من فکر میکنم حتی
اندوه هم باید هم شأنِ دلت باشد!
به عمقِ چشمهایت و زیبایی لبخندت!
من فکر میکنم اندوهها هم نقاب دارند؛
و گاهی باید غمت را بینقاب ببینی.
ببینیاین غم اندازهٔبزرگیِ دلت هست؟
بهزلالیِاشکهاییکهبرایشریختی،هست؟
گاهی دلت را ببر
پشت پنجره ی رو به خیابان و بتکانش...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
آرامش یعنی نگاه به گذشته و شـــــکر خــــــدا
نگاه به آینده و اعتمــــاد به خـــدا
#آسمانی
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
وقتی احساسِ بی قراری کردی
دست رو گزینه ی امیدِ دلت بذار و بگو:
خدایی که یه روز اراده کرد
به من این دنیاش رو نشون بده
راهم رو نشونم میده،
مسیرم رو برام روشن وهموار میکنه،
چراغِ راهم میشه اگه من
راهِ حقیقیم رو فقط از او بخوام...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
اگر وجود خدا (باورت) بشه خدا یه نقطه میذاره زیر باورت (یاورت) میشه:)
#آسمانی
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
راهم را امام حسینی انتخاب کرده ام.
می خواهم یکی از افراد سپاه او باشم. آری امام حسین و سپاهیانش به شهادت رسیده اند اما راهشان همچنان ادامه دارد. هر که در این مسیر قدم گذاشت، یکی از سپاهیان امام حسین است.
#آسمانی
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_26 محمد: یک بار فازِ نصیحت گرفتم...ن
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_27
محمد:
_سرهنگ بچه ها برمی گردن اداره...
_باشه هرطور که فکر میکنی نتیجه میده عمل کن.
_ممنون...فقط این نیلا شهبازو رادان کی میان؟
_آخ آخ فراموش کردم بگم...همین امشب؛ می تونم از خانمای اداره بفرستم برای کمک
_آره اگه زحمتی نیست...فقط طوری باشه که بتونیم بگیم خدمتکارن
_درخواستو شفاهی میدم تا چند ساعت دیگه حل میشه؛ خود رادان زنگ میزنه حواست باشه.
_ببخشید پشت خطی دارم...
_برو خدا پشت و پناهت...
_خداحافظ
به محض قطع این تماس، تماس بعدی را وصل کردم.
وحید احمدی بود...
_و علیکم السلام برادر محمد
_و رحمه الله...جانم امر بفرما
_عرضی نیست فقط خواستم حال و احوالتو بپرسم.
_باشه باور کردم؛ راستی از اون پسره چه خبر؟ دادگاهی شد؟
_جات خالی...حتی نذاشت پاش به بازداشتگاه برسه...
_خودشو کشت؟
_باورت میشه اگه بگم فرار کرد؟
تازه نامهنگاری هم کرده بعد رفته پی زندگیش.
_با این اوصاف الان سرحالی؟
_چه میشه کرد...تمام شهرو دنبالشم...تمام زندگیم الان خلاصه شده تو پیدا کردن یه بچه.
خنده ریزی کردم.
_پس التماس دعا حاجی؛ ماموریت بنده هم از امشب خلاصه میشه تو نقش بازی کردن.
_تقبل الله سرگرد... محتاج دعا
آها یه چیز دیگه
_بفرما
_قضیه خانم نجمی به کجا رسید؟
_من هرچی به حاج خانوم میگم الان وقتش نیست میگه پیر شدی باید زن بگیری.
تو گزینههاش خانم نجمی از همه بهتر بود.
حالا ببینیم چی میشه.
بلکه تا اون موقع شربت شهادتو کردن تو حلقمون
حالا بلند میخندید.
_عه عه عه...
_چیشد؟
_لیست خرید همسر گرامی ارسال شد...دیگه واقعاااا تقبل الله.
آقا من برم بعدا حرف میزنیم.
_به سلامت
مریم:
در حالی که دور تا دور پارک قدم میزدیم سر حرف را باز کردم.
_نورا...
_جانم؟
_تو از محمد حیدر بدت میاد؟
_نه چرا بدم بیاد؟
_اومممم
هیچی...همینطوری پرسیدم.
_پس بزار من یه سوال بپرسم...
_بپرس
ایستاد؛ به نیمکت صورتی رنگی اشاره کرد تا بنشینیم.
_چرا کسی محمد حیدر صداش نمی کنه؟
_حیدر اسم رفیق صمیمیشه که اوایل تو عملیات مجروح میشه و بعدم شهید.
اخلاقش بعد مرگ حیدر عوض شد.
از اون به بعد هرکی محمد حیدر صداش میکرد یا اخم میکرد یا جواب نمیداد.
در واقع هروقت یاد حیدر میفته دلش میگیره.
لبخند زد.
_چه داستان تلخی...
دست روی شانهاش گذاشتم.
_خلاصه مطلب...به هیچ عنوان اسم کاملشو نگو
_عجیبه، پس باشه.
محمد:
_خانم امینی...چند ساعت دیگه میرسنننن
صدای برخورد چیزی با میز بلند شد.
در را باز کرد و درحالی که سرش را میمالید گفت.
_آخ آخ...کلهام ترکید...
چی گفتید الان؟
_گفتم مادرتون با چند نفر دیگه دارن میان اینجا
اسمم حیدره؛ حواستون باشه.
دستپاچه و با چشمان گشاد شده زل زد به صورتم.
شانهای بالا انداختم و دور شدم.
نباید از همه چیز خبر داشته باشد.
پس ماموری را که همراه رادان و نیلا میآمد نمیشناخت.
بعد آنکه پانسمان شانهام را عوض کردم نشستم پشت میز.
چند کاغذ زیر دستم گذاشتم، روان نویس را از جا قلمی برداشتم و شروع کردم به نوشتن گزارش هفتهی اخیر.
صدای علی رشتهی افکارم را پاره کرد...
_محمد؟
سر بلند کردم.
_بله؟
_نیرو رسید.
_بیان اتاق من.
شمام زودتر جمع کنید وسایلو بزارید تو ون
چند ساعت بیشتر نمونده.
_باشه
کمی بعد نیروهای خانم وارد شدند.
به چهره جوانشان نگاه کردم.
_برید انباری لباسارو بردارید؛ فک کنم تو جعبه باشه.
سہ ساعت بعد:
همه چیز آماده بود.
سه عجوزه را هم فرستادم برود.
فقط مانده بود روبهرو کردن امینی با نیلا.
بی خبر از اینکه...
بالاخره زنگ آیفون به صدا در امد.
یکی در را باز کرد.
همین که پا داخل گذاشتند رنگ از صورتم پرید.
سهیل...
بہ قلــم :ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/583491
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هواتــو ڪࢪدم؛)
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
ڪــاش عــاشق مهـــ💔ـــدے بـودن، مُــد مےشــد....(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ازبچـههـاییکـهسلـامفـرمـاندهرومیخـوندن
وگـریـهمیکـردن،دلیـلاشـکریختشـونرو
پـرسیـدنگفتـنحـسکـردن
امـامزمـان'روحنـافـداء'کنـارموایسـادن!
وقتـیمیگـنروحِپچـههابـزرگُپـاکـه
یعنـیایـن . . !
#روحیـۀجهادیبروبچانقلابـی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
من بہ آمــار جهــان مشڪوڪــم...
اگر ایــن سطــح پر از آدمهاســت...
پس چرا یـــوسف زهــــرا تنهــــاست؟
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از فرهاد جابر شیرازی
وظیفه بود وضعیت امروز
رو به زبان ساده توضیح بدیم :)
بخونید و
منتشر کنید که بقیه گمراه نشن!
#تبیین
#تغیر_به_نفع_مردم
•••━━━━━━━━━
𝙹𝙾𝙸𝙽→ https://eitaa.com/joinchat/3403546689Cbce5d804ed
منتظر ڪہ باشے همہ چیز بوے او را مےدهد✨(:
این جمعہ هم گذشت...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_30
داوود:
در را باز کردم.
کوپهی بزرگی بود.
ساکم را گوشهای گذاشتم وکنار پنجره نشستم.
سرم را تکیه دادم و غرق خیال شدم.
اینکه بعد چند هفته بتوانم تنها صدای رسول را بشنوم کافی بود تا برای تمام کردن ماموریت انگیزه، داشته باشم.
شیرینی عطر تنش را در وجودم مرور کردم.
عطشی که داشتم، مرگبار بود.
شایدهم نبود. در هر صورت بدجور دوریاش برایم سخت بود.
یک آن فردی در را باز کرد.
سر تا پا براندازش کردم؛ فرشید بود.
او که پا داخل کوپه گذاشت پشت سرش فاتح و سه مامورِ خانم داخل شدند.
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
راستش حوصله هیچ کدام را نداشتم.
محمد:
آرام گفتم
_آقا خواهش می کنم؛ من مطمئنم، همین دیروز وضعیت رسولو از دکترش پرسیدم... گفت فقط به خاطر مشکلی که تو عمل براش پیش اومد یکم حالش نامتعادله. مهلت می خواد که بتونه سرپا شه.
_محمد خودت می دونی من همهتونو مثل بچههای خودم دوس دارم؛ ولی چیکار کنم که قانون دست و پامو بسته؟
وقتی یه نیروی اطلاعات فعالیتی نداشته باشه عملا باید کنار گذاشته شه.
_همینطوریش حال روحی خوبی نداره . اگه بفهمه تمام انگیزشو از دست میده.
دستش را بالا آورد.
با لحن سردی لب زد
_محمد...طبق قوانین جلو می ریم.
چشمانش را محکم باز و بسته کرد و ادامه داد.
_بهش چیزی نگو...امیدوارم خوب شه؛ شاید بشه کاری کرد.
انگار که یاد چیزی افتاده باشد نرفته برگشت سمتم
_خبر داری بچهها تو راهه تهرانن؟
_بله
_خیالم راحته رو همه چی نظارت داری.
رفت...
نشستم...خیره به مقابل.
کسی که روزی با من برای استخدام روی همین صندل نشسته بود قرار بود تا مدت ها نباشد.
سایت بدون رسول، فضای سنگینی داشت و در عین حال غیر قابل تحمل بود
خود من دلم گرفته بود.
خیلیها تصور میکنند انسانهایی مثل من، به واسطه کارشان سنگ دلاند.
به جرعت میتوانم بگویم ما احساساتتمان پر خروشتر است...عاشق شدنمان عاشقانهتر است اما شکستن یک فرمانده یعنی فروپاشی...
بس بود عزاداری.
از جایم بلند شدم.
یقه لباسم را صاف کردم و رفتم پشت میز تا گوشیام را که جا مانده بود بردارم.
چشمم روی عکس جسد عرفان ثابت ماند.
جسدی که از زیر خاک در آورده شده بود.
همین امروز باید نقشهام را اجرا کنم.
برنامه امروزم...
ترخیص رسول و رساندنش به خانه/
عملی کردن نقشهام/
و ماهورا خانم/
رسول:
حوصلهام سر رفته بود.
بوی الکل حالم را به هم میزد.
خم شدم تا کتابم را از روی میز بردارم.
نشستم روی تخت و صفحهای را که نشان کرده بودم باز کردم.
تا چشمم به نوشتههایش افتاد سرگیجه گرفتم.
بار چندم بود.
از عصبانیت کتاب را پرت کردم سمت در.
به صدم ثانیه نرسید که در باز شد.
سرم را به جهت مخالف برگرداندم...صدای نفس های تندم اجازه نمیداد صدای نفس های آشنایش را بشنوم.
_از شما بعیده آقا رسول.
با لبخند ریزی سرم را برگرداندم.
_سلام آقا
_سلام حالت خوبه؟
سعی کردم لبخندم را حفظ کنم.
_عالی.
نزدیک شد.
کتاب را آرام پرت کرد روی میز.
_شرمنده... دیشب یه اتفاقایی افتاد فراموش کردم بیام.
_میدونم؛ بالاخره سرتون شلوغه
دستانش را روی شانه ام گذاشت و به آغوشم کشید؛ چشمانم را بستم تا آغوشش را با تمام وجود حس کنم.
محمد:
بغضم را کنترل کردم.
_پرونده لازمت داره...همه سایت منتظرتن.
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بلند کردم.
_خیلیا منتظرن.
روی صندلی کنار میز نشستم.
در آهنی را باز کردم و لباس هارا بیرون آوردم.
_کارای ترخیصتو کردم. دکترت گفت اول یه چیزی بدم بخوری بعد بلند شی.
_میل ندارم.
_رسوللل.
_بزا ببینم؛ انگار یه کوچولو جا دارم.
باخنده گفتم
_آبمیوه یا کمپوت؟
_آبمیوه.
در حالی که کیسه ی لباس هارا روی پایش می گذاشتم بلند شدم.
در یخچال را باز کردم و پاکت آبمیوه را برداشتم.
نی را در سوراخش فرو کرد و به دستش دادم.
_ممنون.
_نوش جان.
بہ قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/588167
✨✨✨✨✨✨
@eshgee110
✨✨✨✨✨✨
گاهے باید صرف نظر کرد از حال بد(:
از خودت بپرس چقدر این دنیا ارزش دارد؟
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
#شایدتلنگر🌿
هیـچوَقتاَزگذَشـتہیڪنَفرعَلیہش
اِسـتفآدهنَڪن؛چـونمُمڪنہخُدآ
گذَشـتہاونآدَمروتَبـدیلبہآیَنده
توڪنہ🙂🚶🏻♂!!
تعآرفڪہندآریم👊🏼!
#رویا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خیلی خب بعد مدت تا تاخیر من دوباره برگشتم
گرچه خیال نکنم چیز قشنگی از آب در بیاد😅💔
___
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت بینندگان عزیز ☺️
_______
بچه ها دارن برمیگردن
اخبار حاکی از این است که داوود از نظر روحی دچار آسیب شده است
پس با ورود فرشید از افکار مشع مشعش بیرون افتاد و سعی کرده مثلا بگه خوابم
____
خبر های جدید از اتفاقی جدید هم خبر میدهد
مثل این که حال رسول بهتر نشده و آقای عبدی قراره برای همیشه مرخصش کنه🤦🏻♀😐
آخی بابایی😐😂
مگه به دستم نیفتی 🔪 البته خاد بخشیدا😒 ولی تیکه تیکت میکنم😂😌
بله دیگه خیالت راحته بچه مردم همه بار به دوش بکشه تو هم برو 😒😐
خجالت بکش مرد گنده حد اقل یکم دلداری بده محمد بیچاره رو 🤧😐
بیا تحویل بگیر محمد طفلی رو هم افسرده کردی🤦🏻♀
بدمت دست فلورا باهات قیمه عبدی بپزه😈🔪😂
آخی 🤧 بچه دلش کجا سنگه 😅
عین بچه میمونن اینا به این مخربونی☺️❤️
البته که به وقتش میدونن با کیا سنگ دل رفتار کنن
(مخربونم از قصد اینجوری نوشتم🤨🤣)
یا حشین نقشه محمد😳
محمد بیا بشین نقشه نمیخواد عملی کنی تروخدا😂 به حد نیاز و لازم داغون شدی😂
من که چشمم آب نمیخوره این نقشه خوب پیش بره 🤣چشمم نون میخوره😐با پنیر🤦🏻♀
__*
آخی رسول طفلک🤧😫
آقا رسول پرت نکن 😅 الان میخورد تو صورت محمد میخواستی چیکار کنی🤦🏻♀😂
آخ چه احساسی😍 نفس های اشنا🤤
بابا چه پارت احساسی 😂 منم که استاد گند زدن تو این صحنه ها😈😂
بعید نیست میخواست بکشدت🤣 قصدش ترور بود 😂
حالا بگم پرونده واسه چی نیازت داره🤣 خب قربانی کم داره
رسولم باید بیاید 😂
آخ جون گام اول نقشه محمد انجام شد 😐😂
___.
من اگر بخوام پارت بعی پیش بینی کنم
میگم که خب اول که گام های نقشه محمد باید عملی بشه
احتمالا فرشید هم بفهمه که داوود خواب نیسن و بشینه دلداریش بده 😐🚶🏻♀
فعلا شواهد پرونده مون کمه همینقدر پیش بینی دارم😂😂😂
https://harfeto.timefriend.net/16520073710783
خدافظ😎😂
-شهیدگمنام:
باید به این بلوغ برسیم ،
که دیگر نباید دیده شویم..
آن کسی که باید ببیـند،
میبیند...
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
شجاعت همیشه فریادِ خروشان نیست؛
گاهی زمزمه ای است در پایان روز،
در دلِ شب که می گوید:
• فردا باز هم تلاش خواهم کرد. •
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨