eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
مارا از چه میترسانید؟... ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
۳ مهر ۱۴۰۱
●♥بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ♥️● رمان عاشقانه و جذاب ❤️عشــــ♥ــــق❤️ قسمتی از رمان عشــــ♥ــــق. 👇🏻👇🏻👇🏻 _ چند وقت دیگه عروسیم بود .😳 _ نه دخترم اگه نمیتونی تحملش کنی بگو؟🤔 _هم مراقب انگشترم باش هم مراقب صاحبش . چون هر دو شون تیکه ایی از قلبمن .❤️💍 _ اول یه چیزی بنداز روی سرت بعد 😡 _ گفتم بیام تورو بگیرم یه وقت نترشی 😂😁 _ مبارکتون باشم خانوم 😉😆 _ میگم الهه میشه با نرگس خانوم صحبت کنی ؟😢 _ کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون ؟😡😒 _ بدو که حکومت نظامی ساعت ۹ اجرا میشه .😁 _ دستمال رو گذاشتم روی زخمش که چشماش از درد باز شد .😭😱 _ دل داده بودم . اره من به سعید دل داده بودم .❤️ _ اگه عروسیم باشه که خودش هنوز بله نگفته 🙃😌 _ هرچی صلاح میدونید 😌 _ میگم آخه چقدر بی نمک بود 😏🤓 _ سینی چایی چپه شد روش . آخ دلم خنک شد😁 _ میگم مامان میدونستین برای الهه خواستگار اومده ؟😳🤔 _ آقای دیوار 😉 _ رنگ از رخم پرید .😳 _ لبخندی زد که با روح و روانم بازی کرد💞💕 _ متاسفانه همسرتون فوت کردن 🖤💔 _ آخ که چقدر ترشی الهه خوشمزه میشه 😁🤣 _ چرا باید سعید فردای عروسیمون میرفت پیش معبودش و منو تنها میزاشت😭😔 _ اه اه . رسول تو هم با این زن گرفتنت چشم عالم رو کور کردی 😒😡 _ سعید گربه است یا باغچه ؟🤔😁 _ میگم سخته ها بخوام بچه هامون رو بزرگ کنم .🤔😢 _ عطیه همون بچه ایی هست که به ما گفتن مرده . عطیه خواهرتونه بچه ها 😳😱 _ بچه هامون ؟ دوقلو ان الهه ؟🤤😘 میخوای ادامه شو بخونی ؟☺️🤔 پس عضو کانالمون شو 👇🏻👇🏻👇🏻 رفـقـღـاے نویسنـבه🤞🏻 @Writer_Frinds
۳ مهر ۱۴۰۱
بسم‌الله... بخش‌هایی از رمان پرطرفدار «مـُدافـع‌ِحَـࢪێـم‌عـ♥️ـشْقٓ» ««« یه صدای مهیب اومد... ««« خودمو پرت کردم بیرون... ««« همه کسمون داشت جلوی چشم‌امون پرپر میشد! ««« توی عمرم بدتر از این لحظه هارو به چشم ندیده بودم! ««« حتی نمی‌دونیم زنده‌اس یا نه! ««« حس می‌کردم تقصیر منه... عذاب وجدان رهام نمی‌کرد... ««« زبونم بند اومده بود... ««« شهید شد... ««« به چه حقی روی ناموس من چشم داری؟ ««« ممکنه تله باشه... ««« دنیا رو سرم خراب شد... ««« شهید مدافع‌امنیت... ««« این رسمش نبود... ««« د.. داره... خون... خون بالا میاره! ««« به طرف مزارش رفتیم... اگه مشتاق شدین بخونین، بفرمایید اینجا👇🏻https://eitaa.com/roman_gandoii
۳ مهر ۱۴۰۱
✨'قصّہ جبهہ'✨ ده پانزده روز میشد که حمید و مرتضی یاغچیان شهید شده بودند. آقا مهدی آمد، به من گفت«واسه ی شهادت این بچه‌ها نمی‌توانستی یک پارچه بزنی؟» گفتم:« خیلی وقته بچه‌های تبلیغات پلاکارد آماده کردند، ولی با خودمان گفتیم شاید صلاح نباشه بزنیم. بچه‌ها اگر ببینن، روحیه‌شان خراب میشود.» جوری که انگار ناراحت شده باشد نگاهم کرد و گفت:«یعنی میگویی این بچه‌ها از شهادت می‌ترسند؟ مگر این راهی که دارند می‌روند، غیر از شهادت جای دیگری هم می‌رود؟ وقتی تذکر شهادت بدهیم همه‌مان روحیه می‌گیریم.»
۳ مهر ۱۴۰۱
با توجه به فیلترینگ اینستاگرام و واتساپ تمامی اخبار اغتشاشات رو از این کانال دنبال کنید.👇👇 https://eitaa.com/joinchat/181010628C002cad3259
۳ مهر ۱۴۰۱
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌸🌱 🌱 به نام خدا : «تابـ⚰ـوت‌ِعشـ♥️ـق» بخش های از رمان: ◇ اتاق برای یه نفر کرایه شده، مهمونی درکار نیست ◇ نگاهم به دستش افتاد که با یه کلت‌طلایی روبه‌رو شدم! ◇ منم آدمم؛ مگه چقدر تحمل دارم خدا؟ ◇ اینجا رسمه وقتی چای‌ت تمام میشه، استکان رو برعکس می‌کنی تا چای تازه برات نیارن! ◇ برات توضیح میدم، الان وقتش نیست! ◇ سعید تو الان برای من حکم جاسوس رو داری مگه اینکه خلافش ثابت بشه! ◇ تحمل این وضعیت و دوری از عزیزام، خیلی سخت بود ◇ چی می‌شه منم یه روزی عروسی بچه‌ها رو ببینم؟ 🍀به قلم: هلن‌بانو🍀 بزن رو لینک: @shogheparvaaz ۵۱ تایی بشن دوتا پارت همزمان میزاره😁
۳ مهر ۱۴۰۱
بترسید از این روزها روزهایی که سلبریتی ها دم دمی مزاج میشوند و روزی حامی نظام اند و روزی از آن برائت می‌کنند. بترسید از زمانی که فتنه می‌افتد میان مردم. بترسید از هر آنچه و هر آن کس که شمارا دور میکند از امام زمان(عج) روزهای غربال شروع شده منافق ها از انقلابی ها تفکیک میشوند تا این جهان آماده شود برای ظهور خود را مواظبت کنید
۳ مهر ۱۴۰۱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: _باتوام...حرکت کن ترس وجودم را فرا گرفت. بی‌اختیار به ساختمان بیمارستان نگاه دوختم. چهره‌ی ماهورا مدام از ذهنم رد میشد. دلم آشوب بود. استارت زدم. با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم. _کجا؟ _اتوبان اصلی شهر... بدون هیچ چاره‌ای خواسته‌اش را عملی کردم. فرشید: هرکاری کردم، هرچقدر جابه‌جا شدم آنتن نداد که نداد. بی‌اختیار استرس گرفته بودم. خیره شدم به ساعتم. تنها دو ساعت مانده بود... پایم را ریتم‌دار روی زمین فرود می‌آوردم. ناگهان در ویلا باز شد و ماشین بزرگ و مشکی رنگی مقابلم توقف کرد. دو نفر همزمان از ماشین پیاده شدند که البته یک نفرش فاتح بود. نفر دوم به سمتم آمد. آماده شو من چند لحظه میرم بالا میام. سرم را تکان دادم. همینکه رفت نزدیک فاتح شدم. با اون دست دادم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. در همان حال پرسیدم _به محمد خبر دادی؟ _منم مثل تو جایی که بودم آنتن نداشت. از او فاصله گرفتم. _بیا بشین تو ماشین لباس عوض کن. بعد در عقب را باز کرد و دست پشت کمرم گذاشت. _برو سعید: خسته از جایم بلند شدم. ساعت ۵ بود. از بس نشسته بودم پاهایم بی حس شده بود. لنگ لنگان از پله‌ها بالا رفتم و وارد نمازخانه شدم. رسول درحالی که سرش داخل کتاب بود از روبه‌رو به سمتم آمد. به من که رسید با اکراه سرش را بالا آورد. با دیدن صورت ورم کرده‌ام ریز خندید. _اووو آقا سعید...چشمات یه‌ذره شده‌ها دست روی شانه‌اش گذاشتم. _عوضش چشمای تو اندازه گردوعه کف دستش را مقابل صورتش گرفت. انگار که آینه جلویش باشد موهایش را درست کرد و چشمانش را ریز. _نه خیر خیلی‌ام عدسیه؛ من به این زیبایی...حیف که چشم بصیرت نداری بتونی ببینی _صددرصد... تسلیممم یکدفعه به حالت جدی گفت _تو استراحت کن من میرم جاتــــ... کتاب را از دستش قاپیدم. _عالیه پس منم جای تو اینو میخونم معامله بهتر از این سراغ ندارم. لبخند شرورانه‌ای تحویلش دادم. _درضمن؛ به خاطر علاقه‌ی خاصی که بهت دارم تمام فایلای ارسال شده از منبعمون رو گذاشتم تو بررسی کنی تا از محمد تشویقی بگیری... سرش را خم و راست کرد و با خنده از نمازخانه بیرون رفت. رسول: پشت میز روی صندلی خودم نشستم. بعد از مدت‌ها... عینکم را درآوردم و قبل از شروع کارها با گوشه‌ی لباس تمیزش کردم. فایل‌ اصلی را باز کردم. ولی نمیدانم چرا کنجکاوی‌ام گل کرده بود. بی اختیار پیام‌های شخصی فلورا و ویکتوریا را باز کردم. شروع کردم به خواندن. در میان صحبت‌ها ویکتوریا از فلورا خواسته بود زنی را معرفی کند برای یک آدم‌ربایی. و او هم اسم هانیه شکری را آورده بود. از آن صفحه بیرون آمدم و با یک جست‌وجوی کوچک، کل جد و آباد آن دختر را روی مانیتور به نمایش گذاشتم. _۳۱ساله اهل شهر فارس با سابقه‌ی دزدی و خلاف‌های کوچکی که از نظر من زیاد مهم نبودند. بیخیال اطلاعات شخصی‌اش شدم. دوربین نزدیک محل زندگی‌اش را فعال کردم. آنقدر عقب و جلو کردم تا متوجه شدم ساعت ۳:۵۰ دقیقه از خانه بیرون رفته. با دوربین دنبالش کردم. تا اینکه... رسید نزدیک بیمارستان. در عقب ماشینی را با سوزن باز کرد و نشست. پلاک ماشین آشنا بود... ماشین عطیه خانم... گوشی‌ام را برداشتم و با محمد تماس گرفتم. جواب نمی‌داد... _نکنه... یک آن به سمت اتاق آقای عبدی دویدم. بہ‌قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/831990 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
۳ مهر ۱۴۰۱
کارهایی که برای آروم کردن روحمون میتونیم انجام بدیم: چند دقیقه سکوت و چای نوشتن لیست هدفامون یک پیام انرژی بخش برای یک نفر چند دقیقه وقت گذروندن توو فضای باز و سبز 🌿♥️☕️ صبحتون بخیر
۵ مهر ۱۴۰۱
دل گرمے✨🌼 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
۵ مهر ۱۴۰۱