••
گشوده است درفیض وبندگان همه را
پی شتاب بر این در پیام می آید
#رمضانبندگی🌙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃
ودین چھ کسےبهتراست
از آنکھ همھ وجودش را تسلیم خداکردھ
#نساء125
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part87 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part88
حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با تسبیح پشت دستش میزد
ناهید خانوم هم مدام مسیر پذیرایی تا اتاق لعیا رو طی میکرد و زیر لب حرف می زد
طاهای هفده ساله اما ببشتر از همه حرص میخورد و حالا هم صداش بلند شد:
حتما یه کاری کرده که آبجی رو ناراحت کرده دیگه...
وگرنه بیخود که قهر نمیکنه بیاد
حاج محسن با چهره ای عصبانی براب بار چندم تشر زد:
بهت مبگم شما دخالت نکن...
اصلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن
یاالله پاشو دیگه...
طاها دلخور و عاصی از جا بلند شد و با غرولند از خونه بیرون زد
با رفتنش ناهید بی قرار کنار محسن نشست و چشمهای ملتمسش رو بهش دوخت:
چکار کنیم حاجی...
چی میگه این دختر؟
حاج محسن با نفس عمیقی سر تکون داد:
چی بگم والا...
خیلی عجیبه آخه هنوز دو هفته نشده چه مشکلی پیش اومده که اومده انقدر راحت میگه طلاق میخوام!
صدای استغفرالله زیر لب ناهید خانوم بلند شد و حاجی ادامه داد:
تازه حاضرم نیست بگه چی شده!
آخه اینا که خیلی همو دوست داشتن
نمیفهمم این جوونا چشونه فکر میکنن زن و شوهری خاله بازیه به همین راحتی تا مشکلی پیش اومد میزنم زیرش میگم طلاق!!
آخه لعیا همچین دختری نبود
نمیدونم والا بدجوری گیج شدم
ناهید خانوم با انگشت اشک چشمش رو گرفت:
یه چیزی میگم کفری نشی حاجی
میگم نکنه براشون جادویی چیزی...
_ول کن خانوم بی عقلی اینا چه دخلی به جادو داره
کی بره جادوشون کنه
گیرم که کرده باشن
راهش رفتن پیش اون رمالی که خواهرت اینا میرن نیست اونا دستی دستی خودشونو بدبخت میکنن
بابا این کارا کفره!
لااله الا الله
_آخه پس میگی چه خاکی به سر کنم حاجی وایسم ببینم این بچه زندگیشو نابود کنه؟
_شما نگران نباش اینا هر دعوایی هم بینشون باشه عشق و علاقه که توی دو هفته از بین نمیره
الان عصبانیه یه چیزی گفته
مگه بچه بازیه به همین راحتی ولشون کنیم زندگیشونو خراب کنن
اصلا مگه ما اینجا قاقیم باید توضیح بدن دردشون چیه مگه میشه سر خود و با پنهون کاری طلاق بگیرن!!
از جا بلند شد:
اصلا به دلت بد راه نده الان خودم میرم باهتش حرف میزنم
_تو رو خدا حاجی بچم انقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون چیزی نگی دلش بشکنه
فکر کنه راهی نداره یا اینجا جاش تنگه...
_نه بابا فقط میخوام حرف بزنم
راستی از خانواده حاج غفار کسی زنگ نزده؟
_نه والا...
بعید میدونم بدونن تازه دو ساعته اومده
_پس شما لطف کن بعد از ظهر بهشون خبر بده
اونام باید بدونن به هر حال...
شاید الیاس بهشون نگه
منم برم ببینم چی دستگیرم میشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌙🍃
آنچھ نزدخداست
براےشمابهتراست
#نحل95
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part89
ناهید خانوم سری تکون داد:
چی بگم والا خجالت میکشم آخه...
حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد:
دیگه کاریه که شده
ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره
بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه
_خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم
ببینم ماجرا چیه
اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم
_خیلی خب باشه
تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن
یه جوری که متوجه نشه...
تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید
این مدل در زدن پدرش بود
توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت
جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن:
باباجون بیداری؟
میخوام بیام داخل
ناچار با همون صدای گرفته جواب داد:
بله بفرمایید
حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد:
باباجون چکار داری میکنی با خودت؟
مگه چی شده دخترم؟
صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت:
آروم باش بابا جان
به من بگو چی شده؟
چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟
الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟
لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد
حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه
بعد دوباره پرسید:
نمیخوای به بابات بگی چی شده؟
_باباجون
من به مامان گفتم
من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم
تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید
نمیتونم بگم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part89 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part90
_اینکه نمیشه باباجون
مردم که مسخره ما نیستن
باید برای حرفت دلیل داشته باشی
تازه چرا انقدر تند میری فوری حرف طلاق میزنی تو مگه دختر این خانواده نیستی نمیدونی طلاق چقدر برای ما سنگینه؟
شما با شناخت و علاقه ازدواج کردید یعنی چی که با کوچکترین مشکلی راحت اسم طلاق رو میارید...
زندگی حرمت داره بابا
هر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم
_حل نمیشه بابا
این مشکل حل شدنی نیست
اونی که حرمت این زندگی رو شکسته من نیستم
تو رو خدا بهم اعتماد کنید و نپرسید
مطمئن باشید من بی دلیل زندگیمو خراب نمیکنم!
_لااله الا الله... خب چرا دلیلش رو به ما نمیگی؟
چی میتونست بگه؟
باید میگفت چون متاسفانه هنوز دوستش دارم دلم نمیاد آبروش رو ببرم؟
ناچار شد با مظلوم نمایی بحث رو عوض کنه بلکه به مقصود برسه:
_باباجون من اینجا اضافی ام؟
دیگه تو این خونه جایی برای من نیست؟
_این چه حرفیه دختر من کی همچین حرفی زدم چرا اینجوری فکر می کنی!
من تا آخر دنیا پدرتم... پشتتم... اینجا هم خونه ته... اما این دلیل نمیشه که تو فکر کنی میتونی به همین سادگی یه زندگی رو خراب کنی...
حداقل کم باید دلیل تصمیمتو به ما بگی
حالا... میخوای الان استراحت کن
انگار حالت خوب نیست
ولی بعدا حرف میزنیم...
از خدا خواسته با همین رهایی موقتی موافقت کرد و بین گریه لبخندی زد: باشه..
حاج محسن از جا بلند شد و با افسوس از در بیرون رفت
قامتش در همین چند دقیقه خم شده بود
لعیا با دیدنش احساس گناه میکرد
دلش میخواست الیاس رو بابت بلایی که سر خودش و خانواده اش آورده بود لعنت کنه اما...
هنوز هم نمیتونست....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#حسین_جانم ♥️
خرما براي زاهد و نان هم جزاي او
افطار روزه ام نمك روضه هاي توست
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
سلام خدمت همگی طاعات و علادات قبول
و ممنون بابت همه پیامهای خوبتون که این مدت بعد از اتمام تاریکخانه فرستادید
من کماکان در خدمتتون هستم
غرض از مزاحمت اینکه بنده بجز رمان شعله که اینجا تقدیمتون میشه طرح چتد رمان دیگه رو هم دادم که دوست عزیز و نویسنده خوش قلم #الهه_بانو زحمت نگارشش رو کشیدن
توصیه میکنم اون رمان ها رو هم بخونید موضوعات جالب و محتوای خوبی دارن به شدت هم جذاب و زیبا پردازش شدن👇🏻💚
#سراب
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#گناه_اول_و_آخر #قاب_خاتم
https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168
در سحرهاتون ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌸
{🤍🕊]
اولِصبححسین
ظهرحسین
شام حسین
هردمُوهرثانیه،آقام،حسیـن..♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze11.mp3
4.07M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
1⃣1⃣جزء یازدهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze12.mp3
4.01M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
2⃣1⃣جزء دوازدهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part90 _اینکه نمیشه باباجون مردم که مسخره ما نیستن با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part91
کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت ولی خاموش بود
نمیدونست باید چکار کنه کجا بره به کی زنگ بزنه
با خودش میگفت شاید جای دیگه ای رفته باشه و زنگ زدن به خونه شون اوضاع رو بدتر کنه!
خواست گوشی رو کنار بندازه که تازه متوجه تماس بی پاسخ از منزل حاج محسن شد که موقع گرفتن شماره لعیا عجله به خرج داده بود و ندیده بود
نگاهی به ساعت تماس کرد
هفت ساعت از تماسشون میگذشت
اما مشغول کار بوده و متوجه تماس نشده
فوری شماره منزلشون رو گرفت بدون اینکه حواسش به ساعت باشه
کمی که گذشت صدای ناهیدخانوم توی گوشی پیچید:
سلام آقا الیاس...
چه عجب بالاخره ما شما رو پیدا کردیم
_سلام مامان شرمنده مشغول کار بودم نشنیدم...
خوبید شما؟
_شما چطور؟ خوبی؟ خوش میگذره؟
کی از شمال برگشتید؟
لبش رو به دندون گرفت و ناچار اما محتاط پرسید:
_مامان... لعیا اونجاست؟
_لعیا از صبح اینجاست
شما تازه این وقت شب متوجه شدی خونه نیست؟
فوری نگاهی به ساعت کرد و شرمنده به پیشونیش زد:
آخه صبح که من میرفتم بود
الان که برگشتم خونه دیدم نیست
اصلا حواسم به ساعت نبود شرمنده زا به راهتون کردم...
_یعنی تو نمیدونی لعیا چرا اومده خونه پدرش؟
درجریان نیستی؟
از شدت اضطراب فکش منقبض شد
یعنی لعیا به همین سرعت سفره دلش رو باز کرد و آبروش رو برد؟
خجل گفت: چی بگم والا...
_چی بگم والا که جواب من نیست پسر
این بچه صبح سحر با چشم گریون اومده تا همین الان یه بند داره گریه میکنه هر چی ام ازش میپرسیم چی شده حرف نمیزنه لااقل تو بگو بینتون چی گذشته...
نفس راحتی کشید و روی کاناپه رها شد
این پنهان کاری لعیا یعنی هنوز خیلی دیر نشده
فوری جواب داد:
مامان بخدا من از گل نازک تر بهش نگفتم
سوء تفاهمه اول زندگی همه پیش میاد
شما فعلا به کسی چیزی نگید
اجازه بدید من فردا بیام اونجا حلش کنیم ان شاالله...
_لااله الا الله...
مگه میشه از گل بالاتر نگفته باشی و بی دلیل پاشو کنه تو یه کفش که من طلاق میخوام!
سری به تاسف تکون داد:
گفتم که سوء تفاهمه
شما تا فردا صبح صبر کنید من میام صحبت میکنیم
_خیلی خب...
فردا صبح منتظرتیم
شبت بخیر
_سلامت باشید شب شما هم بخیر...
تماس که قطع شد نفسش رو با فشار بیرون داد
فردا روز سختی در پیش داشت...
اثبات بی گناهیش با وضعی که داشت کار راحتی نبود
اونهم به لعیایی که روی دنده لج افتاده بود و درحضور پدر و مادری که قطعا حق رو در این مورد به دخترشون میدادن...
همه چیز علیه ش بود طوری که حتی بعید میدونست خانواده خودش هم ازش حمایت کنن...
آهسته لب زد: خدایا جز تو کسی رو ندارم
کمکم کن...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
نکته، نکتهی مهمیست..!
تـا کسی شهید نبـۅد
شهید نمیشود..💔
#حاجقاسم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃
رمزها در رمضان است
خدامیداند
برتر از فهم وگمان است
خدامیداند
#ماه_مبارک_رمضان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part91 کلافه دور خودش می گشت و شماره لعیا رو میگرفت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part92
با اضطراب پیراهنش رو صاف کرد و زنگ در رو فشرد
به دسته گل مریمِ توی دستش خیره شد
لعیا عاشق گل مریم بود ولی اینکه با یک دسته گل مشکل به این بزرگی رفع بشه خیال خامی بیش نبود
بالاخره بدون سوال و جواب در خونه باز شد و الیاس وارد شد
حیاطی که همیشه به نظرش زیبا بود و یادآور خاطرات خوش نامزدی، حالا کمی ترسناک به نظر می رسید
آیه غریق رو خوند و سعی کرد آروم باشه
وارد که شد حاج محسن و ناهید خانوم روی کاناپه انتظارش رو میکشیدن
با خجالت و زیر نگاه سنگینشون سلام کرد و روی مبل تک نفره نشست
نگاهی به اطراف گردوند و ناهید خانوم جواب نگاه پرسش گرش رو داد:
لعیا نمیدونه شما اومدی... توی اتاقشه
اگر میدونست بعید میدونم اجازه میداد...
توپش خیلب پره آقا الیاس... چی بینتون گذشته که دخترم اینطور عاصی برگشته؟
الیاس به زحمت زبونش رو تر کرد و گفت:
گفتم که مامان باور کنید سوء تفاهم
شما هر دوتون میدونید من چقدر لعیا رو دوست دارم از خودش بپرسید تو این دوهفته از گل نازک تر بهش گفتم؟!
با اینکه این مدت خیلی اذیتم کرده ولی من فقط سکوت کردم که مشکلمون حل بشه ولی...
حاجی دخترتون به من اعتماد نداره...
داره بهم تهمت میزنه
چشمهای حاج محسن ریز شد:
درست بگو ببینم موضوع چیه؟
چه تهمتی...
_میگه... میگه من جز ایشون کس دیگه ای رو هم تو زندگیم دارم
میگه اصلا من به آدم بولهوسِ...
حاجی با لالهالاالله بلندی به حرف هاش خاتمه داد و ناهید خانوم پرسید:
چرا تابحال چنین فکری نمیکرد؟
چرا یهو این فکر افتاد تو سرش؟
شما که تو دوران نامزدی مشکلی با هم نداشتید
_یه اتفاق باعث این سوء تفاهمه
یه اتفاق به ظاهر واقعی که در واقع واقعی نیست یعنی اتفاق افتاده اما حقیقت نداره
چطور بگم...
حاجی سر تکان داد:
چرا لقمه رو دور سر میچرخونی و ما رو هم گیج میکنی پسر
درست بگو ببینم ماجرا چیه...
الیاس آب دهانش رو فرو داد
نمیدونست از کجا شروع کنه و چطور بگه حرفهاش باورپذیر تر باشه
به سختی زبون باز کرد اما هنوز چیزی نگفته بود که لعیا با ظاهری آشفته از اتاقش خارج شد
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و برای شستن صورتش بیرون اومده بود
با دیدنش الیاس بی اراده قیام کرد
بی توجه به حاج محسن و ناهید هر دو به هم خیره شده بودن
لعیا متعجب از حضور الیاس و الیاس دلتنگ و غصه دار صورت ورم کرده و چشمهای به خون نشسته از گریه ی لعیا
تا خواست جمله ای به زبون بیاره لعیا فوری به اتاقش برگشت و ناهید خانوم به دنبالش رفت
الیاس هم ناچار دوباره روی مبل رها شد
حاج محسن کلافه پرسید:
من نمیفهمم این سوء تفاهم چیه که زنت حتی حاضر نیست ببیندت
دختر من بهونه گیر و کم عقل نیست
به تو ام که همیشه قد چشمام عتماد داشتم
آخه اینجا چه خبره؟
د حرف بزن من پاک گیج شدم پسر!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀