هنگامی که عشق
تو را؛
به اشارتی فرا میخواند،
رهروِ عشق باش،
عاشق شو !
#جبران_خلیل_جبران
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟
_نه..کجا؟
کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این تیله های نقره ای اشکیه... از چی میترسی #حنانہ؟؟
با بغض گفتم: سپهر اینبار اگر پیدامون کنه...
بادستاش صورتم رو قاب کرد و اشکام رو گرفت:
_مگه من مُرده باشم که اون عوضی دستش به تو برسه... خودم مواظبتم... دیگه قبولم نداری؟!
_آخه تو اونو نمیشناسی اونروز که اومد اینجا تهدیدم کرد گفت باید از تو جدا شم و با اون...
داد زد:
_غلط کرد تو زن منی... اگه ایندفعه دور و برت پیداش بشه گردنشو میشکنم!!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#رمانیکهتوایتاطوفانبهپاکرده🌪 #محبوبترینرمانازنگاهاعضا👆😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
تا دستش رو گرفتم عقبکشید.
با گریه گفتم: ما محرمیم سپهر من هنوز #زنتم #طلاق ما باطل بود من #باردار بودم...
با تعجب و خشم بهم خیره شد.
گفتم: بعدا برات همه چیزو توضیح میدم.تو رو خدا فقط الان منو از این جا ببر..منو از دست این عوضی #نجات بده خواهش میکنم...
تازه یادش اومد که فرهاد منو آورده اینجا...
هلم داد بیرون و در اتاق رو بست.دیگه فقط صدای #کتک کاریشون می اومد.با ترس به دری که قفل کرده بود میزدم و التماس میکردم: #سپهر تو رو خدا ولش کن بیا بریم... یه بلایی سرت میاره...سپهر...
داد زد: برو تو ماشین تا من بیام...اینجا واینستا...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
_میدونستی امشب ماه گرفتگی گزارش شده؟ _نه..کجا؟ کنارم نشست و آروم زد روی چشمم: اینجا... بازم که این
رمان #حنانه خانم الف اینجاست👆🏻😍
اگر کسی نخونده آخرین فرصته
♥️🍂
و یــادِ روشن ِ تو
آفتاب استـــ مرا...
و عشق چیستــــ
به جز روشنای ِ یادِ ڪسی...
#معصومهصابر
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_165 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_166
سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار گیج و صورت مات مروه بود و حدس میزد ذهنش درگیر باشد...
بی مقدمه پرسید:
_دیشب کجا رفتی؟!
مروه سر بلند کرد و لقمه ی توی دستش کنار دهان متوقف شد...
فوری گفت: مگه تو بیدار بودی؟!
حسنا لبخندی زد:
_اختیار دارید!
+خب پس چرا نیومدی دنبالم...
_اومدم تو ایوون دیدم آقای عضدی داره پشت سرت میاد...
برگشتم داخل...
مروه عصبی گفت:
_خب دقیقا به همین دلیل باید می اومدی!
حسنا سعی کرد لبخندش را بخورد: چرا حالا چی شده مگه؟!
مروه چشم دراند تا جواب دهد اما با دیدن چهره ی حسنا به یاد نقشه ای افتاد که دیشب پس از آنهمه کند و کاو به ذهنش رسیده بود...
بنابراین به نفعش بود مهربان تر برخورد کند...
لبخندی زورکی روی لب نشاند و گفت:
_حسنا جان میگم تو...
در اتاق باز شد و حره با صورت خیس وارد شد...
فوری سراغ حوله اش رفت و نم صورت و دستانش را گرفت...
بعد پای سفره فرود آمد:
_امروز چه زود پاشدید شما...
مروه دیگر نگفت دیشب را نخوابیده!
و حسنا هم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مروه دوباره مخاطب قرارش داد:
_حسنا جان میگم...
تو باید یه کاری برام بکنی...
حسنا متعجب ار این خطاب مهربانانه برای بار دوم سر بلند کرد:
_چه کاری؟!
مروت نگاهی به حره انداخت و حرفش را توی دهان مزه مزه کرد...
بعد به سختی به زبان آورد:
_تو که غریبه نیستی عزیزم...
مطمئن هم هستم هر حرفی بهت بزنم پیش خودت میمونه...
راستش فرزانه همسر برادرم... بارداره...
و کسی جز من و حره نمیدونه...
ما میخوایم عروسی شون رو به نحوی جلو بندازیم...
ولی پدرم راضی نیست و نمیشه...
من فقط یه راه به ذهنم میرسه...
اونم اینکه شما ازش بخواید!
_ما ازش بخوایم؟! با چه بهانه ای؟!
+به بهانه بهتر کردن حال روحی من...
بگید مطمئنید این کار حال روحی من رو خوب میکنه و برای بهبود روند درمانم مفیده که زودتر یه ازدواج صورت بگیره ر من درگیر مراسم و حاشیه هاش بشم و سرم گرم بشه...
حسنا لبخندی به روی حره زد:
_ببین چه هم وارده...
خوب از وضعیتت باج میگیریا...
لبخند مروه هم پررنگ شد:
_چی کار کنم ناچارم خب...
حسنا بی تفاوت ابرو بلند کرد و لقمه اش را گرفت:
_به هر حال شدنی نیست...
ما نمیتونبم به ایشون دروغ بگیم...
مروه به تقلا افتاد:
_بخدا دروغ نیست... حال منم با ازدواج اونا بهتر میشه...
حداقل از این استرس وضعشون نجات پیدا میکنم...
حسنا... خواهش میکنم نه نگو راه دیگه ای ندارم..
من نمیتونم به هیچ بهانه ای اینو از بابام بخوام...
فقط بهش میگم اگر این اتفاق می افتاد خوب بود...
ولی نمیتونم پافشاری کنم...
ولی اگر شما بگید حتما ترتیب اثر میده...
حسنا از جویدن لقمه اش که فارغ شد متفکرانه له چشمهای منتظر مروه پاسخ داد:
_آخه من با چه توجیهی عضدی رو قانع کنم؟!
+همین چیزا رو بهش بگو بگو استنباط خودته لازم شد حره رو هم شاهد بگیر...
مثل قضیه دریا...
حره بالاخره وارد بحث شد:
_اون قضیه دریا نظر دکترت بود...
+خب این نظر شما باشه...
یه جور قانعش کنید دیگه اصلا...
اصلا شما تلاشتونو بکنید اگر نشد خودم باهاش حرف میزنم یه کاریش میکنم فقط تو رو خدا زودتر!...
حسنا با فشور نفسش را خارج کرد:
_حالا اومدیم و همه چی حل شد و اونم قبول کرد و به بابات گفتیم...اگر قبول نکنه... یا دست به دامن معصومه و حامد بشه چی!
_نگران اونش نباش من خودم اونو مدیریت میکنم...
تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده...
قبوله؟!
حسنا که دیگر بهانه ای به ذهنش نمیرسید و دلش هم نمی آمد مروه را در این حال نگه دارد سری تکان داد:
_ببینم چیکار میکنم...
حالا صبحونتو بخور...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
👒♥️
مژه بر هم نزدم
آینهسان در همهعمر
بس که در دیدۀ من
شوق تماشای تو بود
#حزین_لاهیجی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_166 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_167
همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این مدتش از پنجره ی کوچک و چوبی اتاق بالا، به دریا خیره شده بود ریشه ی شالش را دور دست میپیچاند و با هیجان خاصی به جملات پدر گوش میکرد...
و البته خود را آماده میکرد تا در لفافه حرفهایی هم بزند:
_یه سفر نسبتا طولانی دارم باباجون...
بعدش حتما حتما میام شمال دیدنت...
با انسیه میایم دو نفری...
خوبه؟!
+خوب چیه عالیه...
دلم براتون یه ذره شده قربونت برم...
_من قربونت برم عزیز دلم...
ببخش که اینهمه وقت هنوز نتونستم بیام...
این مدت خیلی سرم شلوغ بوده...
+فدای سرتون این چه حرفیه...
اتفاقا... بچه ها چند روز پیش اومده بودن...
گفتن که اصلا خونه نیستی و مدام ماموریتی...
_آره این مدت همه چی فشرده شده...
+حاجی میگم... میثم و فرزانه الان چهارماهه نامزدنا...
فکری براشون نداری؟!
صدایش رنگ خنده گرفت: اومدن دست به دامن تو شدن؟!
لبش را به دندان گرفت:
_نه نه... من خودم میگم...
وقتی میبینم اینا رو غصه م میشه...
بعد اون نامزدی دو سال که لز هم دور بودن...
حالا هم که عقد کردن باز اینطوری...
خیلی فکرم مشغولشونه!
عمدا جملاتی به کار میبرد که حاج حسن را به فکر فرو ببرد:
_میدونید منظورم اینه که مگه نامزدی چقدر باید طول بکشه اونم وقتی دیده شناخته ان...
حاجی با صدایی گرفته گفت:
_وقتی پسر دیده شناخته خودم به دختر زنم... دختر خودم نارو میزنه...
دو سال ول میکنه میره... تو بگچ من به کی باید اعتماد کنم؟!
مروه به تقلا افتاد:
_بابا جون همه ما همیشه در معرض خطاییم...
ولی الان میثم با یه آدم عادی فرقی نداره بخدا...
اونام جوونن... دیگه چقدر باید منتظر بشن تا اعتماد شما جلب بشه؟!
سکوت پدرش را که دید ناچار شد ضربه ی آخر را بزند:
_میدونم که حنای نظر من دیگه پیش شما رنگی نداره...
ولی...
حاجی ملتمسانه سخنش را قطع کرد:
_این چه حرفیه باباجون...
تو عزیز منی حاجیه خانوم...
نگو اینطوری...
احساس کرد تا همین حد به عنوان مکمل توصیه تیم حفاظت که میدانست به پدرش عرضه شده کافیست پس سخن کوتاه کرد:
+بخدا بابا من نمیخوام نظرمو بهتون تحمیل کنم...
فقط خواستم نظر بدم که... یادم اومد دیگه صلاحیت اظهار نظر ندارم!...
حاحی دل نگران از این دلشکستگی گفت:
_این حرف رو نزن بابا...
+ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم...
من دیگه برم...
_باباجون یه وقت نری بشینی یه گوشه غصه ی اونا رو بخوری...
یه کاریش میکنیم!
لبخند پیروزمندانه ای زد اما برای تکمیل نقشه با لحنی آزرده خداحافظی کرد:
_نه باباجون خیالتون راحت...
دیگه مزاحمتون نمیشم...
به انسیه جونم سلام برسونید...
خداحافظ...
حره ضربه ای به شانه اش زد:
_اولاد مثل تو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
چرا بنده خدا رو نگران میکنی؟!
خودش هم راضی به این کار تبود اما وضعیت هم طبیعی نبود...
آهسته و عصبی لب زد:
_میگی چکار کنم دست رو دست بذارم تا شکم فرزانه خانوم بیاد بالا تشت رسواییشون بخوره زمین حاجی قشنگ میثم رو نقره داغ کنه؟!
برن سر خونه زندگیشون حالا اگرم فهمددن دیگه اونقدر مهم نیست...
حره لبخندی زد:
_خب حالا فکر میکنی حاجیتون کی یه پلوی عروسی به ما بده؟!
لبخند مرموزی زد: نمیدونم! ولی خیلی طول نمیکشه...
مروه انگار با هیجان این نقشه کشیدن و تلاشهای آرتیستی حال بدش را فراموش کرده بود و حره هم همین را میخواست...
اما میدانست که موقتی است...
باید داروی دائم این درد را پیدا میکرد...
در اتاق بی پنجره و کوچک میانی اما عماد و یحیی مشغول بحث بر سر آخرین ملاقات دختر تحت تعقیب بودند...
از بحث که فارغ شدند یحیی بالش بیضی شکلی از روی مخده برداشت و زیر سر گذاشت...
بعد به سقف رنگارنگ اتاق که با گونی های رنگی مسقف شده بود خیره شد:
_میگم عماد این پرونده که ختم بخیر شه چقدر مرخصی میگیری؟!
من که یه ماه میرم پی خودم...
اونقدر این پرونده با پرونده های دیگه گره خورد و اطلاعات بیخود واردش شد که مغزم از تعدد پنجره های باز شده داره ارور میده...
تو چی؟!
عماد هم نگاهش به سقف بود اما نه حواس و نه گوشش توی اتاق و پیش یحیی نبود...
هنوز در تب آن شب دست و پا میزد...
یحیی با شست پا ضربه ای به ساق پایش زد:
_تو چی؟!
+هاا؟! چی؟!
_میگم تو چی؟!
+من چی؟!
ناامید نگاه از او گرفت: هیچی...
همون تو ام مثل خودم خل شدی...
با هم یه ماه میریم مرخصی...
بریم مشهد بعدم کربلا...
عماد به خوش خیالی اش خندید:
_یه مااه!
+آره داداش یه ماه...
تناسب میدونی چیه؟!
همون چیزی که ما یاد نگرفتیم.
انقدر تو کارمون غرق میشیم که به کل یادمون میره رندگی داریم...
داره سی سالمون میشه انگار نه انگار...
اصلا تاحالا به این فکر کردی با این شرایط کدوم دختری حاضره با من و تو زندگی کنه؟!