#السلامعلیڪیآاباعبدالله
.
تسلّی میدهی خود را
که شاید قسمتت دوریست
ولی گرمای دلتنگی
تبش هرگز نمیمیرد...🧡
..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌱
جآۍآنہاڪہتوراهیچسَلامےندهند
اݪـسلاماستدَمَم،بازدَمَمنیزسݪـام(:"
#سلامبرموݪآۍمن
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم...
_تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد
اینجا ببیندت هم تو رو میکشه هم منو...
صدای زمزمه وارش توی گوشم پیچید:
_بیجا کرده تو زن منی نه اون مرتیکه...
_چی داری میگی ما عقد کردیم...من و تو جدا شدیم یادت رفته چطور ولم کردی رفتی با یه بچه تو شکم؟
_خب حالا برگشتم و میگم باید از این پسره ریشو طلاق بگیری وگرنه روزگارتونو سیاه میکنم...خودتم میدونی به سادگی آب خوردن میتونم سرشو زیر آب کنم...
از ترس کپ کردم...خواستم جوابشو بدم که صدای سپهر باعث شد روح از تنم جدا بشه:_این کیه اینجا چی میخواد حنانه🍂؟!...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
#رقیبعشقی #کتککاری🤭 #عاشقانهاعتقادی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥پاش رو لای در گذاشته بود و نمیتونستم درو ببندم... _تو رو خدا برو دیگه الان اگر سپهر بیاد اینجا ببی
#ازدواج_اجباری🔥 و #کلکل_اعتقادی & #عاشقانه😍
🍃دستی به پام کشیدم و با ناله گفتم:_ای خدا بگم چکارت کنه آقا تو این بدبختی زدی پامم شکستی...این چه وضع روندن تو کوچه ست...
دستی به موهاش کشید و با شدت نفسش رو بیرون داد...بعد جلوی پام نشست:_من که عذرخواهی کردم خانوم...بزار ببینم چی شده...
_لازم نکرده مگه تو دکتری..._بله دکترم...
چشمامو گرد کردم:_جون من دکتری؟من دنبال یه دارو ام که هیچ جا گیر نمیاد...میتونی...
#دخترپایینشهریبیپولیکهمیخورهبهپستیهآقایدکتـرِ...
https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_169 مروه با احتیاط از پله های چوبی پایین ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_170
حره ناباور چشم دراند:
_تو حق نداری انقدر ناامید باشی!
حق نداری...
من بهت اجازه نمیدم مثل ببمار رو به موت رو به قبله دراز بکشی تا مرگت برسه!
یعنی چی که من دیگه چیزی برای شروع ندارم!
حرفات یادت رفته؟!
آدمی که خدا رو داره به چه چیز دیگه ای برای شروع نیاز داره؟!
_منم میخوام برم پیشش!
میخوام از این خاکدان غم رها بشم...
من خسته ام حره خیلی خسته ام...
از درد و ناتوانی و عجز...
از ترحم نگاه ها...
از مراقبت ها...
از تصاویری که محو نمیشن...
از شکست...
از تنهایی ای که الی الابد ادامه داره...
بغضش به هق هق تبدیل شد:
_این دنیا دیگه...چه ارزشی داره!
وقتی من نمیتونم... دیگه مادر بشم...
حره با بغض سرش را بغل گرفت و به سینه گذاشت...
و او بی مهابا بارید...
پر سر و صدا و عاصی...
و چند قدم دورتر چشمهایی که نگرانش بود در حدقه میلرزید...
دستش به جیب رسید و گوشی را بیرون کشید...
شماره حسنا را گرفت...
زود جواب داد:
_بله آقا...
+کجایی شما... حالش خوب نیست...
قرصش رو بیارید براش...
نیم ساعت از وقتش گذشته!
حسنا کمی گوشی را دور گرفت و با تعجب حرفش را تجزیه و تحلیل کرد...
عماد ساعت قرصهای مروه را به خاطر سپرده بود؟!
با کمی تعلل پاسخ داد:
_چشم الان...
فقط... آقای سماواتی اومدن...
توی منزل خاله منتظرتونن...
عماد بی حوصله سر تکان داد:
_باشه شما بیا من میرم...
و قطع کرد...
مروه هنوز اشک میریخت...
و با تکان سر و دست برای حره چیزهایی را توضیح میداد که عماد تلاش میکرد لب خوانی کند اما موفق نمیشد...
تمرکز نداشت و از نگاه کردن به او فرار میکرد...
شاید چون میدانست دیگر مثل قبل نمیتواند بی تفاوت باشد...
...
تمام شد...
مثل تمام بهانه هایی که برای خودش میتراشید تا چند روزی سرش را با آنها گرم کنند، عروسی میثم و فرزانه هم تمام شد...
و حالا وقت آن رسیده بود که اساسی فکر کند...
به اینکه از این به بعدش را چطور میخواهد بگذراند...
تا کی میخواهد زانوی غم بغل بگیرد...
و اگر بخواهد فراموش کند و از جا بلند شود، آنطور که حره میگوید و میخواهد،
میتواند؟!
با کدام دلیل و انگیزه از نو شروع کند؟!
و چه چیزی را شروع کند؟!
باید دوباره تمام تفکراتش را منظم کنار هم میگذاشت و به تصویر جدیدی از هدف و مسیر میرسید...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
آقـا قسم بہ عطر نسیم حریم تو
خاڪٺ اگر نبود دل ما دوا نداشٺ
بایدنوشٺ ڪشورمان ڪشور رضاسٺ
قدرےنداشٺ میهن ما گر رضا نداشٺ
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_170 حره ناباور چشم دراند: _تو حق نداری انق
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_171
همیشه خوب زندگی کردن را بر خود فریضه میدانست اما حالا...
و با این وضع...
خلا تنهایی و شکست آزارش میداد...
و نمیگذاشت کمر راست کند...
حال عماد هم کم از حال او نداشت...
اما به دلیلی متفاوت...
عماد با خودش در حال نبرد بود...
نبردی برای اثبات بطلان ادعای دلش...
روزها و ساعت ها را صرف متقاعد کردن خودش میکرد...
میخواست خودش را قانع کند که آن دختر، هرگز نمیتواند فرد مناسبی برای دوست داشتن و امید بستن باشد...
اما تلاش واهی بود...
چرا که اگر چه شرایط مروه بسیار ناهموار و صعب بود اما؛
وجود رها و فروتنش، فریبایی ذاتی و مهربانی و نجابتش، هیچ کدام قابل چشم پوشی نبود...
ررای عماد باور دم به تله دازن و گرفتار شدن سخت بود و همین زمان پذیرش این حقیقت را به تعویق می انداخت...
اما گذر زمان او را ناچار به اعتراف کرد!
البته فقط در گوش دل خودش!
جرئت فریاد برآوردن نداشت و گمان هم نمیکرد هرگز چنین جرئتی پیدا کند...
جرئت ابراز عشق به کسی که از مرد و مردانگی بیزار بود...
و این ابراز میتوانست فرصت نزدیکی اش را هم سلب کند...
در پستوی اناق کاهگلی خانوم خاله درب به روی خود بسته بود و روز شب به عاقبت این حال شور انگیز اما بی سرانجام می اندیشید...
لحظه ای هم از سرزنش خودش غافل نمیشد...
از دید او دل دادن به چنین معشوق پر مخاطره ای گناهی نابخشودنی بود...
نابخشودنی اما شیرین...
آنقدر شیرین که انکار شیرین بودنش ممکن نبود!
بعد از چند روز دوری و گوشه نشینی، نیمه شب بود که از پیله اش بیرون زد و روی سکوی کنار نرده های چوبی بیرونی نشست...
عمیق نفس کشید و به سوسوی ستاره ها در دل شب چشم دوخت...
و آنقدر نشست تا ستاره ها ناپدید شدند و سحر نزدیک شد...
و تمام این مدت را می اندیشید...
به تصمیمی بزرگ که در عمر سراسر چالش او بزرگترین چالش پیش رو بود...
دلایلش را برشمرد و به فتوای خودش نتیجه گرفت آنقدر متقن و کافی هست که تمام تبعاتش را به جان بخرد...
و بعد از نماز صبح با نیت حرف زدن با مروه به خواب رفت...
اگر چه میدانست اینکار ها چه حد میتواند خطرناک و غیرقابل پیش بینی باشد...
همین هم او را هربار از یک قدمی به زبان آوردنش باز میداشت...
و این تعلل تا جایی پیش رفت که رفیقش از او پیشی گرفت!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
یه شبی
در تکرار بازه زمانیِ
بین ساعت ۲۳ تا ۰۰:۰۰ ،
پیش خودمان گفتیم
کاش بجایِ یکساعت
یکسال برمیگشتیم عقب ..
یکسال ، تا دوباره بشود
شما را داشت ..
پاییز هم آمده ..
خاصیتِ پاییز که به خودیِ خود دلتنگی هست ..
حالا چه برسد به اینکه
اولین پاییزِ بدونِ شما هم باشد ..
آه .. مردِ خدا ..
مآ دلمان تنگ است ..
حواست هست .. ؟!
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷اول صبح سپردم گره ها را بہ حسین
💞نفس سینہ زن ڪرب و بلا را بہ #حسین
🌷جور عشاق ڪشیدن هنر معشوق اسٺ
💞درد دادن بہ ما و دوا را بہ #حسین
#شاه_سلام_علیڪ❤️
#حضرٺ_عشق🌹
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7