eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_165 چند قدم عقب ایستاد تا مروه عبور کند...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار گیج و صورت مات مروه بود و حدس میزد ذهنش درگیر باشد... بی مقدمه پرسید: _دیشب کجا رفتی؟! مروه سر بلند کرد و لقمه ی توی دستش کنار دهان متوقف شد... فوری گفت: مگه تو بیدار بودی؟! حسنا لبخندی زد: _اختیار دارید! +خب پس چرا نیومدی دنبالم... _اومدم تو ایوون دیدم آقای عضدی داره پشت سرت میاد... برگشتم داخل... مروه عصبی گفت: _خب دقیقا به همین دلیل باید می اومدی! حسنا سعی کرد لبخندش را بخورد: چرا حالا چی شده مگه؟! مروه چشم دراند تا جواب دهد اما با دیدن چهره ی حسنا به یاد نقشه ای افتاد که دیشب پس از آنهمه کند و کاو به ذهنش رسیده بود... بنابراین به نفعش بود مهربان تر برخورد کند... لبخندی زورکی روی لب نشاند و گفت: _حسنا جان میگم تو... در اتاق باز شد و حره با صورت خیس وارد شد... فوری سراغ حوله اش رفت و نم صورت و دستانش را گرفت... بعد پای سفره فرود آمد: _امروز چه زود پاشدید شما... مروه دیگر نگفت دیشب را نخوابیده! و حسنا هم چیزی نگفت و مشغول خوردن شد اما مروه دوباره مخاطب قرارش داد: _حسنا جان میگم... تو باید یه کاری برام بکنی... حسنا متعجب ار این خطاب مهربانانه برای بار دوم سر بلند کرد: _چه کاری؟! مروت نگاهی به حره انداخت و حرفش را توی دهان مزه مزه کرد... بعد به سختی به زبان آورد: _تو که غریبه نیستی عزیزم... مطمئن هم هستم هر حرفی بهت بزنم پیش خودت میمونه... راستش فرزانه همسر برادرم... بارداره... و کسی جز من و حره نمیدونه... ما میخوایم عروسی شون رو به نحوی جلو بندازیم... ولی پدرم راضی نیست و نمیشه... من فقط یه راه به ذهنم میرسه... اونم اینکه شما ازش بخواید! _ما ازش بخوایم؟! با چه بهانه ای؟! +به بهانه بهتر کردن حال روحی من... بگید مطمئنید این کار حال روحی من رو خوب میکنه و برای بهبود روند درمانم مفیده که زودتر یه ازدواج صورت بگیره ر من درگیر مراسم و حاشیه هاش بشم و سرم گرم بشه... حسنا لبخندی به روی حره زد: _ببین چه هم وارده... خوب از وضعیتت باج میگیریا... لبخند مروه هم پررنگ شد: _چی کار کنم ناچارم خب... حسنا بی تفاوت ابرو بلند کرد و لقمه اش را گرفت: _به هر حال شدنی نیست... ما نمیتونبم به ایشون دروغ بگیم... مروه به تقلا افتاد: _بخدا دروغ نیست... حال منم با ازدواج اونا بهتر میشه... حداقل از این استرس وضعشون نجات پیدا میکنم... حسنا... خواهش میکنم نه نگو راه دیگه ای ندارم.. من نمیتونم به هیچ بهانه ای اینو از بابام بخوام... فقط بهش میگم اگر این اتفاق می افتاد خوب بود... ولی نمیتونم پافشاری کنم... ولی اگر شما بگید حتما ترتیب اثر میده... حسنا از جویدن لقمه اش که فارغ شد متفکرانه له چشمهای منتظر مروه پاسخ داد: _آخه من با چه توجیهی عضدی رو قانع کنم؟! +همین چیزا رو بهش بگو بگو استنباط خودته لازم شد حره رو هم شاهد بگیر... مثل قضیه دریا... حره بالاخره وارد بحث شد: _اون قضیه دریا نظر دکترت بود... +خب این نظر شما باشه... یه جور قانعش کنید دیگه اصلا... اصلا شما تلاشتونو بکنید اگر نشد خودم باهاش حرف میزنم یه کاریش میکنم فقط تو رو خدا زودتر!... حسنا با فشور نفسش را خارج کرد: _حالا اومدیم و همه چی حل شد و اونم قبول کرد و به بابات گفتیم...اگر قبول نکنه... یا دست به دامن معصومه و حامد بشه چی! _نگران اونش نباش من خودم اونو مدیریت میکنم... تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده... قبوله؟! حسنا که دیگر بهانه ای به ذهنش نمیرسید و دلش هم نمی آمد مروه را در این حال نگه دارد سری تکان داد: _ببینم چیکار میکنم... حالا صبحونتو بخور... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
👒♥️ مژه بر هم نزدم آینه‌سان در همه‌عمر بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_166 سر سفره ی صبحانه نگاه حسنا مراقب رفتار
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این مدتش از پنجره ی کوچک و چوبی اتاق بالا، به دریا خیره شده بود ریشه ی شالش را دور دست میپیچاند و با هیجان خاصی به جملات پدر گوش میکرد... و البته خود را آماده میکرد تا در لفافه حرفهایی هم بزند: _یه سفر نسبتا طولانی دارم باباجون... بعدش حتما حتما میام شمال دیدنت... با انسیه میایم دو نفری... خوبه؟! +خوب چیه عالیه... دلم براتون یه ذره شده قربونت برم... _من قربونت برم عزیز دلم... ببخش که اینهمه وقت هنوز نتونستم بیام... این مدت خیلی سرم شلوغ بوده... +فدای سرتون این چه حرفیه... اتفاقا... بچه ها چند روز پیش اومده بودن... گفتن که اصلا خونه نیستی و مدام ماموریتی... _آره این مدت همه چی فشرده شده... +حاجی میگم... میثم و فرزانه الان چهارماهه نامزدنا... فکری براشون نداری؟! صدایش رنگ خنده گرفت: اومدن دست به دامن تو شدن؟! لبش را به دندان گرفت: _نه نه... من خودم میگم... وقتی میبینم اینا رو غصه م میشه... بعد اون نامزدی دو سال که لز هم دور بودن... حالا هم که عقد کردن باز اینطوری... خیلی فکرم مشغولشونه! عمدا جملاتی به کار میبرد که حاج حسن را به فکر فرو ببرد: _میدونید منظورم اینه که مگه نامزدی چقدر باید طول بکشه اونم وقتی دیده شناخته ان... حاجی با صدایی گرفته گفت: _وقتی پسر دیده شناخته خودم به دختر زنم... دختر خودم نارو میزنه... دو سال ول میکنه میره... تو بگچ من به کی باید اعتماد کنم؟! مروه به تقلا افتاد: _بابا جون همه ما همیشه در معرض خطاییم... ولی الان میثم با یه آدم عادی فرقی نداره بخدا... اونام جوونن... دیگه چقدر باید منتظر بشن تا اعتماد شما جلب بشه؟! سکوت پدرش را که دید ناچار شد ضربه ی آخر را بزند: _میدونم که حنای نظر من دیگه پیش شما رنگی نداره... ولی... حاجی ملتمسانه سخنش را قطع کرد: _این چه حرفیه باباجون... تو عزیز منی حاجیه خانوم... نگو اینطوری... احساس کرد تا همین حد به عنوان مکمل توصیه تیم حفاظت که میدانست به پدرش عرضه شده کافیست پس سخن کوتاه کرد: +بخدا بابا من نمیخوام نظرمو بهتون تحمیل کنم... فقط خواستم نظر بدم که... یادم اومد دیگه صلاحیت اظهار نظر ندارم!... حاحی دل نگران از این دلشکستگی گفت: _این حرف رو نزن بابا... +ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم... من دیگه برم... _باباجون یه وقت نری بشینی یه گوشه غصه ی اونا رو بخوری... یه کاریش میکنیم! لبخند پیروزمندانه ای زد اما برای تکمیل نقشه با لحنی آزرده خداحافظی کرد: _نه باباجون خیالتون راحت... دیگه مزاحمتون نمیشم... به انسیه جونم سلام برسونید... خداحافظ... حره ضربه ای به شانه اش زد: _اولاد مثل تو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه... چرا بنده خدا رو نگران میکنی؟! خودش هم راضی به این کار تبود اما وضعیت هم طبیعی نبود... آهسته و عصبی لب زد: _میگی چکار کنم دست رو دست بذارم تا شکم فرزانه خانوم بیاد بالا تشت رسواییشون بخوره زمین حاجی قشنگ میثم رو نقره داغ کنه؟! برن سر خونه زندگیشون حالا اگرم فهمددن دیگه اونقدر مهم نیست... حره لبخندی زد: _خب حالا فکر میکنی حاجیتون کی یه پلوی عروسی به ما بده؟! لبخند مرموزی زد: نمیدونم! ولی خیلی طول نمیکشه... مروه انگار با هیجان این نقشه کشیدن و تلاشهای آرتیستی حال بدش را فراموش کرده بود و حره هم همین را میخواست... اما میدانست که موقتی است... باید داروی دائم این درد را پیدا میکرد... در اتاق بی پنجره و کوچک میانی اما عماد و یحیی مشغول بحث بر سر آخرین ملاقات دختر تحت تعقیب بودند... از بحث که فارغ شدند یحیی بالش بیضی شکلی از روی مخده برداشت و زیر سر گذاشت... بعد به سقف رنگارنگ اتاق که با گونی های رنگی مسقف شده بود خیره شد: _میگم عماد این پرونده که ختم بخیر شه چقدر مرخصی میگیری؟! من که یه ماه میرم پی خودم... اونقدر این پرونده با پرونده های دیگه گره خورد و اطلاعات بیخود واردش شد که مغزم از تعدد پنجره های باز شده داره ارور میده... تو چی؟! عماد هم نگاهش به سقف بود اما نه حواس و نه گوشش توی اتاق و پیش یحیی نبود... هنوز در تب آن شب دست و پا میزد... یحیی با شست پا ضربه ای به ساق پایش زد: _تو چی؟! +هاا؟! چی؟! _میگم تو چی؟! +من چی؟! ناامید نگاه از او گرفت: هیچی... همون تو ام مثل خودم خل شدی... با هم یه ماه میریم مرخصی... بریم مشهد بعدم کربلا... عماد به خوش خیالی اش خندید: _یه مااه! +آره داداش یه ماه... تناسب میدونی چیه؟! همون چیزی که ما یاد نگرفتیم. انقدر تو کارمون غرق میشیم که به کل یادمون میره رندگی داریم... داره سی سالمون میشه انگار نه انگار... اصلا تاحالا به این فکر کردی با این شرایط کدوم دختری حاضره با من و تو زندگی کنه؟!
عماد را اگر چه گیج و گم نمیشد دور زد! و نمیشد چیزی را از نظرش پنهان کرد! غلتی زد و بی زحمت مچ مقدمه چینی هایش را گرفت: _حالا بعد ده سال چرا الان یاد این مسئله افتادی؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا غم مخور که خدا با ماست... 🔍توبه/۴۰ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥♥️ قضیه از این قراره که یه دختر مذهبی با یه تصادف سخت میره کما و وقتی به هوش میاد حافظه‌شو از دست داده و دیگه اعتقادی به حجاب نداره و با مردی که قبل از فراموشی همسرش بوده هم. . . https://eitaa.com/joinchat/279511107Cde45f6a167
عاشقم اگه هستید مثل سعدی عاشق باشید که میگه : تا نکند وفای تو در دل من تغیری چشم‌نمیکنم‌به‌خودتاچه‌رسدبه‌دیگری! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_167 همانطور که مثل همیشه ی سر ظهر های این م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ام ! کلی گفتم... لبخندی زد: _آها... باشه... بی هیچ حرف دیگری چشم بست تا کمی بخوابد... چند روزی بود همان چند ساعت خواب هم از چشمانش دریغ شده بود... ... از حرکت دایره وار و لرزان گوشی رو فرش به خودش آمد و صورتش را از تکیه ی نرده های چوبی برداشت... چند دقیقه ای بود از بالای ایوان بی اراده به عمادی که توی حیاط نشسته بود خیره شده بود... فکرش مشغول بود و مروه حدس میزد مشکل تازه ای برای پرونده پیش آمده باشد... ناچار چشم از او برداشت و به صفحه گوشی انداخت... لبخندی لبهایش را از هم باز کرد و جواب داد: _سلام... جانم؟! صدای پر از هیجان و نشاط فرزانه به گوشش رسید: _سلام خانوم خانوما خوبی؟! +الحمدلله... شما چطوری مامان خانوم؟! بالتخوه خوشحالیتم دیدیم! _به لطف دم مسیحایی شما... چکار کردی مروه جون... اصلا باورم نمیشه... _مگه چی شده؟! +چی بگم! حاج بابا دیشب با من و میثم حرف زد... گفت هر وقت که خودتون تعیین کنید میتونیم مراسم بگیریم و برید خونه؛ی خودتون! لبخندی زد به پهنای صورت: _خب خدا رو شکر... همینو میخواستید دیگه! حالا نظرتون رو کیه؟! _نیمه شعبان... +خیلی ام خوب... پس با معصومه از الان دنبال کارای مراسم باشید... ببخشید که نیستم و نمیتونم کمک کنم... _این چه حرفیه تو کمکتو کردی خانوم خانوما... تا آخر عمر دعات میکنم مروه... +خوشبحالم که تو برام دعا میکنی! مواظب خودت باش به میثمم سلام برسون... _راستش میثمم.. میخواست زنگ بزنه تشکر کمه ولی... خب روش نشد.. ببخش عزیزم... +بهش بگو به روی خودش نیاره... فراموشش کنید! _خیلی ماهی به خدا... مواظب خودت باش... ان شاالله میبینمت... +ان شاالله... مواظب خودت باش خوب بخور خوب استراحت کن... ‌_چشم... خداحافظت... +خداحافظ... هنوز ته خنده ای از شنیدن این خبر خوش روی لبهایش بود که صدای هول حره توی راه پله پیچید: _مروه... مروه یه لحظه بیا... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗