eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
•• ↻°| تَھ ࢪێٖٖـشِْ طُـ∞ـو شـُכ ٖ...♡🍃 ࢪێـشھ ۍ آرامـِشِـ↯ جـٓـ♥️ـآنَمَـᵐᵉ...😍 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_168 یحیی اخمی کرد و طفره رفت: _چی میگی تو ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین رفت و میان راه ایستاد: _چیه چی شده؟! +هیچی... بیا حسنا کارت داره... پشت سر حره وارد اتاق پذیرایی شد و کنار حسنا نشست: _جانم؟! +عروسیتون قطعی شد دیگه نه؟ _آره... چطور؟! +خب... راستش رفتن تو به تهران یکم مشکله... _متوجه منظورت نمیشم! +منظورم اینه که جابه جایی تو الان به روند پرونده لطمه میزنه... شما که جز به عمه کسی رو تهران ندارید و باقی فامیلاتون از اینجا میان... نمیشه... از پدرت بخوای عروسی رو اینجا برگزار کنن؟! مروه فکری کرد و گفت: _من که دیگه حالا حالاها روم نمیشه از پدرم چیزی بخوام... چرا خودتون نمیگید... دلیلتون هم موجهه... +چون سردار در جریان پرونده نیست و مشکلش نمیخوایم باشه... نگاهش از صورت مروه عبور کرد و روی حره افتاد... حره دستپاچه شد: به من چه من چی بگم اصلا؟! سر پیازم یا ته پیاز؟! حسنا فوری گفت: _دیگه الان مروه نمیتونه باز پیشنهاد جدید بده... ما هم که نمیتونیم... می مونی تو... یه رنگ به زن داداشت بزن! یکم راجع به شرایط خواهرش باهاش حرف بزن... کم کم ببرش به سمتی که اون این پیشنهاد رو برای رفاه حال مروه بده... سری تکان داد: گفتنش میگم ولی بعید میدونم فایده داشته باشه... +داره... حاج آقا بخاطر مروه عروسی رو جلو انداخت... مطمئن باش لازم باشه مکانش رو هم تغییر میده... البته اگر تو درست معصومه رو توجیه کنی و متقاعدش کنی اونم درست حاجی رو توجیه کنه... البته نامحسوس‌! حره باز سر تکان داد: _خیلی خب بابا... باشه شب زنگ میزنم... ... چند غروب دیگر تا نیمه شعبان باقی بود... و آمدن خانواده به شمال... مروه میثم و فرزانه را هم با معصومه همداستان کرده بود و عاقبت بی دردسر مکان عروسی آنطور که تیم حفاظت میخواستند تغیبر کره بود... نیم ساعتی میشد به سقوط خونین خورشید در دل آب خیره شده بود... حره کلافه از سکوت و خیال عمیقش هربار به نیت باز کردن سر صحبت پیش قدم میشد اما ناکام میماند... بالاخره اعتراض کرد: _باز تو گرفتاریات حل شد رفتی تو فکر؟! یعنی من باید دعا کنم بقیه گیر و گرفتاری داشته باشن تا تو حالت خوب باشه؟! مروه اخمی کرد: _خدا نکنه زبونتو گاز بگیر! و دوباره نگاهش را به دریا داد... با دمی عمیق ریه های خسته اش را تازه کرد: _خب چکار کنم؟! وقتی موضوعی برای فکر کردن نباشه مجبورم به خودم فکر کنم... خودمم که....! +خبه حالا... همچین میگه خودمم که انگار چشه... الحمدلله دیگه سالم سالمی زبونت پات همه چی بهبود پیدا کرده... مروه تکرار کرد: _اعصابم روحم روانم قلب زخمیم... همش بهبود پیدا کرده! حره با حالتی شبیه التجا نالید: _اونم خوب میشه قربونت برم... اگر فکر و خیال بذاره... تو باید از نو شروع کنی! پوزخندی زد: _از نو؟! چی رو از نو شروع کنم؟! دیگه چی برام مونده که باهاش شروع کنم؟! من تموم شدم حره... تموم شدم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
دیوانہ نیستم فقط طورے •خآص• جورے ك دیگران نمےتوانند دوستت دارم..😌♥️ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🏔🛤 همھ جویم تُو را هرجا کجایۍ؟!♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بگو گرچھ آلوده‌ام، من هنوز به زیر عبایِ تو جا میشوم...🌱 💛 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. تسلّی میدهی خود را که شاید قسمتت دوریست ولی گرمای دلتنگی تبش هرگز نمی‌میرد...🧡 .. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱 جآۍآنہاڪہ‌توراهیچ‌‌سَلامےندهند اݪـسلام‌است‌دَمَم،بازدَمَم‌نیز‌سݪـام(:" ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو... صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید: _بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه... _‌چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟ _خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم... از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb 🤭
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
🔥 و & 😍 🍃دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...این چه وضع روندن تو کوچه ست... دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...بعد جلوی پام نشست:_من که عذرخواهی کردم خانوم...بزار ببینم چی شده... _لازم نکرده مگه تو دکتری..._بله دکترم... چشمامو گرد کردم:_جون من دکتری؟من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی... ... https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_169 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انقدر ناامید باشی! حق نداری... من بهت اجازه نمیدم مثل ببمار رو به موت رو به قبله دراز بکشی تا مرگت برسه! یعنی چی که من دیگه چیزی برای شروع ندارم! حرفات یادت رفته؟! آدمی که خدا رو داره به چه چیز دیگه ای برای شروع نیاز داره؟! _منم میخوام برم پیشش‌! میخوام از این خاکدان غم رها بشم... من خسته ام حره خیلی خسته ام... از درد و ناتوانی و عجز... از ترحم نگاه ها... از مراقبت ها... از تصاویری که محو نمیشن... از شکست... از تنهایی ای که الی الابد ادامه داره... بغضش به هق هق تبدیل شد: _این دنیا دیگه...چه ارزشی داره! وقتی من نمیتونم... دیگه مادر بشم... حره با بغض سرش را بغل گرفت و به سینه گذاشت... و او بی مهابا بارید... پر سر و صدا و عاصی... و چند قدم دورتر چشمهایی که نگرانش بود در حدقه میلرزید... دستش به جیب رسید و گوشی را بیرون کشید... شماره حسنا را گرفت... زود جواب داد: _بله آقا... +کجایی شما... حالش خوب نیست... قرصش رو بیارید براش... نیم ساعت از وقتش گذشته! حسنا کمی گوشی را دور گرفت و با تعجب حرفش را تجزیه و تحلیل کرد... عماد ساعت قرصهای مروه را به خاطر سپرده بود؟! با کمی تعلل پاسخ داد: _چشم الان... فقط... آقای سماواتی اومدن... توی منزل خاله منتظرتونن... عماد بی حوصله سر تکان داد: _باشه شما بیا من میرم... و قطع کرد... مروه هنوز اشک میریخت... و با تکان سر و دست برای حره چیزهایی را توضیح میداد که عماد تلاش میکرد لب خوانی کند اما موفق نمیشد... تمرکز نداشت و از نگاه کردن به او فرار میکرد... شاید چون میدانست دیگر مثل قبل نمیتواند بی تفاوت باشد... ... تمام شد... مثل تمام بهانه هایی که برای خودش میتراشید تا چند روزی سرش را با آنها گرم کنند، عروسی میثم و فرزانه هم تمام شد... و حالا وقت آن رسیده بود که اساسی فکر کند... به اینکه از این به بعدش را چطور میخواهد بگذراند... تا کی میخواهد زانوی غم بغل بگیرد... و اگر بخواهد فراموش کند و از جا بلند شود، آنطور که حره میگوید و میخواهد، میتواند؟! با کدام دلیل و انگیزه از نو شروع کند؟! و چه چیزی را شروع کند؟! باید دوباره تمام تفکراتش را منظم کنار هم میگذاشت و به تصویر جدیدی از هدف و مسیر میرسید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗