Tahdir joze9.mp3
4.11M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
9⃣جزء نهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استوری
به چی وابسته شدی مومن؟
#خدا رو دریاب♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part86 الیاس از شدت سرخی به کبودی میزد دستش مدام با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part87
الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چند ساعت باقیمونده تا صبح رو خوابید
صیح زود هم طبق قراری که با بچه های کارگاه داشت بیرون زد تا بیشتر از این بخاطر مشکلات اون کار روی زمبن نمونه
اگر چه اونجا هم تمرکز کافی نداشت و مغزش درست کار نمیکرد
ولی نمیشد بیشتر از این کار رو عقب انداخت
چیزی به موعد مقرر تحویل و آزمایشش باقی نمونده بود
اگر به موقع پروژه تحویل نمیشد همه تلاشها هدر میرفت و مذاکراتی که به سختی برای گرفتن مجوز ثبت اختراع انجام شده بود ملقی میشد...
سر کار باز مدام فکرش مشغول بود و دلش شور میزد اما نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته...
آخر شب خسته از کار برگشت توی خونه ای که میدونست عشقش با لبخند منتظرش نیست...
ولی با دیدن جای خالی لعیا شوکه شد
در اتاق باز بود و کسی نبود
همه جای خونه رو گشت و بلند صدا زد:
لعیا...
لعیا کجایی خانومم؟!
ولی جوابی نگرفت...
رفته بود...
لعیا رفته بود و این رفتن یعنی بالاخره به شک اش غلبه کرده بود و عزم جدایی کرده بود
عزم جدایی کرده بود که حاضر شده بود برگرده خونه پدرش و تمام اتفاقات این مدت رو فاش کنه...
ناامید و درمانده کنار در باز مونده ی اتاق خالی سر خورد و افتاد
اشک از چشمش چکید:
دلم خوش بود حداقل تو این خونه ای!
خیلی نامردی لعیا...
خیلی...
نمیدونست غصه ی رفتن زنش رو بخوره یا آبروریزی غریب الوقوعی که انتطارش رو می کشید
با دستهاش صورتش رو پوشوند و غصه تمام این مدت که توی دلش جمع شده بود رو با گریه بلند بیرون ریخت
یاد حرف پدرش افتاد که همیشه میگفت:
کی گفته مرد نباید گربه کنه
فقط نباید بذاره کسی اشکشو ببینه
مرد وقتی تنها میشه راحت گریه میکنه...
الیاس هم تمام این مدت خودش رو نگه داشته بود و حالا که تنها شده بود درد دلش سر باز کرده بود و قطره قطره از چشمش فواره میزد...
برای خودش، برای لعیا، برای زندگی ای که هنوز شروع نشده به مرز نیستی رسیده بود و تا مرگ فاصله زیادی نداشت...
نمیخواست امیدش رو به این زودی از دست بده اما واقعیت این بود که وقتی توی خونه خودش با اینهمه حرف و دلیل نتونست لعیا رو راضی کنه، حتما با فهمیدن خانواده ها برگردوندن لعیا خیلی سخت تر میشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#دعوتید♥️
○□قسمت اول رمان جذاب شعله🔥👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
#معمایی #پلیسی_جاسوسی
#عاشقانه_مذهبی
🌙🍃
گَربه نَقدِجان تَوان دربَزمِ وصلش بار یافت
خُورده یِ جان را ببوس وپیش دَربانش گذار....
#یاحسین
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze10.mp3
3.65M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
0⃣1⃣جزء دهم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ #استوری
🎤 #استاد_پناهیان ⊱"✨>
〖ماه رمضان ما امام زمانی نیست!!🤍 〗
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story♥️
در زمین
آسمان نشین بودی
بین زن ها
تو بهترین بودی...
وفات شهادت گونه ی حضرت خدیجه سلام الله علیها تسلیت🥀
••
گشوده است درفیض وبندگان همه را
پی شتاب بر این در پیام می آید
#رمضانبندگی🌙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌙🍃
ودین چھ کسےبهتراست
از آنکھ همھ وجودش را تسلیم خداکردھ
#نساء125
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part87 الیاس با همون حال در هم و کلافه برگشت خونه و چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part88
حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با تسبیح پشت دستش میزد
ناهید خانوم هم مدام مسیر پذیرایی تا اتاق لعیا رو طی میکرد و زیر لب حرف می زد
طاهای هفده ساله اما ببشتر از همه حرص میخورد و حالا هم صداش بلند شد:
حتما یه کاری کرده که آبجی رو ناراحت کرده دیگه...
وگرنه بیخود که قهر نمیکنه بیاد
حاج محسن با چهره ای عصبانی براب بار چندم تشر زد:
بهت مبگم شما دخالت نکن...
اصلا پاشو برو بیرون یه دوری بزن
یاالله پاشو دیگه...
طاها دلخور و عاصی از جا بلند شد و با غرولند از خونه بیرون زد
با رفتنش ناهید بی قرار کنار محسن نشست و چشمهای ملتمسش رو بهش دوخت:
چکار کنیم حاجی...
چی میگه این دختر؟
حاج محسن با نفس عمیقی سر تکون داد:
چی بگم والا...
خیلی عجیبه آخه هنوز دو هفته نشده چه مشکلی پیش اومده که اومده انقدر راحت میگه طلاق میخوام!
صدای استغفرالله زیر لب ناهید خانوم بلند شد و حاجی ادامه داد:
تازه حاضرم نیست بگه چی شده!
آخه اینا که خیلی همو دوست داشتن
نمیفهمم این جوونا چشونه فکر میکنن زن و شوهری خاله بازیه به همین راحتی تا مشکلی پیش اومد میزنم زیرش میگم طلاق!!
آخه لعیا همچین دختری نبود
نمیدونم والا بدجوری گیج شدم
ناهید خانوم با انگشت اشک چشمش رو گرفت:
یه چیزی میگم کفری نشی حاجی
میگم نکنه براشون جادویی چیزی...
_ول کن خانوم بی عقلی اینا چه دخلی به جادو داره
کی بره جادوشون کنه
گیرم که کرده باشن
راهش رفتن پیش اون رمالی که خواهرت اینا میرن نیست اونا دستی دستی خودشونو بدبخت میکنن
بابا این کارا کفره!
لااله الا الله
_آخه پس میگی چه خاکی به سر کنم حاجی وایسم ببینم این بچه زندگیشو نابود کنه؟
_شما نگران نباش اینا هر دعوایی هم بینشون باشه عشق و علاقه که توی دو هفته از بین نمیره
الان عصبانیه یه چیزی گفته
مگه بچه بازیه به همین راحتی ولشون کنیم زندگیشونو خراب کنن
اصلا مگه ما اینجا قاقیم باید توضیح بدن دردشون چیه مگه میشه سر خود و با پنهون کاری طلاق بگیرن!!
از جا بلند شد:
اصلا به دلت بد راه نده الان خودم میرم باهتش حرف میزنم
_تو رو خدا حاجی بچم انقد گریه کرده چشماش شده کاسه خون چیزی نگی دلش بشکنه
فکر کنه راهی نداره یا اینجا جاش تنگه...
_نه بابا فقط میخوام حرف بزنم
راستی از خانواده حاج غفار کسی زنگ نزده؟
_نه والا...
بعید میدونم بدونن تازه دو ساعته اومده
_پس شما لطف کن بعد از ظهر بهشون خبر بده
اونام باید بدونن به هر حال...
شاید الیاس بهشون نگه
منم برم ببینم چی دستگیرم میشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌙🍃
آنچھ نزدخداست
براےشمابهتراست
#نحل95
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part88 حاج محسن مدام لااله الا الله میگفت و ناباور با
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part89
ناهید خانوم سری تکون داد:
چی بگم والا خجالت میکشم آخه...
حاج محسن هم به تاسف سر تکان داد:
دیگه کاریه که شده
ما خجل بشیم بهتره تا زندگی اینا بهم بخوره
بزرگترا باید بیان دور این ماجرا رو بگیرن بلکه جمع شه
_خب حالا شما اجازه بده یه زنگ به الیاس بزنم
ببینم ماجرا چیه
اگه حل نشد به جمیل خانوم اینا بگیم
_خیلی خب باشه
تا من باهاش حرف میزنم شما زنگ بزن
یه جوری که متوجه نشه...
تقه ای به در اتاق زد و لعیا که از غصه پدر و مادرش متصل اشک میریخت از جا پرید
این مدل در زدن پدرش بود
توان روبرو شدن با پدرش رو نداشت
جوابی نداد تا دوباره تقه در بلند شد و همراهش صدای حاج محسن:
باباجون بیداری؟
میخوام بیام داخل
ناچار با همون صدای گرفته جواب داد:
بله بفرمایید
حاج محسن به محض وارد شدن با دیدن چشمهای پف کرده و صورت خیس لعیا دلش ریش شد:
باباجون چکار داری میکنی با خودت؟
مگه چی شده دخترم؟
صدای گریه لعیا بلند شد و حاج محسن با عجله کنارش رو تخت نشست و در آغوشش گرفت:
آروم باش بابا جان
به من بگو چی شده؟
چه اتفاقی بینتون افتاده تو این دو هفته؟
الیاس کاری کرده؟ حرفی زده؟
لعیا بجای جواب دادن فقط گریه میکرد
حاج محسن کمی صبر کرد تا دخترش آروم بشه
بعد دوباره پرسید:
نمیخوای به بابات بگی چی شده؟
_باباجون
من به مامان گفتم
من و الیاس نمیتونیم باهم زندگی کنیم
تو رو خدا دلیلش رو از من نخواید
نمیتونم بگم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941ر
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part89 ناهید خانوم سری تکون داد: چی بگم والا خجالت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part90
_اینکه نمیشه باباجون
مردم که مسخره ما نیستن
باید برای حرفت دلیل داشته باشی
تازه چرا انقدر تند میری فوری حرف طلاق میزنی تو مگه دختر این خانواده نیستی نمیدونی طلاق چقدر برای ما سنگینه؟
شما با شناخت و علاقه ازدواج کردید یعنی چی که با کوچکترین مشکلی راحت اسم طلاق رو میارید...
زندگی حرمت داره بابا
هر مشکلی باشه با هم حلش میکنیم
_حل نمیشه بابا
این مشکل حل شدنی نیست
اونی که حرمت این زندگی رو شکسته من نیستم
تو رو خدا بهم اعتماد کنید و نپرسید
مطمئن باشید من بی دلیل زندگیمو خراب نمیکنم!
_لااله الا الله... خب چرا دلیلش رو به ما نمیگی؟
چی میتونست بگه؟
باید میگفت چون متاسفانه هنوز دوستش دارم دلم نمیاد آبروش رو ببرم؟
ناچار شد با مظلوم نمایی بحث رو عوض کنه بلکه به مقصود برسه:
_باباجون من اینجا اضافی ام؟
دیگه تو این خونه جایی برای من نیست؟
_این چه حرفیه دختر من کی همچین حرفی زدم چرا اینجوری فکر می کنی!
من تا آخر دنیا پدرتم... پشتتم... اینجا هم خونه ته... اما این دلیل نمیشه که تو فکر کنی میتونی به همین سادگی یه زندگی رو خراب کنی...
حداقل کم باید دلیل تصمیمتو به ما بگی
حالا... میخوای الان استراحت کن
انگار حالت خوب نیست
ولی بعدا حرف میزنیم...
از خدا خواسته با همین رهایی موقتی موافقت کرد و بین گریه لبخندی زد: باشه..
حاج محسن از جا بلند شد و با افسوس از در بیرون رفت
قامتش در همین چند دقیقه خم شده بود
لعیا با دیدنش احساس گناه میکرد
دلش میخواست الیاس رو بابت بلایی که سر خودش و خانواده اش آورده بود لعنت کنه اما...
هنوز هم نمیتونست....
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#حسین_جانم ♥️
خرما براي زاهد و نان هم جزاي او
افطار روزه ام نمك روضه هاي توست
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
سلام خدمت همگی طاعات و علادات قبول
و ممنون بابت همه پیامهای خوبتون که این مدت بعد از اتمام تاریکخانه فرستادید
من کماکان در خدمتتون هستم
غرض از مزاحمت اینکه بنده بجز رمان شعله که اینجا تقدیمتون میشه طرح چتد رمان دیگه رو هم دادم که دوست عزیز و نویسنده خوش قلم #الهه_بانو زحمت نگارشش رو کشیدن
توصیه میکنم اون رمان ها رو هم بخونید موضوعات جالب و محتوای خوبی دارن به شدت هم جذاب و زیبا پردازش شدن👇🏻💚
#سراب
https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
#گناه_اول_و_آخر #قاب_خاتم
https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168
در سحرهاتون ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌸
{🤍🕊]
اولِصبححسین
ظهرحسین
شام حسین
هردمُوهرثانیه،آقام،حسیـن..♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7