خوشبختے را نجو ڪہ هرگز نخواهے یافت…
خوشبختے همین لحظہ توست…
لحظہاے ڪہ دنیا را با عمق بیشترے نگاه کردے، آنگاه در مے یابــےڪہ هم اڪنون همہ چیز در وجود خودم هست…
تنها ڪافیست عمیقا شاهد زندگے باشے…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
Hamed Zamani - Velveleh (128).mp3
5.56M
#ولوله از حامد زمانی به مناسبت میلاد امام زمان ( عج ) ❤️🌹🌹🌹🌹💐💐
#حامد_زمانی
@istafan
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
AUD-20220114-WA0017.mp3
15.53M
اے پســــر فاطمہ مـــا منتظــر هستـــیم🙃💜
*اݪهُــــمَ عَجِݪ ݪِوَݪیِڪَ الفَــــــرَج*
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
26.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خبری فوری ⚠️
⛔توجه توجه ⛔
امد، همان که #منتظرش بودیم !
همان که #منتظرش میخواندیم
امروز امد!!
⏪هم اکنون به این خبر توجه فرماید👆
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_22
فرشید:
ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
دستانم را در جیبم گذاشته بودم و در خیابان راه می رفتم
رسول رفیق من بود
داوود حق نداشت به من تهمت جاسوسی بزند، حتی اگر حالش دست خودش نبود
هرچقدر که از ظاهر ارام و خونسرد بودم ولی درونم مانند طوفانی سهمگین بالا و پایین میشد
انقدر زنگ زدند که ناچار جواب دادم
_بله سعید
_کجاییی؟
کلافه جواب دادم
_تو راه خونه
_وقتو تلف نکن یه ربعه باید ویلا باشی
تو راه بطری اب بخر خالی کن رو سرت
_گرفتم
درحالی که شروع کرده بودم به دویدن، پرسیدم
_چرا اب خالی کنم سرم؟
_ستاره خانم برا نبودت بهانه اورده..گفته دوش می گیری
فرشیدددد فقط بدوووو
_دارم میدوعم خب
_رسیدی یه پی ام بده
سریع قطع کرد
پشت سرهم ساعتم را نگاه می کردم
تنها یک کوچه مانده به خانه
مقابل سوپری ایستادم
بطری ابی خریدم و زیر نگاه متعجب فروشنده ان را روی سرم خالی کردم
محمد:
_ اگه اومدن برا دیدن فرشید قطعا دیدن بقیه هم میرن، حالا چه با خبر چه بی خبر. اماده باشن
_اقا محمد، داوود نمیاد؟...فک کنم سخت دل بکنه
_میاد...از طرف داوود خیالت راحت
رفتم سمت بچه هایی که پشت شیشه ی اتاق ایستاده بودند
هرکدام تنها اشاره ای میخواستند تا بغضشان بشکند
صدایم را صاف کردم
_اوهوممممم
برگشتند سمتم...
لیخند تلخی زدم
_برید برا اخرین بار رسولو ببینید، وقت رفتنه
حرفی نمی زدند ولی نگاهشان لبالب پر بود از اشک و التماس، حتی فاتحی که چند ماه بیشتر از اشنایی اش با رسول نمی گذشت..
بدون کوچکترین صدایی به ترتیب وارد اتاق شدند
داوود سر روی سینه رسول گذاشته و خوابیده بود.
بدون اینکه کاری به کارشان داشته باشم ایستادم به تماشای وداعشان
سعید و فاتح رفتند...حالا نوبت داوود بود
سعید:
آرام خم شدم سمت صورتش
دهانم را نزدیک گوشش بردم
_ما داریم می ریم ولی منتظریم برگردی
با صدای لرزان ادامه دادم
_مثل دفعه قبل
بعد بوسه ای که به دستش زدم از ان جمع جدا شدم، دلم پیش داوود بود...
چند قدم که از بیمارستان دور شدم، صدای فاتح را به وضوح شنیدم
_سعید واستااااا
برگشتم
_توام اومدی؟...جانم
_من تکلیفم چیه؟ چی کار کنم بالاخره؟
_با ماشینی که اومدی برگرد ویلا...احتمالا فردا صبح میان دیدن شما
_اونقدری وقت دارم که برم خرید؟
با لبخندی حرصی جواب دادم
_دفعه قبل که گفتم، باید با زنت بری که حساسیتاشون کم شه
الان ویلا....بعد از اینکه گریم که شدی هرجا خواستی برو
انگشت اشاره ام را بالا اوردم و به نشانه تاکید گفتم
_با همسر گرامی
_انقدر حرصم نده آقا سعید، الان گشنه ام... در نتیجه کار دستت میدم
شانه بالا انداختم و در حالی که سمت ماشینم می رفتم برایش دست تکان دادم
_موفق باشی مسیح خان
صدای پیامک گوشی هوش از سرم پراند
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16475980039289
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
از کروناآموختیم...
جوابامر بهمعروفو نهیاز منکر
″ به تو چه ″ نیستــــ...!
آلودگـیِ یک -1- نـــفر !
بـه همه ربط دارد . . !
#بهخودمونبیایم ...🚶🏿♂
خیلےها مےخواهند
اول بہ آسایش و خوشبختے و آرامش برسند
بعد بہ زندگے لبخند بزنند.
ولے نمےدانند تا بہ زندگے لبخند نزنند؛
بہ آسایش و خوشبختے و آرامش نمےرسند…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
انسان بزرگ نمےشود
جز بہ وسیلہے فڪرش،
شریف نمےشود،
جز بہ واسطہے رفتارش،
و قابل احترام نمےگردد
جز بہ سبب اعمال نیڪش…
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_19 محمد: _بخواب رو تخت سرم بزنم بی ه
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_20
محمد:
چشم باز کردم و روی تخت نشستم.
با دیدن کیوان که داشت صبحانه می خورد خمیازه ای کشیدم
_دستت درد نداره؟
آرام شانه ام را تکان دادم
می سوخت اما درد نداشت
_فعلا که نه
لقمه ای در دهان گذاشت و با خنده گفت:
_حالا بزار یکم بگذره...چنان درد میگیره که زمینو چنگ بزنی
_همه این روزا مزه می پرونن
از جایم بلند شدم و کمد را باز کردم
یک پیراهن مشکی از آویز برداشتم
ناگهان کیوان از دستم قاپید
_چقدر سیاه محمد؟...دلت نپوسید از بس تیره پوشیدی؟
دست به سینه ایستادم
_صورتی خوبه؟
نفس عمیقی کشید و مرا کنار زد
_چه خبرههههه
_سلامتی
پیراهن طوسی را به سمتم گرفت.
_بگیرش؛ حداقل از این سیاهه بهتره...یادم باشه دفعه بعد که اومدم برات لباس رنگی بیارم
گوشی ام زنگ خورد
به کیوان اشاره کردم تا برایم بیاورد
سرگرد وحید احمدی بود.
_سلام بله؟
_سلام محمد... یه لوکیشن میفرستم خودتو برسون
_الان تو ماموریتم
_میدونم...با سرهنگ هماهنگ کردم؛ دو سه ساعت بیشتر طول نمی کشه
_حالا کارت چی هست؟
_میخوام از یه بچه بازجویی کنی
_کار من بازجویی نیست.
_ببین تو خوب بلدی حرف بکشی؛ بلند شو بیا...
_باشه میام؛ منتظر باش
همان لباسی را که دست کیوان بود گرفتم و به کمکش پوشیدم
از کشو چند برچسب خالکوبی برداشتم. شاید لازم میشد
داخل کیف اداری ام گذاشتم
_دارم میرم...تو اینجا میمونی؟
_فعلا هستم.
_پس اگه اتفاقی افتاد یه پیام بده
_باشه
یک ورق دارو به سمتم گرفت
_صبحونه هم بخور
_ممنون
پله هارا پایین آمدم
_مهدی دو ساعت بیرون کار دارم؛ آروم بشینید کارتونو بکنید تا بیام
_خیالت تخت داداش
_خانم امینی کجاست؟
_رفت اتاقش
........
یک ربع نکشید.
رسیدم موقعیت
نگاهی به خانه انداختم.
خواستم زنگ ایفون را بزنم که خود به خود باز شد
در را هل دادم و داخل شدم.
_اومدی محمد؟
به عقب برگشتم.
_سلام، کجاست؟
به دری اشاره کرد
_اونقدر جیغ و داد کرد موقع اومدن که بیهوشش کردم.
دستی به صورتم کشیدم.
_به چی باید اعتراف کنه؟
_به قتل
_مگه چند سالشه؟
_فک کنم حدود 20 سال
_عجب
ارام قدم برداشتم سمت در
قفلش را باز کرد.
_اسمش؟
_نمیدونم
_پس تو چی میدونی وحید؟
_سخت نگیر
چشمم خورد به پسری که روی زمین افتاده بود
معلوم بود خودش را به بی هوشی زده
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477124120188
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
زندگے مثل دوربین است
روے چیزهاے مهم تمرڪز کنید
لحظات خوب را ثبت کنید
زشتے ها را از آن ڪات کنید
و در نهایت اگر چیزے ڪہ مے خواستید از آب درنیامد …
ڪافیست عڪس دیگرے بگیرید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
آخرای ساله
امسالم گذشت
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧَﻔَﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻧَﻔَﺲ ﺍُﻓﺘﺎﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﺍﻻﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻨﺪَﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ «تولد»
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻦ «مرگ»
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧَﻤﻮﻧَﻦ
ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ
ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯿﺶ ﻣﯽ اﺭﺯﻩ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﻩ
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣَﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺑﯿﺎین ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ
ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ
پروانه به خرس گفت:دوستت دارم…
خرس گفت:هم اکنون میخوام بخوابم،باشه بیدار شم حرف میزنیم…
خرس به خواب زمستانی رفت و هیچ وقت نفهمید که عمر پروانه فقط ۳ روز است…
“هم دیگر را دوست داشته باشیم؛ شاید فردایی نباشد”..
آدمای زنده به گل و محبت نیاز دارن و مرده ها به فاتحه !
ولی ما گاهی برعکس عمل می کنیم !
به مرده ها سر می زنیم و گل میبریم براشون, ولی آسان فاتحه زنده ها رو میخونیم !
گاهی فرصت با هم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
بیائیم سادهترین چیز رو از هم دریغ نکنیم:
“” محبت “”:)
عید رو تبریڪ میگم
سال جدید سرشار از عشق و امید باشه براتون💜
#پلاڪ
امروز روز قشنگے مےشود
اگر هنر اینو داشته باشیم ڪہ قشنگ زندگے کنیم
زیبـــا بنگریم
و نفس بکشیم
و جز زیبایــے نبینیم
چون، اعتقاد بہ خدا زندگے را زیباتر مےکند...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در جاده زندگے مردم زیادی را ملاقات خواهے کرد
بعضے از آن ها با تو همراه مےشوند
و تو باید همراهے آن ها را بپذیرے
و ڪسانے هم هستند که باید آن ها را در همان جایی ڪہ هستند بگذارے
و تنها بہ راهت ادامہ دهے...
سال جدید را درست شروع کنــــــ
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『امام رضا جآنمـ💛』
ٺو مرآ جآݧ و جہآنۍ🙃♥️
چہ ڪنم جآن و جہان را...🙂✨
♥❧ #امامرضایےام
#دختریازتبارزینب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
برای داشتن چشمانی زیبا، با چشمانت خوبی را در دیگران جستجو کن
برای داشتن لب های زیبا با دیگران با مهربانی صحبت کن
و برای داشتن وقار و طمانینه، به گونه ای راه برو که گویا هرگز تنها نبوده ای
تنها نیستی
و تنها نخواهی بود
و این راز خوب ماندن است...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_22 فرشید: ساعت ۱۰:۴۰ شب بود
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#قسمت_23
ستاره:
لباس هایم را پوشیدم
آماده، کنار مریم نشستم. لب تابش را روی پایش گذاشته بود
عکس هایی را پشت سرهم نگاه میکرد و هر از گاهی به آنها خیره میشد
_چی داری نگاه می کنی؟
_عکسای پسرم
لبخندی زدم
_پسر داری؟
لب تاب را به سمتم برگرداند
_داشتم...تو هشت ماهگی مریض شد. ببین چه قشنگه...صورتش خیلی شبیه صادقه
دستش را در دستم فشردم
_خیلی پسر نازیه...شنیدم همسرت شهید شده
قطره اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود را پاک کرد و ارام گفت
_تو یه عملیات جلو چشمم شهید شد،. الان که وقت تنگه..بعدا برات تعریف میکنم
با صدای کوبیده شدن در اتاق با شتاب از جایم بلند شدم
متعجب نگاهی به مریم کردم
_شاید آقا فرشیده
_اوم
شال را روی سرم مرتب کردم.
از اتاق خارج شدم
مقابل در اتاقمان ایستادم و در زدم.
_اجازه هست؟
_جانم؟
در را باز کردم...در حالی که داشت به سرش شانه میزد پرسید
_سشوار کجاست ستاره جان؟
به سمتش رفتم
_عه عه عه...چرا موهات خیسه؟
_خب به خاطر بهانه جنابعالی،بانو...دوتا کوچه رو با موهای خیس دویدم.
_سرما می خوری فرشید، از الان معلومه...صورتت قرمزه
_امشب بخیر بگذره، سرما خوردمم مهم نیس
_از دست تو...برو بالا گریمتو درس کنن
_چشم عزیزم...یه پیامک بدم میرم
سعید:
پله های سایت را یکی دوتا کردم و با عجله بالا آمدم
علی در حالی که از کنارم رد میشد گفت
_عه سعید اومدی...من دیرم شده، کارا رو سپردم به خانم شکوری
دستم را روی شانه اش گذاشتم
_خسته نباشی پهلوون
_قربون شما...فعلا داداش
_به سلامت
به همان دیدار کوتاه بسنده کردم و رفتم سمت میز خانم شکوری
هدفون را گوشش گذاشته بود
نگاهی به صفحه اصلی مانیتور انداختم
تصویری زنده از دوربین و شنود قرار
یک لحظه متوجه حضورم شد
در حالی که هدفون را روی میز میگذاشت بلند شد
_ببخشید متوجه نشدم اومدید
_راحت باشید...تا حالا چیا گفتن؟
_فعلا مقدمه چینی...
محمد:
داوود سر روی پایم گذاشته بود
دست روی شانه اش گذاشتم
ولی انگار نه انگار
ارام تکانش دادم
باز هم جوابی نداد
_داوود...
صدای نفس هایش نشان میداد خواب است
پرستار برای چک وضعیت رسول داخل شد
چند دقیقه بعد دکتر هم به او ملحق شد
نگاه گذرایی به من انداخت
_تغییری نکرده
به نیم رخ داوود خیره شدم
با چه آرامشی خواب بود... حق داشت
از آشوبی که در چند دقیقه دیگر به پا میشد خبر نداشت
_چیکار کنیم آقای حسنی؟
اب دهانم را قورت دادم
سرم را به نشانه منفی تکان دادم
_امکانش هست یه مدت دیگه صبر کنید؟...
_همین الانشم دیره؛ خب فقط چند ساعت...ولی بعید میدونم تغییری تو علائم حیاتیش به وجود بیاد
سرش را با تاسف تکان داد و همراه پرستار از اتاق خارج شد
او چه می دانست...
رسولی که من می شناختم سمج تر از آن بود که دل از شهادت بکند
همانجا با خدا عهد کردم که اگر بهوش بیاید همه را راهی مشهد کنم...شاید این بار هم معجزه کند
داوود خوابش سنگین بود
برعکس همیشه...
نگاهی به ساعتم کردم
یک ربع از 11 گذشته بود و این یعنی شروع کار فرشید
هندزفری را از جیبم در آوردم
به سعید زنگ زدم
_علیک سلام سعید جان رسیدی؟
_سلام اقا محمد؛ بله چند دقیقه ای میشه
_فهمیدی چرا قرار گذاشتن؟
_فک کنم ویکتوریا فاتنو فرستاده که یه خبر بهشون بدن
_و اون خبر؟
_خبر که چه عرض کنم، میخوان بگن اماده باشن برا یه سفر...البته هنوز نگفتن کجا
_خوبه...احتمال زیاد این سفر برا اینه که ازشون مطمئن شن
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16477832341948
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
تونل ها ثابت ڪردند ڪه حتی در دل سنگ هم، راهی برای عبور هست …
ما ڪه ڪمتر از آن ها نیستیم، پس ناامیدی چرا؟...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
وقت آن رسیده ڪہ از آسیب رساندن بہ خودتان با فڪر ڪردن درباره گذشته دست بردارید
و بہ یاد داشته باشید:
تنها بہ این دلیل ڪہ گذشته آن گونہاے ڪہ شما مےخواستید نبوده
دلیل نمےشود ڪہ آینده بهتر از آن چیزے ڪہ تصور مےکنید نباشد.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
گاهی وقتا لازمه مثل یک رهبر ارکستر رفتار کنیم:
به همه پشت کنیم و مشغول کار خودمون باشیم.
چون درست بعد از اینکه کارمون تموم شد، همه اون کسانی که بهشون پشت کرده بودیم
مجبورن بلند بشن و تشویقمون کنن...
میفهمے ڪہ چے میگــــم؟
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_20 محمد: چشم باز کردم و روی تخت نشس
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_21
محمد:
_کتکش زدی؟
_آروم نمی شد مجبور شدم.
تند به سمتش برگشتم
_تو نمیدونی نباید آسیب بزنی به متهم؟
چند سانتی اش روی دو پا نشستم.
دست بردم سمت دستش
نبضش طبیعی بود.
چند بار تکانش دادم.
_وحید، مرده...
با چشمان گشاد زل زده بود به من.
_بی چاره؛ جوونم بود. کنار ساختمون یه چاله بکن خاکش کنیم
این جمله که از زبانم جاری شد پسر با وحشت بلند شد.
فریاد زد.
_من نمردممم دیوونه
همانطور به زمین خیره شده بودم.
_شاید اگه دووم آورده بود و زنده بود می تونست با اعتراف خودشو از مهلکه نجات بده
دستانش را پشت سر هم تکان داد.
_چی میگی؟؟؟چرا پایینو نگاه میکنیییی؟ من اینجامممم...
خنده ام را خوردم و به وحید نگاه کردم
چشمکی زدم.
_وحید از پاهاش بگیر ببریمش
خواستیم نزدیکش شویم که جیغ کشید
_نزدیکم نشووو...من زنده اممم
نفسم را بیرون دادم.
_خیله خب؛ بهتره اعتراف کنی. وگرنه دیگه فرض نمی کنم زنده ای.
آب دهانش را قورت داد.
_من سوال میکنم توام جواب بده.
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_اسمت؟
_سهیل
_قتل کردی؟
سرش را پایین انداخت.
_بله
_کی؟
_یه پسرِ طلبه
_چرا؟
_چون دستور بود...نمی تونستم سرپیچی کنم، البته قصد من کشتنش نبود. فقط می خواستم بهش گوش مالی بدم.
_کی به تو دستور داد؟ اصلا تو کی هستی؟
_ من سه روز قبل از فرانسه اومدم ایران...راستش من یه تعداد گروه و کانال آتئیستی(کسانی که خدارا قبول ندارند) زده بودم؛ تنها خودم نبودم که فعالیت می کردم.
پشت من استادای زیادی بودن.
از 8 سالگی به عنوان برده بزرگ شدم.
برده ای که مجبور بود درسایی رو بخونه که بهشون علاقه نداشت.
انقدر مدیونم کردن که آخر شدم موش آزمایشگاهی اونا.
رفتم دانشگاه.
ولی نه دانشگاهایی که شما فکر می کنید
انگار داشتن ذهنمو آماده می کردن.
کلی دلیل میاورن برا نبود خدا؛ هرکس هم مخالفت می کرد تنبیهش می کردن
منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با قانون آتئیست جلو برم
زمانی که از امتحان قبول شدم فکر کردم همه چی تموم شد...ولی تازه اول راه بود
بهم گفتن باید چنتا گروه بزنی.
اعضای گروه ایرانی بودن.
همه چی خوب پیش میرفت.
من نزدیک چندین هزار نفرو کنار خودم جمع کرده بودم
یه ماه قبل بود که یه پسر وارد گروه شد.
آروم آروم شروع کرد به ساز مخالف زدن
هرچقدر دلیل میاوردم اون با منابع معتبر و قانع کننده اونارو انکار می کرد.
داشتم کم میاوردم
این یه ماهو کامل روی اون کار کردم ولی نشد که نشد.
بهم گفتن هکش کنم.
هک کردم...تهدیدش کردم...هرکاری که گفتنو کردم.
اخر گفتن باید بری ایران...
_اینارو بیخیال...بگو چطور شد که با چاقو کشتیش
_رفته بودم خونه اش...منتظر بودم بیاد، وقتی اومد دیدم لباس طلبگی تنشه... شروع کردم به تهدید کردن.
اسلحه گرفتم سمتش.
ولی اون با ارامش داشت نگاهم میکرد.
بعد تموم شدن حرفام به یه حرکت اسلحه رو ازم گرفت منم از جیبم چاقو در آوردم...
نفهمیدم چیشد که تمام بدنشو غرق خون دیدم.
از خونه زدم بیرون.
بقیه اش هم مامور شما بهتر از من میدونه.
به خدا نمی خواستم بکشمش..
صورتش خیس از اشک بود.
سرش را روی سنه ام گذاشتم.
_آروم باش.
گشنه ات نیست؟
_هست...
به وحید اشاره کردم.
_برو یه چیزی بیار بخوره.
نجلا:
خودم را روی تخت انداختم.
دستانم را ریتم دار به میز کنار تخت می کوبیدم.
نگاهم روی عروسک ثابت ماند.
موهایش را نوازش کردم.
_اینجا چه فرقی با زندون داره؟...
کاش میشد مثل قبل خوش بگذرونم
نظر تو چیه کوچولو؟
_میدونم توهم موافقی.
فکری به سرم زد.
یک میهمانی با رفقای قدیمی.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16479458839018
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110