آدم باید زرنگ باشه
مثلا لحظه سال تحویل اولین نفر به امام زمان عید رو تبریک بگیم وعیدیمون رو از آقا بگیریم
مثلا عیدیمون هم باشه یه مشهد و کربلا تو سالِ۱۴۰۳🥺❤️
آخرین ساعات سال ۱۴۰۲ با آخرین پارت از همسفران عشق...
باید گفت این قصه واقعی نبود با این حال کسانی هستند که زندگیشون شبیه به قصه هاست!
امیدوارم شما دوستان، ترشحات قلم و ذهن ناتوانِ بنده رو به بزرگواری خودتون ببخشید!🌱
باتشکر از همراهیی صمیمانهتون🫀
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_107 محمد: _جریان چیه سرگرد؟ قرار بود رابطِ ن
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_آخر
حسین:
_سوریه چرا؟
لبخند زد.
_از اولم قرار بود کارش که تموم شد بره.
نگران نباش.
یکی از فرماندههای عراقی برا بازدید اومده بود؛ نتونست بیاد ایران
چند دقیقه بعد، از اتاق بیرون رفت.
چهرهی بابا ابراهیم نگران بود.
سعی کردم نگاهم را بدزدم اما سنگینی نگاهش شرمندهام میکرد.
از اینکه بابت اتفاقی که برایم افتاده خانوادهام زجر میکشیدند اذیت میشدم.
با پخش شدن صدای مادرم در فضای اتاق سرم را به سمت بابا برگرداندم.
_الو ابراهیم...حسین برگشت؟
حالش خوبه؟
حس کردم بغض، الان است که وجودم را از بین ببرد..
قبل از آنکه بابا حرفی بزند جواب دادم.
_سلام مامان جان خوبییی؟
بابا با خنده گوشی را دستم داد و از اتاق بیرون رفت.
_قربونت برم حسین جان؛ برگشتی؟؟
_خدانکنه عزیزم... آره الان تهرانم.
یکم مریض شدم برا همین نیومدم خونه.
......
_بعد از ترخیص، داروهات رو مرتب مصرف کن و هر روز برا چکاپ بیا بیمارستان.
درضمن از ماسک فیلتر دار و دستکش هم استفاده کن.
هرگونه تماس با مواد شیمیایی حتی صابون و مایع ممنوعه.
_بله...چشم.
بعد از امضا کردن برگهی ترخیص، وسایلم را جمع کردم.
از بیمارستان خارج شدیم.
به محض رسیدن، خطاب به بابا گفتم.
_اگه اشکالی نداره شما تنها برید داخل. من جایی کار دارم سریع برمیگردم.
ناچار قبول کرد.
مقابل پزشکی قانونی پارک کردم.
شمارهی هادی را گرفتم.
_سلام حسین... خوبی؟
_سلام هادی. کجایی؟
_جای همیشگی.
درحالی که دکمه ی آسانسور را فشار میدادم گفتم
_بیام اتاق کالبد شکافی؟
_آره بیا منتظرم.
طولی نکشید که رسیدم...
وحشتناک ترین و بی روح ترین اتاقی که در عمرم دیده بودم.
هادی با لبخندی تصنعی به سمتم آمد.
با دیدن ماسک و دستکش گفت
_خوبی؟
_آره خوبم
جسد اینجاست؟
سر تکان داد و در اتاق را باز کرد.
چهره دوستانم که زمانی از خانوادهام به من نزدیک تر بودند مقابلم رژه میرفتند.
آنها هم همینجا تایید هویت شدند.
آنها را هم از همینجا راهیِ آرامگاهشان کردند.
حالا نوبت یک تایید هویت دیگر بود...
پارچه را که از صورتش کنار زد اصلا قابل تشخیص نبود!
کل بدنش به شکل دردناکی سوخته بود!
_پاهاش سالمه؟
_تنها جایی که سوختگی نداره کف پاشه.
و همزمان پارچه را کنار زد.
با دیدن خالِ کف پایش، روی زمین زانو زدم.
چشمانم را محکم بستم.
نفسم به شماره افتاده بود و ریهام میسوخت.
هادی دستش را روی شانه ام گذاشت.
_خودشه؟
اشک از گوشهی چشمم پایین آمد.
🌱"ما لا يمكنُ أن يُقال؛ سينهمرُ دمعاً"
آنچه نمیتوان گفت؛ به صورت اشک جاری میشود...
یک سال بعد..
حسین:
چند ساعت بیشتر به روزهای آخرِ سال نمانده بود.
عماد سفرهی هفت سین را بین دو مزار گذاشت.
از ویلچر پایین آمدم و کنارشان نشستم.
عباس تنها به فاصلهی یک ماه بعد از تشییع مرتضی از بینمان رفت.
تنگ ماهی را گوشهای گذاشتم و خیره شدم به آرامگاهِ بهترین دوستانم...
مرتضی و عباس...
اینجا با کسانی که خاک هنوز از خونشان تر بود عهدی بستم.
با کسانی که تنها یک پردهی نازک با آنها فاصله داشتم.
عهدی با عطرِ نمردن!
راوی:
پروندهی نادر به دست سرگرد نوابی بسته شد.
نادر و زیر دستانش به جرم قاچاق مواد مخدر، قتل و آدم ربایی به اعدام محکوم شدند.
اما مهدی،
زندگی اش بعد از آزاد شدن از زندان به روال سابق برگشت.
همه چیز خوب بود.
مریم و مهدی...
محمد حیدر و نورا...
نجلا...
کامیار...
تنها کسی که جای زخمِ عمیقِ فراق اذیتش میکرد حسین بود.
آری...
حسین!
پ.ن:جای تقويم به در خيرهام امروز كه عيد
لحظهی بودن توست، نه آغازِ بهار✨🕊
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعار سال۱۴۰۳؛ «جهش تولید با مشارکت مردم»
🌱 بخشی از پیام نوروزی رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت آغاز سال ۱۴۰۳
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•
🌱
اگر شما میخواهید روز اوّل فروردین را برای خودتان روز نو و نوروز قرار دهید، شرطش این است که حـرکـتی انجام دهید؛ حادثهای بـیافرینـید! آن حادثه در کجاست؟ در درون خود شما! ...«حوّل حالنا الى احسن الحال...» سعی کنید روز اوّل فروردین را برای خودتان "نوروز" کنید!
آقا، ۷۷/۱/۱
سـال نـو مـبارکتون رفـقا❤️
حـالِ دلتون نـو!
🌱