💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part53 چشمهاش به قاعده نعلبکی باز شد و بعد صورتش رو با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part54
مبهوت سر تکان داد:
غیر ممکنه
پوزخندی زدم و شماره الیاس رو گرفتم
مطمئن نبودم جواب بده اما جواب داد:
چیه باز چی شده؟!
فوری قطع کردم و بهش خیره شدم
سری به تاسف تکون دادم:
خیلی خوش خیالی دختر
به چی انقدر مطمئنی؟
به وفای مردا یا به خودت؟
یه نگاهی به من بنداز...
به نظرت بعیده یه مرد جوون به من طمع کنه؟
مردا رو خیلی دست کم گرفتی
خصوصا اون که هم خدا رو میخواد هم خرما رو...
نه تو رو از دست میده و نه منو
کافیه یکم پنهان کاری بلد باشه که همشون استادشن...
منم اگر الان اینجام بخاطر کمک به توئه...
البته هیچ دلم نمیخواد انقدر راحت به مراد دلش برسه و هم از توبره بخوره هم از آخور...
پیشونیش رو با دست گرفت و با دست دیگه اشکهاش رو پاک کرد
دستمالی به طرفش گرفتم اما نه تنها نگرفت بلکه رد نگاهش رو از روی دست تا صورتم بالا کشید و با نگاه پر از نفرتش بهم خیره شد:
چه جور آدمایی هستید شما؟
آتیش میندازید تو زندگی مردم و بعد تشت رسوایی شونو میزنید زمین که چی به دست بیارید؟
کمک به من؟!
یا به خودت؟!
لبخندم کج شد:
لابد فکر کردی شازده تون تحفه ایه که اومدم اینجا از چنگت دربیارم؟
چقدر تو ساده ای!
من اومده بودم نذارم تو هم مثل من بدبخت شی...
ولی مثل اینکه تو دقیقا از همون زنایی هستی که حقشونه هربلایی سرشون بیاد و فقط بلدن سرشونو بکنن زیر برف
از پشت میز بلند شدم:
ببخشید که مزاحم خریتت شدم
امیدوارم شب رویایی ای داشته باشید و به اون زرنگم خوش بگذره...
پشت کردم که دستم رو کشید:
بشین...
حق نداری اینجوری ول کنی بری
اومدی یه آتیشی انداختی و داری میری؟
باید بشینی و توضیح بدی از کجا اومدی و چی میخوای!
برگشتم و پوزخندی زدم:
منم اومده بودم همینا رو بگم
اونی که زندگی من و تو رو به آتیش کشیده الیاسه دختره ی ساده؟
با صورتی که اینبار جای اشک پر از خشم بود به صندلی اشاره کرد:
بشین و درست حرف بزن بگو منظورت چیه!...
نشستم
پرسید:
اصلا تو کی هستی؟
چطور با ا.. الیاس آشنا شدی؟
پلکش از شدن خشم می پرید
دستهام رو روی میز جمع کردم
گارسون سفارشی که موقع ورود نشستن داده بودیم رو آورد و روی میز گذاشت
یه قهوه ترک برای من و یه لیوان اب برای اون...
که واقعا الان بهش احتیاج داشت
اشاره کردم:
آبتو بخور
میگم...
کلافه کمی از آب خورد و لیوان رو روی میز کوبید:
حرف بزن...
گفتم:
من یه دختر تنها و بی کس و کار بودم که پرستار یه پیرزن مریض بودم
پیرزن فقط یه دختر و نوه پسر داشت که بهش سر میزدن...
ولی یه همراه نوه جوونش یه مرد دیگه اومد دیدنش و...
بدبختی من از همون روز شروع شد
اون مرد همون آقا الیاس شما بود...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
4_5967792753541646739.mp3
19.14M
🔊 #صوتی ؛ #سرود زیبا
📝 آینه طلعت طاها
👤 حاج محمود #کریمی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_علی_اکبر
👌 #پیشنهاد_دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
4_5967792753541646739.mp3
19.14M
🔊 #صوتی ؛ #سرود زیبا
📝 آینه طلعت طاها
👤 حاج محمود #کریمی
🌺 ویژه ولادت #حضرت_علی_اکبر
👌 #پیشنهاد_دانلود
♥️🍃
درے کہ خداازرحمت بہ روے مردم بگشاید#هیچ کس نتواندبست
#فاطر2
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻جوونها! تا حالا خودتون رو اسکن کردید؟
👈🏼 میدونید چه صفات خوب و بدی از پدر و مادرتون گرفتید؟
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part54 مبهوت سر تکان داد: غیر ممکنه پوزخندی زدم و شم
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part55
گیج بهم خیره شده بود
به داستان سراییم ادامه دادم:
یادت نمیاد ماه پیش برای مراسم ختم کی اوندی بهشت زهرا؟!
احیانا منو اونجا ندیدی؟!
کمی فکر کرد و بعد چشمهاش رو درشت تر کرد:
تو پرستار مادر سیمین خانوم بودی؟!
_آره...
بودم
ولی از روزی که پای الیاس اونجا باز شد دیگه رنگ آرامش ندیدم
به هر بهانه ای اونجا سر میزد و باهام حرف میزد
بهم ابراز علاقه میکرد
منم که نمیدونستم نامزد داره!
کم کم داشتم خامش میشدم
یعنی خیلی هم برام خوب بود که یه پسر با شرایط اون بیاد خواستگاری منی که نه کسی رو دارم و نه جایگاه اجتماعی خاصی...
ولی سخت در اشتباه بودم
اون ازم خواستگاری نکرد!
پیشنهاد صیغه داد
وقتی اینو گفت دنیا روی سرم خراب شد
بهش گفتم دست از سرم برداره و حاضر نیستم دیگه حتی صداش رو بشنوم
چندین بار سعی کرد قانعم کنه ولی وقتی دید راضی نمیشم...
یه شب اومد توی اتاقم و...
میخواست...
کلافه دست بلند کرد:
هرگز باور نمیکنم...
صداش از بغض و هیجان میلرزید
چند تا عکس روی میز گذاشتم:
تنها شانسی که آوردم به حرف یکی از رفقام گوش کردم
بهم گفت تو یه دختر تنهایی که میری توی اون خونه بهتره یه دوربین تو اتاقت کار بذاری که مشکلی برات پیش نیاد یا اگر اتفاقی برات افتاد بتونی حقت رو بگیری!
نگاهش به عکسها بود و چشمهاش از حدقه بیرون افتاده
ادامه دادم:
هرکاری کردم بیرونش کنم نشد
اونجا مجبور شدم قبول کنم صیغه ش بشم...
بعد از اون شب ماه طلعت مرد و الیاس برام این خونه رو اجاره کرد
مجبور شدم شرایطم رو بپذیرم
من ناخواسته زنش شده بودم بدون اینکه رسمی باشم
تقریبا بیشتر وقتش توی خونه ی من میگذشت
چندین بار ازش خواهش کردم منو با خانواده ش معرفی کنه و رسما عقد کنیم...
هربار یه بهانه ای می آورد و فرصت می خرید...
تا اینکه یه روز کاملا اتفاقی شناسنامه ش رو توی جیب کتش پیدا کردم و فهمیدم یه دختری به نام لعیا رو عقد کرده!
داد و بیداد کردم گریه کردم کارمون به دعوا و کتک کاری هم رسید
باورم نمیشد بهم نارو زده
وقتی دید همه چیز رو شده خیلی راحت گفت باید باهاش کنار بیای
تو زن منی ولی نه رسمی
قبول کن دختری تو شرایط تو نمیتونه توقع رسمی بودن داشته باشه!
همین که یکی رو داری که خرجت رو میده و برات خونه میگیره باید خدا رو شکر کنی!
لعیا زن رسمی و اجتماعی منه
تو زنِ خلوت من!
هر دوتونم دوست دارم
این حق منه که دو تا زن داشته باشم هم شرعی هم منطقی
مردی توی شرایط من استطاعتش رو داره چرا که نه!
وقتی گفتم من نمیخوام زن پنهانی و صیغه ای باشم کتکم زد و تو خونه زندونیم کرد
ازش بدم اومده بود ولی مجبور بودم طور دیگه ای رفتار کنم تا به حقم برسم
اونم طاقت دوریمو نداشت!
بهش گفتم اگر میخوای همون هنگامه سابق بشم و بی چون و چرا در خدمتت باشم فقط یه چیز ازت میخوام و اونم اینکه عقدم کنی!
برای اینکه خسالم راحا باشه هر وقت دلت خواست پرتم نمیکنی از زندگیت بیرون
و مطمئت باش کسی نمیفهمه میتونی شناسنامه المثنی بگیری
قبول نمیکرد ولی اونقدر رو مغزش راه رفتم که بالاخره قبول کرد و عقدم کرد
ولی این شرط رو فقط بخاطر این گذاشتم که بتونم رسواش کنم!
و الانم خوشحالم که به هدفم رسیدم
امیدوارم درست تصمیم بگیری و مثل من خودتو بدبخت نکنی
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و روی دوش انداختم
حتی به قهوه م لب هم نزده بودم
خودم هم داشتم از اینهمه دروغ و ظلم بالا می آوردم ولی چاره ای نبود
دختر طفلک مثل شمع آب می شد
از جا بلند شدم:
برام مهم نیست تو با الیاس میمونی یا ولش میکنی
من که بزودی ولش میکنم و میرم به همون زندگی کارگری خودم ادامه میدم
واگذارش میکنم به خدا...
ولی یه خواهش ازت دارم
اگر خواستی باهاش بهم بزنی بهانه دیگه ای بیار...
چیزی از قرار ملاقاتتون نگو چون اگر حرفی بزنی مطمئن باش منو زیر کتک می کشه!
من جونمو به خطر انداختم تا اون نامرد رو رسوا کنم و یه حقیقت رو بهت بگم بلکه زندگیت مثل من تباه نشه
به تمام مقدساتت قسمت میدم حرفی از من نزن
خداحافظ...
در سکدت از کافه بیرون زدم و اون دختر طوری خورد و خاکشیر شده بود که حتی حال اعتراض یا لعن و نفرینی هم نداشت
حالم از خودم و از دنیا بهم میخورد
چاره چی بود
اونم مثل من قربانی یه اراده قدرتمند و بی رحم بود...
همه ما قربانی بودیم...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ با روضه امام حسین(ع) دل از دنیا بِبُر ...
#شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️
«دعای نجات از فتنههای آخرالزمان»🦋
🎙#بحرالعلومی
➕ (این دعای زیبا در کتاب «سلاح المؤمنین» برای نجات از فتنههای آخرالزمان نقل شده)
#story📱
سلام بر تو
ای کشتیِ نجات...
#زیارتنامه_امامزمان_درروزجمعه♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
إِلَهِی جُودُکَ بَسَطَ أَمَلِی وَ عَفْوُکَ أَفْضَلُ مِنْ عَمَلِی
خدایا جود تو آرزویم را گسترده ساخت، و عفوت از عمل من برتر است
#مناجات_شعبانیه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه شعبان
ماه طلیعہ دار تجلي نور اولیاء الهے
مبارک🌸🍃❤️
🦋در این ماه مبارک توصیہ اکید داریم حتما مناجات شعبانیہ رو مطالعہ بفرمایید کہ بہ غایت زیباست و اثرات فوقالعادهای داره،
🔅امام خمینے(ره) فرمودند من هر چہ دارم از مناجات شعبانیہ است
پس بہ نوعے رمز سعادتہ این خلوت اجباری رو غنیمت بشمرید روزی یک بار بخونیدش
#شین_الف🖋
❅ঊঈ✿💌✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 در شب نیمه شعبان طوفان به پا میکنیم!
💢 تا مبادا وهبی از سپاه حسین زمان جا بماند
🗓 وعدهٔ ما: یکشنبه، ۸ فروردین ماه ۱۴۰۰
⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰
با هشتگ👇
#️⃣ #ThePromisedSaviour
🔴 به طرز نوشتن هشتگ دقت فرمایید👆
The Promised Saviour.mp3
12.13M
🎼 #موسیقی
👤 خواننده: Timothy Pagani
ویژهٔ عملیات توییتری شب #نیمه_شعبان
♥️ای رویای با شکوه هزار ساله
آیا زمان تعبیرت فرا نرسیده؟!♥️
🗓 وعدهٔ ما: یکشنبه، ۸ فروردین ماه ۱۴۰۰
⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰
#️⃣ #ThePromisedSaviour
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part55 گیج بهم خیره شده بود به داستان سراییم ادامه دا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part56
ناباور و لمس روی صندلیِ کافی شاپ افتاده بود
حتی توان بلند شدن و بیرون زدن نداشت
چطور ممکن بود اینهمه احساس خوشبختی در چند دقیقه خاکستر و دود بشه و جز یاس و درماندگی چیزی باقی نمونه...
تمام تلاشش رو برای بلند شدن می کرد ولی خیلی طول کشید تا تونست تعادلش رو حفظ کنه و فاصله کوتاه میز تا در خروجی رو طی کنه
چقدر خوب بود که اون دختر ناشناس که دنیا رو روی سرش خراب کرد و رفت هزینه میز رو حساب کرده بود چون اصلا در شرایطی نبود که متوجه این چیزها باشه
و چه بهتر که این ساعت از روز کافه خلوت بود و کسی جز کافه چی جوان شاهد استیصال و درماندگیش نبود...
توی خیابونها با شونه های افتاده و صورت خیس بی هدف قدم میزد و هر از چند گاهی سکندری هم میخورد
عابران با تعجب از کنارش میگذشتن ولی متوجه چیزی نبود
نه میتونست باور کنه و نه خودش رو به اون راه بزنه
حتی نمیدونست الان کجا باید بره
چی باید بگه...
به کی بگه...
یک روز مونده به عروسی چه بهانه ای بیاره!
دربه در و دل شکسته کوچه ها و خیابونها رو میگشت و فکر میکرد
اونقدر راه رفت و فکر کرد که برید...
سرش پر از سر و صدا بود...
دلش انگار روی ذغال...
به سختی برای یک ماشین دست بلند کرد و سخت تر سوار شد
فقط یک کلمه گفت:
امام زاده صالح...
چشمهاش رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد
چادرش رو روی صورت کشید
از لای همون چشمهای بسته سیل اشک جاری بود
مضطر و بی پناه شده بود
نه میتونست باور کنه الیاس چنین آدمی بوده
نه میدونست حالا چکار باید بکنه
الیاس رو به یاد آورد
از روزهای کودکیش تا نوجوانی و جوانیش
یعنی تمام اونچه ازش دیده بود یه نمایش بوده؟
چطور ممکنه؟!!
محبتی که توی عمق چشمهاش میدید، اونقدر حقیر و نفسانی بوده؟!
تا دیوانه شدن فاصله ای نداشت
از شدت گریه به هق هق افتاده بود
راننده چند باری با اضطراب حالش رو پرسید ولی اصلا نشنید که جوابی بده...
بالاخره ماشین ایستاد و راننده اونقدر صدا زد که به خودش اومد:
خانوم... خانوم
صدامو میشنوی؟!
رسیدیم امام زاده
حالتون خوبه؟
میخواید برسونمتون بیمارستانی جایی؟!
چند ثانیه گنک با همون چشمهای خیس و شیشه ای نگاهش کرد تا منظورش رو درک کنه
بعد بی هیچ جوابی پیاده شد
توی همون قدم اول چادر به پاش گیر کرد و چیزی نمونده بود نقش زمین بشه
به زحمت تعادلش رو حفظ کرد و به راه افتاد اما قدم سوم رو برنداشته صدای راننده بلند شد:
خانوم کرایه نمیخوای بدی؟!
به طرفش برگشت
باز گنگ بهش خیره شد و آب دهان فرو داد
راننده کلافه گفت:
کرایه!
فوری دست توی کیف کرد و از بین کیف پولش چند اسکناس سبز بیرون کشید و توی دستهای راننده ریخت
دوباره به مسیرش ادامه داد و باز صدای راننده بلند شد:
خانوم این زیاده وایسا بقیشو بگیر...
ولی بی تفاوت به راهش ادامه داد...
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀