فقط شروع كن …
اشتباه كن!
ازشون درس بگير و به جلو حركت كن
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﺎلقی ﺩاﺭﻡ،
ﭼﻪ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﺧﺪایِ ﻋﺎشقی ﺩاﺭﻡ،
ﻛﻪ میخواند ﻣﺮا ﺑﺎ ﺁن که میداند گُنَه ﻛﺎﺭﻡ...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهی خدا همه پنجره ها را می بندد
و همه درها را قفل میکند !
مطمئن باش آن بیرون هوا طوفانیست🌬
و خدا در حال مراقبت از توست… ♡‿♡
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از رادار انقلاب
💢اگر فکر می کردین هادی مهرانی فقط با نظام و رهبر و شهدا مشکل داره سخت در اشتباه هستین! ایشون کلا با دین اسلام مشکل داره!
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelab
عزیزدلم.. هیچکس اونقدر که تو به خودت فکر
میکنی بهت فکر نمیکنه؛ ما اونقدر که خودمون
تصور میکنیم، برای دیگران مهم نیستیم!
چرا تمام عُمرت رو در ترسونگرانی از قضاوتِ
کسانی صرف کنی، که بهت فکر هم نمیکنن؟
لطفـا خودت رو از این همه تَنِش و فشار رهـا
کن و با آرامش زندگی کن...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
مثلـایہتسبیحبردارے!
هۍقربوݩصدقشبرےˇˇ
تاخوابتببرھ ♡
••عَبِدِڪَفَداڪ
••عَبِدِڪَفَداڪ
••بندتفداتبشہآخدا 🌿
از صداے گذر آب چنان میفهمم
تندتر از آب روان
عمرگراݧ میگذرد
زندگے را نفسے ارزش غم خوردن نیسټ
آرزویم اینست
آنقدر سیر بخندے که
ندانے غم چیسٺ•ᴗ•
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
شاد بودن بی هیچ دلیلی را امتحان کنید تا در آن استاد شویم همانگونه که در غمگین بودن بدون دلیل به مهارت رسیده ایم🌱
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهی مواقع رو به آسمان نظاره می کنم
لبخندی میزنم و زیر لب میگویم:
خدایا میدونم که کار تو بود!
ممنونم!!^‿^🌿🌸
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_44 محمد: یک درصد هم احتمال نمیدادم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_45
مریم:
افکار مزاحم را پس زدم.
داشت چیزی را از من مخفی میکرد، ولی آن چیز چه بود که هم پریشانش کرده بود و هم نمیگذاشت حرف بزند؟!
آرام آرام داشتم نگران میشدم.
_چرا حالشون بده؟
محمد...
تورو به جان عزیزت جواب بده...
الان سکته میکنم
سرش را بیشتر خم کرد و دستانش را فرو کرد داخل موهایش.
_دارن برا مراسم تشییع جنازهی پسرشون اماده میشن.
بی اختیار هر دو دستم را روی سرم گذاشتم.
بی صدا لب زدم
_مهدی داداش داره مگه نه؟
بهم بگووووو بگو که یه برادر دارههههه
بگو مهدی نمردهههههه
با صدای فریادهایم، مادر هراسان به سمتمان آمد.
_چتونهههه چرا داد میزنید؟
درحالی که صورتم خیس اشک بود و با دست محمد را نشان میدادم نالیدم
_میگه مهدیییی مردهههه
هق هقم بالا گرفت
سرم را برگرداندم سمتش
_محمد شوخی میکنی مگه نه؟
اینم مثل مسخره بازیاتهههه
اخرش میگی شوخی کردممم
مگه نه؟؟؟؟
مامان صدیقه که تازه متوجه ماجرا شده بود مرا به سینه میفشرد تا ارام شوم.
محمد:
ساعت دو نصفه شب بود.
با هزار ترفند سرش را روی پایم گذاشت و بالاخره خوابید.
به صورتش که از گریه سرخ شده بود نگاه کردم.
انگار یک شبه ده سال پیر شده بود.
تا خود صبح به نفسهایی که میکشید گوش سپرده بودم.
حاج خانم کلهی سحر برای پختن نذری راهیِ خانهی یکی از آشنایان شده بود و مریم را سپرده بود دست من
ساعت نزدیک ۷ بود که گوشی مریم به صدا درآمد.
گوشی اش هنگام زنگ هشدار، عکس مهدی را روشن خاموش میکرد.
با صدا بالافاصله چشمانش را باز کرد و صاف نشست.
مثل دیوانهها بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباسهایش را تند تند زیر و رو میکرد.
شکه به کارهایش خیره شدم.
چند دقیقه بعد، کلافه از حرکاتش بلند شدم و هجوم بردم سمتش.
شانههایش را محکم در دست گرفتم.
_چتهههه؟؟ دیونه شدی؟
ولی انگار نمیشنید که بیخیال به قفسهی سینهام زل زده بود.
_باتوام مریم.
انقدر خودخوری نکن.
با صدایی که به خاطر گریه دورگه شده بود گفت
_میشه مانتو و روسریِ مشکیمو پیدا کنی؟
میخوام برم قبل تشییع جنازه ببینمش.
چشمانم را محکم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
_نمیشه بری...
تو که با مهدی نسبتی نداری.
از مقابلم کنار رفت و روی تخت نشست
درحالی که بغض کرده بود گفت
_راس میگی...من که کاره ای نیستم...
برم چی بگم؟
بگم قرار بود ازدواج کنیم اما چند روز قبلش مرد؟
کمی حالتش را تغییر داد.
_حتی نمیدونم چطوری مرد؛ چرا مرد؛ کجااااا مرد
نگاه سنگینش روی صورتم ثابت ماند.
_تو میدونی؟
چه میگفتم؟
میگفتم خودم با دستان خودم او را به قتلگاه فرستادم؟
میگفتم این من بودم که به خاطر یک کارت شناسایی و اسلحهای که گم شده بود عذابش دادم؟
چرا نام مرا میان کسانی نوشته بودند که هربار سر شهادت یا مرگ کسی، من متهم میشدم؟
برای اینکه کمی آرام بگیرد، کمدش را باز کردم و لباسی از آویز برداشتم.
_تا تو اینارو میپوشی من صبحونه رو آماده میکنم.
نجلا:
نور ضعیفی چشمانم را اذیت می کرد.
آنها را به اجبار کمی باز کردم.
پارچهای نمیگذاشت دید داشته باشم.
کمی از صورتم کنار زدم.
با صدای شاداب کسی سرم را به سختی چرخاندم.
_بالاخره به هوش اومدی قشنگم؟
نمیتوانستم صورتش را کامل ببینم.
چشمانم تند تند سیاهی میرفت.
چتد دقیقه بعد صدای مردی هوشیارم کرد.
_بیداری دخترم؟
پلکهایم را از هم فاصله دادم.
از صدایش معلوم بود دکتر مسنیاست.
دکتر بودنش را از تصویر ناواضحِ لباسش تشخیص دادم.
_میتونی صحبت کنی؟
_بــــَلــه
_صورت منو میبینی؟
_خیلی ناواضح
به فرد کناریاش حرفی زد و از اتاق بیرون رفت.
آرام آرام چشمانم را بستم.
مریم:
تخت را بیرون آورد .
زیپ کاور را باز کرد و کنار کشید.
دستم را نزدیک صورتش کردم.
پ.ن: دݪ به دریا زدهاے...پهنه سراب است، نرو...
برف و ڪولاڪ زده؛ راه خراب است، نرو...
بہ قـلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/766224
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨