eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_158 کلافه بود... از اتاق تا آشپزخانه، از آش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 فرزانه چینی به پیشانی اش داد و با آه گفت: _یعنی نمیدونی؟! +میدونم عزیزم... ولی میگم تو بیخود بزرگش میکنی و خودتو حرص میدی! تمام تلاشش را کرد که صدایش بالا نرود: _بزرگ هست! ما اشتباه کردیم اشتباه بزرگی هم کردیم! تو که میدونی حاج بابا حالا حالا ها راضی به ازدواج نمیشه... از اول شرط کرده نامزدی طولانی... هم چشمش از تو ترسیده هم سر مروه که زود رفت سر خونه ش... حالا اگر پس فردا این شکم بیاد بالا... آبرو برامون نمیمونه... حاج بابا... هق هق امان نداد ببش از چیزی بگوید... میثم با شتاب اشکهایش را از روی صورت برداشت: _توروخدا این جوری اشک نریز فرزانه... من خودم داغونم! تو که میدونی من اصلا دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره... وقتی اینجوری بی تابی میکنی از خودم بدم میاد... ولی حالا کاریه که شده! تو نگران نباش من خودم یه فکری میکنم... ولی خیالت راحت باشه حلش میکنم! به تاسف سرجنباند: _چکار میخوای بکنی اصلا چکار میتونی بکنی! همین امروزم که بریم خونه ی خودمون این بچه الان دو ماهشه! من طاقت گوشه کنایه و حرف و حدیث ندارم! باید بندازمش... دستهای میثم از روی شکمش شل شد... خودش هم به این حرف حس خوبی نداشت... دلش برای آن موجود کوچک که از گوشت و خون خودش و میثمش بود میرفت ولی... چاره دیگری نمیدید... میثم اما مصمم گفت: غیر ممکنه... دیگه هم حرفش رو نزن! فرزانه کلافه و مظلومانه نالید: _میثم... اما میثم مصمم تر جواب داد: _فرزانه حالت خوبه؟! اینکار قتل نفسه! بچه ی سالمی که خدا بهمون داده رو بکشیم؟! یهنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره؟! تو یکم بهم وقت بده من یه فکری میکنم... کلافت از جایش بلند شد تا بیرون بزند... اما در آستانه در متوقف شد و به عقب برگشت... آمرانه فرزانه را خطاب کرد: _بدون مشورت من هیچ کاری نمیکنی فرزانه متوجه شدی؟! فرزانه با چشمهای اشکی و لبهایی که از بغض میلرزید آتش آخر را به جانش افکند و از در بیرون زد.... بی هدف درخیابانها میچرخید و خودش را لعنت میکرد... این دوران میتوانست دوران خوش گشت و گذارهای دونفره باشد... میتوانست بعد از مدتها لبخند را به لبهای منتظر فرزانه بیاورد... اگر کمی خوددارتر عمل میکرد و به عواقب رفتارش فکر میکرد... بعد از دو سال دوری به خودش حق میداد دلتنگ همسرش باشد و او را تمام کمال بخواهد اما... بابت آن دو سال دوری که مسببش خودش بود هیچ حقی نداشت... باورش نمیشد دوباره فرزانه را آزار داده و اشک به چشمش آورده... از خودش متنفر شده بود... بی هوا میچرخید و فکر میکرد که خود را مقابل گنبد آبی رنگ امام زاده صالح یافت... دلش از نوجوانی راه بلد اینجا بود... کبوتر جلدی که هرجا رهایش میکردند چشم بسته به اینجا پناه می آورد... حتی سالهای تاریکی هم گاهی به ابنجا می آمد و از دور به آن خیره میشد... بی هیچ کلامی... اما به خودش اجازه نمیداد وارد شود... حالا هم انگار کار بدی کرده باشد، باز خود را لایق این اجازه نمیدید... تا بحال هیچ حلالی را تا این حد حرام نیافته بود... با افسوس و سرشکسته به مامن همیشگی اش پناه برد و نزدیک حوض چنباتمه زد... نگاهش را به ورودی دوخت و با بغض مردانه ای با خدا راز و نیاز کرد: _خدایا دیگه طاقت شرمندگی ندارم... نمیخوام زنم اذیت شه... بگو چیکار کنم؟! دوری زانوهایش را بغل گرفته بود و با کف دست اشک از چشمها و محاسنش میگرفت که هرکه او را میدید دلش به حالش میسوخت... شبیه کسانی که مریض لاعلاجی دارند... یا ورشکسته ای که چک های برگشتی کمرش را شکسته... هیچ کس نمیتوانست حدس بزند او پدر شده و ناچار است از این بابت ناراحت باشد... دنیا و نعمت هایش اینطورند... اگر به وقت نباشند میتوانند به بلا تبدیل شوند... توی حال خودش بود که تلفنش به صدا درآمد... نمیخواست جواب بدهد... گوشی را از جیب درآورد تا تماس را قطع کند اما... نامی که بر صفحه آن نقش بسته بود نگذاشت... بجای آیکون قرمز، آیکون سبز را کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت: _سلام آبجی خانوم نازنین... چه عجب یاد ما کردی! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لبخندی روی لبهای مروه نشست... از کنار پنجره بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد: _سلام عزیز دل خواهر... یادمه اون روز که فهمیدی دیگه میتونم راحت حرف بزنم گفتی هرروز زنگ میزنی که صدامو بشنوی... ولی الان سه روزیه زنگ نزدی! گفتم شاید یادت رفته... خواستم یادآوری کنم... میثم آرام ضربه ای به پیشانی اش زد: _باور کن کاری پیش اومده بود وگرنه چه کاری از شنیدن صدای تو مهمتر! لبخند مروه محو شد: چه کاری؟! _نه نه نگران نشو... خیره... هرچند خودش به خیر بودنش اطمینان نداشت! بی هوا فکری به سرش زد... باخودش گفت شاید این تنها راهی باشد که بشود به آن متوسل شد... اگرچه خیلی برایش سخت بود اما مطمئن بود راه دیگری ندارد... چشمهایش را بست و توکلی از دلش گذشت... بعد دهان باز کرد: _اصلا همین روزا یه سر بهت میزنیم! مروه با شادمانی تمام لبخند زد: _واای چقدر عالی... منتظرتونم... همتون میاید یعنی... +نه نه... من و فرزانه... _آها... خیلی هم خوب... منتظرم... *** توی ماشین حامد و میثم حتی یک لحظه ساکت نمیشدند و با شوخی و خنده میگذراندند ولی معصومه هرچه میکرد یخ لبهای فرزانه باز نمیشد و لبخند درست و حسابی به آنها نمی نشست... معصومه دلیلش را میدانست... فهمیده بود اما به روی خودش نمی آورد... هم اتاقی کار خودش را کرده بود... ناچار میوه پوست میگرفت و به برادر و شوهرش تعارف میکرد تا برای گفتن و خندیدن انرژی ذخیره کنند و راه طولانی برایشان کوتاه شود... اما از درون از بی خیالی میثم خون خونش را میخورد... وقتی پدر با رفتن دو نفره ی میثم و فرزانه مخالفت کرد معصومه از حامد خواست همراهشان شود تا هم با دیدن مروه رفع دلتنگی کند و هم هدفی که برادرش از این سفر داشت و برایش مسجل بود حادث شود اما... حالا خودش از دست او کلافه بود... هیچ کس نمیدانست در دل میثم چه غوغایی ست... تمام این کارها تلاش ناموفق او در عوض کرطن حال فرزانه بود اما فرزانه تم مثل هر زن دیگری این رفتار را بی خیالد تلقی میکرد و بیش از پیش حرص میخورد! چقدر بد است که با وجود اینهمه علاقه درست یکدیگر را نمی شناسند... 🍂پ.ن: دوستان از این به بعد فقط روزهای فرد پارت خواهیم داشت اما با تعداد بیشتر... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
اندر سر ما عشق ٺو پا مۍکوبد ...♥️ ••࿐ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
[♥️] به چشمِ من که اگر زنده ام بخاطرِ توست... تمامِ اهلِ جهان مُرده اند اِلا تو !🍂 🦋. . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مسیر سنگلاخ پیروزی حق بر باطل 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
◆ • وَأَنتَ لاتَعرِفُ‌ ماذا‌ فَعَلتَ بِقَلبِ المَهدۍ وَ تو نِمیدانی که با قلبِ مهدی‌عج‌ چه کَرده‌ایی!🥀 • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . به‌ بدهکارم... دست‌کم‌یک‌جان؛ برای‌هرلبخندت...♥️ . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ѕoмeoɴe wнo wαɴтѕ тнe вeѕт ғor yoυ ιѕ wнαт'ѕ вeѕт ғor yoυ کسی که بهترین ها رو برات میخواد براے تو بهترینه♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
« یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعـــدُ عَن القُلُوبْ.... » . حرف‌هاے نگفٺہ‌ام را از  بخوان " یٰا مَنْ یَعلمُ ضَمٖیرِ الصّٰامِٺینْ... " .. .... . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
"‌اشْــفِ بِہِ صُــدُورَنَا وَ أَذْهِــبْ بِہِ غَيْـظَ قُلُوبِنَا" [خدایا بہ برڪٺ وجودِ صاحب الزمان"عج" دردهاے باطنےِ ما را شِـفا بخش و خشم دل‌هاے ما را فرو بنشان....] ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7