☕️🌻•
«لا تقم من السجود
حتى تقول كل ما فى صدرك!»
سرت را از سجده برندار
تا اینکه هر آنچه در قلبت هست
را به خدا بگویی...
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو مپندار کربلا شهری است؛
عرش اعلاء که گفتهاند آنجاست...
[به گفته دانشمندان، دیدن چند ثانیه عشق در طول روز، به گداختگی بیشتر قلب کمک میکند]
@m_a_tavallaie
هدایت شده از اسقاطیل نیوز 🇮🇷
🚨🚨مقاومت امشب سورپرایز خواهد داشت
#حزب_الله_هم_الغالبون
🌐@esqatilnews
#وعده_صادق ۱و۲ سینمایی بود
ما خواستار یک سریال ۳۰ قسمتی از وعده صادق هستیم آقای حاجیزاده
درسنامۀ آشنایی با ادیان جلسه اول.pdf
361.8K
جلسه اول #درس_ادیان
استفاده و انتشار آزاد
به شرط دعای خیر
🔜 @mahdisaremi
آشنایی با ادیان بزرگ جلسه دوم.pdf
1.85M
جلسه دوم #درس_ادیان
استفاده و انتشار آزاد
به شرط دعای خیر
🔜 @mahdisaremi
💧💙•
خدایا تو را شکر میکنم که اشک را آفریدی که عصارهی حیات انسان است..:)
_شهید چمران
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من بس کن ندیدن های بی اندازه را
_حسین دهلوے.•🫀🌿
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #روحینا قسمت ۳ خجالتزده کنارش مینشینم. دایی جان با آن چشمان درشت و گیرایش زل میزند به من. زن
🌒
#روحینا
قسمت ۴
چندروزی گذشت.
دایی را از بیمارستان مرخص کردند.
در این بازهی زمانی مدام بحث را به سمت روشنا میبرد؛ تا اینکه بالاخره حرف اصلیاش را زد!
..........
در مسیر برگشت از کلاسم، دایی را همراه با عمو مجتبی میبینم.
با نزدیک شدنشان، معذب کمی شالم را جلو میکشم و به سمتشان میروم.
دایی و عمومجتبی با لبخند احوالپرسی میکنند.
دایی کوله را از دستم میگیرد و به ماشین اشاره میکند.
_روحینا جان باید باهم حرف بزنیم.
دستهای عرق کردهام را مشت میکنم و با رنگ و روی پریده میگویم:
_چرا دایی؟! دوباره اتفاقی افتاده؟
چهره دایی هم بیشتر از من مضطرب نباشد، کمتر نیست!
ترجیح میدهم زودتر داخل ماشین بنشینم تا جَو سردِ بینمان تمام شود.
عمو پشت فرمان مینشیند.
_چه خبر از درس و دانشگاه؟ اوضاع خوبه؟
این سوالاتِ بیدر و پیکر، ماری را در جانم به پیچ و تاب درمیآورد!
_خوبه...
سیبل گلویش به وضوح تکان میخورد.
کمی دست دست میکند؛ اما بالاخره عزمش را جزم میکند و میگوید:
_میگم، میتونی یکم درمورد خانم امانی بهمون اطلاعات بدی؟
ابرویم بالا میپرد!
متعجب کمرم را از صندلی فاصله میدهم.
_منظورتون روشناست؟ چرا؟
فرمان را به قصد توقف میچرخاند و گوشهی جاده پارک میکند.
_روشنا امانی یکی از مجرمای قتلِ چند هفته قبله!
غیر از اون...
چندوقت پیش، یکی از پمپای بنزینو آتیش زده. تو اون آتیشسوزی یه نگهبانو یه بچه فوت کردن.
با چشمانی که از کاسه بیرون زده سرم را به سمت دایی برمیگردانم.
_دایی واقعااا روشنا همچین کاری کرده؟
امکان نداره!
درحالی که هنوز از شوک این خبر بیرون نیامدهام دایی مهدی میپرسد:
_اگه مجازی آشنا شدید میتونی پیاماشو نشونمون بدی؟
سر تکان میدهم و دستم را که یخ کرده به سمت کیفم میبرم.
_دوسال پیش از طریق گروهای دوستانه، تو تلگرام باهم آشنا شدیم.
تا چند ماه قبل حتی یه دیدار حضوریام نداشتیم!
خودش میگفت کل خانوادهاش به خاطر مریضی مامانش آلمان بودن.
مکثی میکنم و گوشیام را از کیف بیرون میآورم.
_دایی، مطمئنی روشنا همچین کاری کرده؟
🪴بهقلـــــــــــم فاطمه بیاتے
یه نفر حرف قشنگے میزد؛
مےگفت:
«اگه داری از وسط جهنم میگذری
ادامه بده، چرا باید تو جهنم بایستی؟»
و این حرفش واقعا تکون دهنده بود :)🌻🌝
#پلاڪ