eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_145 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز گلدار از پای سجاده بلند شد و دستش را به ستون چوبی ایوان گرفت تا نیفتد... با انگشتان چروکیده و لرزانش نم اشک را از چشمهایش گرفت... به او گفته بودند دختر خواهر زاده عزیزش، مروه اش در سانحه ای دچار مشکل شده و مدتی قرار است با او زندگی کند... اگرچه با خودش عهد کرده بود با دیدنش اشک نریزد اما دل نازکش طاقت نمی آورد... از همان اول هم این دختر را طور دیگری دوست داشت... و حالا چند سالی بود او را اینجا ندیده بود و یکسالی هم میشد که به دیدنشان نرفته بود... گوشه های چادرش را جمع کرد تا در باطلاق حیاط تازه باران خورده غرق نشود و گالش هایش را به پا گرفت... با سرعتی که در خودش سراغ نداشت به سمت ماشین دوید و مروه را در آغوش گرفت: _خوش باموی کر... تره بیمیرم... تی درد بلا می سر تان میان*... مروه با خنده ای شیرین و کودکانه تشکر کرد: _سلام... خانوم خاله... خوبی؟! سعی میکرد جملاتی که به زبان می آورد کوتاه باشد تا لکنت کلامش به چشم نیاید... با اشاره سعید حسنا دستی به شانه پیرزن کشید: _خاله جان با اجازتون بریم داخل... البته ببخشید... خاله که همیشه این خانواده را با محافظ دیده بود چندان شک نمیکرد از همراه و مراقبت های اینچنینی... سری تکان داد و با مهمان نوازی بفرما زد: _بفرمایید بفرمایید قدم تان سر چشم... سعی میکرد فارسی حرف بزند اما برایش سخت بود... با لبخند و شادمانی زاید الوصفی که در چشمهایش میدرخشید دستان مروه را نوازش میکرد و با او حرف میزد: _چه عجب از خاله ی پیر خودت سراغی گرفتی دختر جان... حره بجای او گفت: اومدیم وبالت بشیم خاله... خاله که انگار تازه جز مروه بقبه را هم میدید با لبخند پرسش گونه ای گفت: خوش آمدید... مزاحمت چی باشه... اما نتوانست بپرسد شما! با نجابتش جور درنمی آمد... خودِ حره این سوال نپرسیده را جواب داد و خودش و حسنا و بقیه را معرفی کرد... پا که به ایوان گذاشتند حره با ذوق ریسه های سیر آویخته به ستون را توی دست گرفت و چشم چرخاند: _چقدر اینجا قشنگه خاله... تنهایی بهش میرسید؟! خاله با شیرین زبانی و لحنی مهربانانه جواب داد: +قابل تو رو نداره دختر... مال توئه... بفرمایید تو هوا سرد آبو سرماخورید... *** لبهایش را جمع کرده بود و با بیسیمش بازی میکرد... برای بار چندم با سعید تماس گرفته بود و تا جواب دهد کلافه اش کرده بود... هنوز جواب نداده تشر زد: _صد بار گفتم زنگ اول به دوم نرسیده باید جواب داده باشی‌! سه بار زنگ زدم کجایی!! سعید خمیازه کشان عذرخواهی کرد: _شرمنده خواب بودم حاجی! +ماشاالله... ماموری که از صدای زنگ گوشیش بیدار نمیشه به چه دردی میخوره من رو چه حسابی فرستادمت اونجا ! _حاجی تا صبح رانندگی کردم دو ساعت چشمم گرم شد خب! غلط کردم چطوره کافی هست؟! عماد دستی به پیشانی پهنش کشید و موهایش را بالا داد: _لااله الا الله... سعید تو رو خدا... غافل نشی باز شرمندگی بمونه رو دستمون... _حاجی خوبی؟! اینجا که خبری نیست... یه جوری نگرانی انگار حفاظت وزیر و وکیل دستمونه... شما که خودتون اونا رو تو تور دارید... اینجا هم من محض وقت پر کنی اومدم وگرنه خودتم میدونی دیگه خبری نمیشه اون غلطی که میخواستنو کردن تموم شد رفت... صدای عماد بالا رفت: _منم برا همین میگم باید حواست جمع باشه که دفعه بعدم نگی هرغلطی خواستن کردن! اگر اوندفعه سفت گرفته بودیم الان لازم نبود شما رو بفرستم وقت پرکنی! سعید خواست باز یادآوری کند دفعه قبل هیچ قصوری نبوده و این اتفاق غیر قابل پیش بینی بوده اما حس کرد بحث بی فایده است... عماد بعد از این ضربه به حدی جدی شده بود که حرف زدن با اون هم ملاحظاتی داشت... پس به گفتن چشمی اکتفا کرد... سعی کرد از دلش دربیاورد: _اصلا دیگه کلا خواب حرام صبح تا شب شب تا صبح دور این باغ کشیک میکشم... خوبه فرمانده؟! عماد لب گزید: جمع کن... من نگفتم نخواب گفتم هشیاربخواب! سعید... مواظب باش... خیلی مواظبش باش وزیر و وکیل نیست اما برای سردار خیلی مهمه... این دفعه چیزی بشه من دیگه نمیتونم سر بلند کنم! _خیلی خب من یه چیزی گفتم خیالت راحت... چشم ازش برنمیدارم... عماد خواست بپرسد با دیدن تو هم حالش بد میشه؟! یا فقط با من مشکل داره! اما نپرسید... بجایش یاعلی کوتاهی گفت و تماس را قطع کرد... نمیدانست چرا اما دلش شور میزد!... _____________ *دردت به سرم 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡📻 ❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂•| هرطور مۍپسندے بشکن‌ دل‌ِ گدا را هرچہ شکستہ تر شد دل‌ بیشتر میارزد... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°•♥•° . هر قطارے در جهان•° از شوق سوتش ممتد است... آرزویش بودنِ در خطِ تهران_مشهد است... . 🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_146 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دامن گلدارش را جمع کرد و کنار بخاری نفتی اتاق تمیز و ساده ی خانوم خاله جمع شد... دستهایش را با فاصله به بخاری نزدیک کرد تا یخش آب شود... حره کنارش نشست و با غیض گفت: _ذات الریه نکنی بمونی رو دستمون... حسنا گفت زود برگردید من طرف تو رو گرفتم! چیزیت بشه سرمو گوش تا گوش می برن! حالا غروب ساحلو تماشا نکنی نمیشه تو این سرما! لرز هوا هنوز توی تنش بود اما خودش را از تک و تا نینداخت: _من تازه... میخواستم شبِ ساحل رو... ببینم... سری به تاسف جنباند: _نه بابا... صبر کن تا بهار چیزی نمونده... بعدش این شما این ساحل... فعلا رعایت کن وبالمون نشی! لبخندی زد و به سقف اشاره کرد: _میدونستی از... اییوون بالا... دریا رو... میشه دید؟! یکم... گرم بشم میرم بالا... حره سری به تاسف جنباند: یاسین به گوش چی میخوندم؟! تو این سرما تو ایوون بشینی که چی بشه! همچین میگه دریا رو ببینم انگار چیه که هرلحظه باید ببیندش اینهمه نشستی سیر نشدی؟! آهی کشید و چانه بر زانوی چمباتمه زده گذاشت: _توی دریا دنبالِ... خودم میگردم... حره جدی شد: مگه گم شدی عزیزم؟! +آره... گم شدم... نمیبینی؟! من... همون مروه ی... سال قبلم؟! باز شدن در اتاق مجال گفتگو را گرفت... خانم خاله قابلمه ی دوده گرفته ی توی دستش را که با دستگیره ی بافت خوشرنگی گرفته بود روی بخاری گذاشت و با ذوق گفت: _خوراک لوبیا چاکودم خورندرید دِ ها؟! حسنا که پشت سرش وارد میشد و دستهای خیسش را با عجله به بخاری نزدیک میکرد گفت: _بله خیلی هم خوبه دستتون درد نکنه فقط اجازه بدید از فردا خودمون کارا رو بکنیم شرمنده ی شما نشیم... اخمی میان ابروهای کمی سیاه و کمی سفیدش نشست: _چی گی دخترجان یعنی من نتانم از مهمانای خودم پذیرایی بکنم؟! حره از دلش درآورد: _چرا خاله جان ولی مهمون یکی دو روزه ما حالا حالاها هستیم!... نمیشه زحمت ما با شما باشه... اگر اینجوری باشه مجبوریم جا به جا بشیم چون تعدادمونم زیاده و... خاله با لبخند گفت: منم که پیر شدم... دیگه مهمان داری ازم برنمیاد... مروه پادرمیانی کرد: ابن چه حرفیه... من گرسنمه خاله... میشه سفره... بندازیم؟! خاله که متوجه مکثهای مروه حین حرف زدن شده بود باز اخمی کرد که چروکهای صورت مهربانش را دوچندان کرد: _تو چرا هتو گپ زنی؟! ترس بکودی ترِ بیمیرم؟! چی رِ ترس بکودی؟! رنگ از صورت مروه پرید و حره رفع و رجوع کرد: _آره خاله جان مروه ... تو اون حادثه ترسیده یکم زبونش بند اومده... خوب میشه کم کم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... بیا شام بخور گرسنگی بمردی تره بیمیرم این دریا فرار نکنه که هتو دیر واگشتید... رو کرد به حسنا: _زکان داخل نایَن؟! حسنا_نه خاله اونا همون اتاق بغلی راحتن... +پس من غذا دکنم اوشانه ببر... _چشم... بعد از شام و شستن ظرفها حره دوباره کنار مروه که از کار کردن معاف بود نشست و آهسته بیخ گوش مروه گفت: _حسنا میگفت میخواد گزارش روان پزشکت رو ارجاع بده... +کدوم گزارش؟! _همین که گفت واکنش عصبیت به آقایون دیگه کنترل شده و باید بهش غلبه کنی... چون میگفت آقای عضدی میخواست باهات حرف بزنه و اگر بهش بگه... مروه فوری و ناخودآگاه گفت: نه... نگو... بگو نگه... _چرا؟! +خب... نمیخوام... حرف بزنم باهاش... هرچی ..میخواد بگه... به حسنا بگه... خودش هم تعجب کرده بود... که این عمادِ عضدی چرا اینقدر برایش مهم و درعین حال ترسناک شده... هرچند گاهی دلش میخواست دوباره او را ببیند و تشکر کند اما وقتی هیبتش را مجسم میکرد پشیمان میشد... صدای حره از از تصوارتش بیرونش کشید: _نگفتم که ازت اجازه بگیرم سرکار خانوم... دست ما نیست گفتنش... معلومه که گزارش میده... من گفتم که اگر زنگ زد دیوونه بازی درنیاری و حرف بزنی چون دیگه میدونه اون قضیه بهونه ست و میفهمه با خودش مشکل داری اونوقت بهش برمیخوره! زشته بابا... مروه با کراهت صورتش را جمع کرد و از لحتمال تماس تلفنی با او هم هول شد و هم کلافه... نمیدانست بلایی بدتر از آنچه گمان میکرد انتظارش را میکشد... **** با استرس تمام شماره یحیی را گرفت... قلبش توی سینه و گلو هر دو میزد... پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود... یحیی هم منتظرش گذاشته بود... تا جواب داد اینبار حتی مجال اعتراض به تاخیرش را هم نداشت که کلافه گفت: یحیی رفته شمال! _سلام علیکم و رحمة الله... کی رفته شمال؟! +دختره... _آها اون... خب بره! +خب بره؟ به نظرت برا چی رفته؟! _دنبال خانوم قاضیان یعنی؟! چکار میخواد بکنه؟! +چه بدونم... گیجم کرده... من دلم شور میزنه یحیی باید برم... باید برم شمال... _سعید که اونجاس لینک اون دختره هم منم که خودم میرم... +تو که از مرخصیت دو روز مونده... _مهم نیست خودم میرم... با دست عرق پیشانی اش را گرفت: _نه... نمیتونم اینجا بمونم همه مهره ها شمالن من بمونم تهران چکار کنم... باید برم... من تا یه ساعت دیگه راه می افتم تو هم اگر میخوای بیای خودتو برسون... منتظر جواب مثبت یا منفی یحیی نشد... تماس را قطع کرد ... چرخی زد و کلافه دستی به موهای پشت سرش کشید... مصر بود اینبار بجای غافلگیر شدن غافلگیر کند! بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽|حضور زن تازه مسلمان شده هلندی درپیاده روی اربعین و حال و هوای عجیبش ➕داستان جالب مسلمان شدنش ... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ♥️چند قدم برای حسین(ع) برداریم ... 🔗نشانه علاقه ویژه امام حسین به زائران پیاده‌روی اربعین ➕بخشی از مستند الا یا اهل العالم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دور از تو مانده ام گره ام وا نمۍشود ماهۍ کہ فارغ از غم دریا نمۍشود راه حرم نشان بده از شهر خستہ ام لطفا نده جواب مرا با"نمۍشود"🍂🌙 "السلام‌علیک‌یا‌سید‌الشهدا" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
الهی ...! لا خَرَجَ حبُکَ مِن قَلبی ...🌸 خدایا...! محبتت از قلبم بیرون نخواهد رفت ... ☘ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_148 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... ب
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میشد و باز به دریا برمیگشت... بوی نمکِ آب را خیلی دوست داشت... چشمانش را بست و عمیق نفس کشید... همه ی این زیبایی ها هم خاطرش را از تلخی خالی نمیکرد... بیشتر به فکرش فرو میبرد... حره بیهوا دستانش را روی شانه هایش قفل کرد و تند گفت: _صبح عصر بخیر سرکار خانوم... مروه تکانی خورد و به عقب برگشت: دیوونه! _تنها تنها تشریف فرما میشی؟! لبخند تلخی زد: _کدوم.. تنهایی... من که.. همیشه همراه... دارم... و اشاره ای به سعید که دورتر پرسه میزد کرد... حره لبخندی زد: اون بیچاره ها که با تو کاری ندارن... _تقصیر اونا... نیست... من خسته ام... دلم... تنهایی میخواد... +بدون من؟! خندید: تو نباشی که... نمیشه... تو نباشی... کلافه میشم... میدونی... خودمم ... نمیدونم چی میخوام! نگاهی به خورشید در حال غروب کرد که سینه ریز طلایی روی افقِ آب انداخته بود و تلالو بلورینش چشم را خیره میکرد: _دیگه مثل قبل... از زیبایی... های خلقت خدا... لذت نمیبرم... دلم میخواد زودتر... این دنیا رو... ترک کنم... کاش منو .. کشته بود! حره چشم دراند: چی گفتی؟! خجالت نمیکشی واقعا؟! ناامیدی مال شیطانه تو مثلا مسلمونی! جوری عجزولابه میکنی انگار کسی به اندازه تو مصیبت ندیده... مصیبت تو پیش مصیبت زینب اصلا محلی از اعراب داره؟! چشمهایش را با درد بست: نه... ولی... قبل از اینکه توجیهاتش را به زبان بیاورد صدای حسنا در چند قدمی وادارش کرد به عقب برگردد: _مروه جان خاله ت گفت برگردی خونه کارت داره... و بعد کنار حره ایستاد... مروه ناچار دل از دریا کند و چادر حریر گلدارش را از دست باد بیرون کشید... مسیر ساحل تا کوچه را با قدمهای کند و کشدار طی کرد و وارد کوچه راه خاکی و سرسبزی شد که در این روزهای اول عید درختانش حسابی شکوفه باران شده بودند و ترکیبی بی نظیر به نمایش گذاشته بودند... حین عبور دستانش را به تنه درختان میکشید و از لمسشان دل بیقرارش اندکی آرام میشد... رطوبت برگ بوته های بین درخت ها روی دستش نشسته بود و روحش را تازه میکرد... دروازه کوتاه و نرده مانند حیاط خانه ے خاله را باز کرد و داخل شد... حیاط را گذراند و پای ایوان این خانه ی چوبی زیبا رسید... پای نرده های چوبی و بلندش نگاهی به گلدانهای توی قلاب ایوان ایستاده کرد و خواست کفش هایش را بدر کند که... دو جفت کفش مردانه ی واکس خورده پایین پله ها به چشمش خورد... دو مرد؟! با خودش گفت حتما حاج حسن و میثم آمده اند سری بزنند... با ذوق کفش هایش را جا گذاشت و اگر چه پای لنگ اذیتش میکرد تقریبا سریع خودش را به اتاق پذیرایی رساند... با ذوق و لبخندی پهن در را هول داد و یک پا درون اتاق گذاشت اما... با دیدن جوانی که کنار چراغ آترای اتاق گلی خاله در حال چای خوردن بود نفسش بند آمد! عماد از صدای در سر بلند کرد و با دیدنش فوری کتش را از روی پا به زمین گذاشت و برخواست... نگاهش را به قالی رنگ و رو رفته ی کف اتاق داد و با صدای محکم و جدی گفت: _سلام خانم قاضیان... خانم قاضیان اما تمام خون زدن به صورتش هجوم آورده بود... دستهایش میلرزید نفس کم آورده بود... نمیدانست چه بگوید و چطور بگوید... فقط گفت سلام... و به زحمت خودش را تا کنار خاله کشاند و به دیوار تکیه داده نشست... پ.ن: یک پارت هم فردا خواهیم داشت♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
‌••📱👣•• ماکه‌باشیم که‌وصل‌تو‌شود قسمت‌ما...💔🚶‍♂ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|• قصہ ے نیامدنت بہ سر نمیرسد؟! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋🍃| یا ااباصالح دلــ بۍ تُو بہ جان آمد... وقـٺ اسـٺ کہ بازآیۍ... ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|🍂💌🍂|• |°°اے صاحبِ دل هاے عالـم براے بازگشـتِ ٺو زود هــم دیـــر اسـٺ...°°| ❅ঊঈ✿🥀☀️🥀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_149 نگاهش به دنبال موج ها تا ساحل کشیده میش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد صدایش به خاله و عماد نرسد... عماد با ابروهای گره خورده به اورکت روی پاهایش خیره شده بود و از خودش میپرسید چرا بیخود هیجان زده شدم؟! سکوت سنگینی بر اتاق ساده و زیبای خانوم خاله خیمه انداخته بود... مروه چادر گلدارش را تنگ گرفته بود و گره ابروهایش از عماد هم تنگ تر بود... با خودش فکر میکرد او اینجا چکار دارد اصلا برای چه آمده؟! خاله هم با زیرکی میان مروه و عماد چشم میچرخاند و میفهمید حرفی هست که بخاطر حضور او نمیزنند... پس دست به دیوار گرفت و با یاعلی بلندی از جا برخاست: _تی چایِ بخور زاک جان مو بشوم می شام چاکونوم... لبخند عماد از صمیمیت خاله عمیق شد و بین انبوه محاسن حنایی رنگش چال کوچکی نمایان شد... از وقتی آمده بود و سربسته گفته بود فعلا میهمان خانه اش خواهند بود او را همصحبت خوب و خونگرمی یافته بود و قبل از آمدن مروه حسابی گپ زده بودند... با همان لبخند رو به خاله گفت: _چشم شما راحت باشید منم میرم پیش بچه ها... خاله که از در بیرون رفت مروه هم با اینکه هنوز تحرک برایش دشوار و همراه با درد بود با سرعت از جا بلند شد اما صدای عماد متوقفش کرد: _لطفا بشینید خانوم قاضیان عرض کوتاهی دارم... بعدش خودم میرم اتاق بغلی... شما راحت باشید... مروه ناچار نشست اما معذب بود... نگاهش را به گلیم کوبیده روی دیوار رو به رو داد و سعی کرد به او نگاه نکند... دستپاچه میشد... عماد لبهایش را با زبان تر کرد و با صدایی رسا و محکم توضیح داد: _من متوجه هستم که شما چندان علاقه ای به دیدن من ندارید منم قصد ندارم اذیتتون کنم برای همین آقای ملایری(سعید) رو جایگزین خودم کردم... ولی... الان اینجام چون طعمه ی من اینجاست... مروه نتوانست نگاهش را روی گلیم نگه دارد و سمت او کشیده شد اما نگاهش با نگاه روشن عماد تلاقی کرد و ناشیانه روی فرش تغییر نسیر داد... چند بار آب دهان فرو داد و کوتاه نفس کشید تا توانست بپرسد: _طعمه تون... کیه؟! متوجه منظورتون... نمیشم... دلش نمیخواست لکنت در کلامش پیدا باشد و تمام تلاشش را هم کرد ولی باز ردپایش دیده میشد... خبر نداشت عماد هم از نحوه حرف زدن او عذاب میکشد... برایش حتی آوردن اسم بهزاد یا همان کامیار هم سخت بود... اشاره به آن اتفاق تلخ هم سخت تر... کمی فکر کرد تا ببیند چطور باید حرفش را بزند: _خب... کسی که درجریان پرونده شما دستگیر شد... اعترافاتی داشت که طبق اون ما یکی از رابطینش با سرویس جاسوسی رو تونستیم شناسایی کنیم و زیر چتر یگیریم... یه زن حدودا ۳۲ ساله... من نمیخوام اینا رو بگم و موجب وحشت شما بشم ولی ناچارم بگم... اون خانوم الان با موج مسافرای نوروزی اومده گیلان و رشت ساکن شده... ولی من مطمئنم که اومدنش دقیقا به اینجا بی ربط به حضور شما اینجا نیست... نمیدونم چه برنامه ای دارن ولی ناچارم اینجا بمونم... از امروز محافظ شما منم بهتون نزدیک نمیشم شما زندگی عادیتون رو بکنید ولی مشروط بر اینکه بی هماهنگی من کاری نکنید... مروه کلافه شده بود و کلافگی لکنتش را تشدید میکرد... دلش میخواست اعتراض کند و بگوید "من دلم میخواد راحت به ساحل رفت و آمد کنم نمیخوام دم به دقیقه بیام از شما اجازه بگیرم" ولی میدانست نمیتواند و نمیخواست مقابل او برای حرف زدن تقلا کند و تحقیر شود... بجای تمام این حرفها چادرش را در مشت فشرد تا حلقه اشکش را پس بزند... این برایش درد بزرگی بود که بر آن جز سکوت راهی نبود... عماد متوجه بغضش شد و گمان کرد ترسیده که دلداری داد: _ضمنا خیالتون راحت ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم اجازه نمیدیم مشکلی پیش بیاد فقط شما همکاری کنید دیگه نگران هیچی نباشید... لبخند کجی کنج لبهای مروه نشست... کاش میتوانست به او بگوید ذره ای از مرگ نمیترسد... بدش هم نمی آید آن زنِ ناشناسِ ۳۲ ساله از این زندگی راحتش کند! ولی به گفتن این جمله اکتفا کرد: _من.. نمیترسم... چای تون.. سرد شد... عماد که متوجه بی حوصلگی مروه شد فوری دستش را عصا کرد و از جا بلند شد... اورکت مشکی رنگش را روی آستین پیراهن سفیدش انداخت و با دست یقه اش را مرتب کرد... مروه هم با اینکه سختش بود از جا بلند شد... عماد صاف ایستاد و با سری افتاده گفت: _بااجازتون مرخص میشم... امری بود به خانم صفا بگید با من هماهنگ کنن... بااجازه... از کنارش که گذشت بی هوا چیزی از بام دلش بر کف سینه سقوط کرد... و با سرانگشت ناشناسی تار و پودش به لرزه در آمد... هنوز از او میترسید یا...؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• 🥀چہ گُـل‌هــایـے از صـداے ټــو مےچیـدم... اگــر مےشُـد صـدایـٺ را دیـد...|🌱| ❅ঊঈ✿🌴✿ঈঊ❅ @non_valghalam •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا