولی... نمیتونی تا آخر همینطور بمونی، تو برا اینکه انگیزه داشته باشی نیاز داری به کسی که بدونی منتظرته با خانواده‌ی یه خانم صحبت کردم جواب مثبت گرفته‌ام. به عنوان یه برادر پا پیش گذاشتم؛ مونده جواب خود دختره با هر کلمه ای که از زبانم جاری میشد رنگش سفید‌تر میشد... پ.ن: دل گفت وصالش بہ دعــــا باز توان یافتـــــ... عمریست ڪہ عمرم همہ در ڪار دعــــــا رفتــــ... بہ قلـــم:ف.ب لینڪ ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/739398 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
- آخ که چه حالیه اون لحظه😄💔!