eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part114 الیاس از شدت تعجب جملاتی که شنیده گوشه خیابو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 سکوت مطلق بود و رخوت... خیره شده بود به کنجی از دیوار... چشمش به تاریکی عادت کرده بود و حالا رنگل های ریز فیروزه ای روی کاغذ دیواری سفید پذیرایی شون رو میدید اما تاثیری روی حال خرابش نداشت تمام این چند ماه با وجود بالا و پایین های زیادی که تجربه کرده بود، هیچ وقت حالش به این بدی نبوده‌‌‌.‌‌.. حالا تلفنش خاموش بود و حتی خبری از تنها مخاطب سمج گوشیش هم نبود تا این خلوت سنگین رو بهم بزنه... حتی به اینکه چه اتفاقی برای حاج محسن افتاده هم فکر نمیکرد... و حتی به لعیا هم... این بحران هویتی که درگیرش شده بود، تمام فکرش رو پر کرده بود دیگه حتی خودش رو هم نمیشناخت که بخواد به عشق و علاقه ای که داره فکر کنه... نه میتونست بخوابه و نه طاقت بیداری و هجوم افکار رو داشت احساس شئی رو داشت که از ارتفاع بسیار بلندی سقوط آزاد کرده و به آب تزدیک و نزدیک تر میشه بلا تکلیف، ترسیده، عصبی و گیج... گوشه ی دیگه ای از شهر لعیا با نگرانی با دکتر پدرش حرف میزد اما نگرانیش فقط بابت پدرش نبود... هنوز فکرش پیش الیاس بود و حرفهایی که شنیده دکتر بهش اطمینان داد مشکلی نیست و فقط برای مراقبت بیشتر پدرش یک شب بستری میشه... بعد از رفتن دکتر اول تلفنی به مادرش زد تا اون رو از نگرانی دربیاره ولی هر چی اصرار کرد که به بیمارستان نیاد بی فایده بود بعد از قطع تماس فکر الیاس تمام ذهنش رو گرفت نگران و کنجکاو بود و دوست داشت هرطور شده از حالش سر دربیاره اما راهی به ذهنش نمیرسید وارد اتاق پدرش شد و پیشانیش رو بوسید قطره اشکی از گوشه چشم حاج محسن چکید و لعیا بی طاقت شد: الهی من قربونت برم بابا من که حالم خوبه باور کن هیچ مشکلی نیست... دکتر گفته بود زیاد ازش حرف نکشه اما دلش طاقت نمی آورد: میگم... بابا... اون حرفایی که به الیاس زدی... راست بود؟! حاج محسن با تکان سر تایید کرد و بغض گوشه گلو و چشم لعیا نشست: ولی کاش بهش نمیگفتید بابا... له شد... صدای خش دار و ضعیف حاج محسن بلند شد: _حقش بود پسره ی... _بابا تو رو خدا حزف نزن به خودت فشار نیار اصلا من اشتباه کردم سوال پرسیدم... اما حاج محسن انگار عذاب وجدان گلوگیرش شده باشه پی حرفش رو گرفت: نمیخواستم بگم اما اذیتم کرد منو... ترسوند ترسیدم بلایی سرت... بیاره به سرفه افتاد و لعیا دستپاچه زنگ بالای تختش رو فشار داد: بابا تو رو خدا آروم باش دیگه هیچی نگو... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞ آقای‌ من دلَم را ڪِھ غَم میگیرَد ؛ ناخود آگاه‌ نگاهَم فقَط بھ سمت توست .. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تو‌... آفتاب‌‌ترین‌ آفتابِ‌زمیـن‌و‌زمانـۍ! به‌تو‌ڪه‌فڪرمیکنم،آنقدر‌گرم‌میشوم، ڪه‌کوه‌غصه‌هایم آب‌میشود! ..♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part115 سکوت مطلق بود و رخوت... خیره شده بود به کنجی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و توی راهرو مشغول قدم زدن شد یکم به گوشیش نگاه کرد و بالاخره تصمیمش رو گرفت شماره رو گرفت و منتظر جواب شد جمیله خانوم با دیدن شماره لعیا روی گوشیش متعجب و با عجله جواب داد: الو جانم لعیا جان عزیز دلم خوبی مادر؟ سلام قربونت برم باور کن من خیلی تلاش کردم باهات حرف بزنم اما مادرت گفت حاضر نیستی حرفای ما رو بشنوی باور کن الیاس چنین پسری نیست پیش من کلی قسم خورده که... _سلام مامان... من واسه چیز مهمتری تماس گرفتم لطفا یه لحظه به حرفم گوش کنید ما چند روز پیش دادگاهمون تشکیل شد و الیاس شرط کرده بود امروز چند دقیقه ببینمش و بعد طلاقم بده... _چطور راضی شده بچم؟ تورو خدا اینکارو باهاش نکن یه فرصت دیگه _موضوع اصلا این نیست مامان الیاس امروز تو خونه قرار گذاشت و منم رقتم ولی به نتیجه نرسیدیم اما وقتی خواستم برگردم الیاس اجازه نداد یعنی یه کار عجیبی کرد به زور منو سوار ماشین کرد و از خونه بیرون برد جواب تلفن پدرمم نمیداد منم ترسیده بودم بیشتر بخاطر بابا چون قلبش ناراحته... _خدا مرگم بده این بچه اهل این کارا نیست بخاطر علاقه زیادشه تو رو خدا به دل نگیر _گوش کن مامان میخواست منو ببره خونه ی اون... دختره اما من گفتم باید جواب تلفن بابام رو بدی میترسم سکته کنه... اونم جواب داد بابامم... واقعا حالش بد بود ترسیده بود بلایی سر من بیاد حتی الانم بیمارستان بستریه باور کنید _خاک بر سرم حاج محسن چی شده حالش چطوره کدوم بیمارستان؟ حاج غفار که تا این لحظه مشغول چای خوردن بود و در جواب مکالمات همسرش فقط با تاسف سر تکون میداد و زیر لب میگفت "انقدر خودتو کوچیک نکن گندی که این پسره زده جمع شدنی نیست" ؛ حالا صاف نشست و با عجله پرسید: حاج محسن چی شده این پسره بی عقل باز چکار کرده؟! اما با اشاره دست جمیله خانوم که گوشش به لعیا بود و هر لحظه سرخ و سرخ تر میشد مجبور به سکوت شد: _بابا الان حالش خوبه فقط امشب باید بستری بشه اما الیاس... _الیاس چی؟ _راستش الیاس به حرف بابا گوش نداد و بابا از ترسش که یه وقت الیاس بلایی سرم نیاره... تو عجله یه چیزایی بهش گفت... بهش گفت که... بچه شما و آقاجون نیست و... بچه خواهرتونه... الانم نمیدونم الیاس کجاست و چه حالی داره خواستم بگم پیداش کنید یه وقت بلایی سر خودش نیاره... صدامو میشنوی مامان؟ من شرمنده ام ولی‌... صدای لعیا برای جمیله محو شد و از شدت ضعف کنار دیوار سر خورد و نشست حاج غفار فوری خودش رو بهش رسوند و با عجله پرسید: چت شد زن؟ حاج محسن بلایی سرش اومده؟ اما جوابی نگرفت و ناچار خودش گوشی رو برداشت: الو دخترم چی شده؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻💚°| هرچہ‌میخواهی‌بگیر‌ اما‌سـلامم‌را‌نـگیـر 🌹🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part116 بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و ت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن و به هم خیره شده بودن... جمیله از شدت غصه بی صدا اشک میریخت و حاج غفار هم کاری از دستش برنمی اومد و حتی جمله ای براب دلداری به ذهنش نمیرسید بدترین اتفاق ممکن در بدترین شرایط ممکن رخ داده بود و دیگه حرفی باقی نمیموند دست آخر وقتی از دیدن اشکهای دردناک همسرش به ستوه اومد ناچار به بهانه ای متوسل شد و با گرفتن زیر بغلش بلندش کرد: پاشو خانوم به خودت مسلط باش الان الهه بیاد تو این حال ببیندت چی میخوای بهش بگی؟ اما جمیله ایستاد و دست حاج غفار رو گرفت: باید بریم دنبالش بگردیم بچم الان حتما حالش خیلی بده _کجا رو بگردیم عزیز دلم شهر به این بزرگی چطور پیداش کنیم موبایلشم که خاموشه لابد میخواد تنها باشه دیگه... بچه که نیست نگرانش نباش کار خطرناکی نمیکنه اون به این تنهایی احتیاج داره بذار با خودش کنار بیاد حتما خودش برای پرسیدن یه سری سوالا پیداش میشه... _اگر ما تا اونموقع صبر کنیم یعنی برامون هیچ اهمیتی نداشته اون چه حالی داره اصلا من نمیتونم صبر کنم دلم رو آتیشه... تو رو خدا بیا لباس بپوش بریم خونه ش احتمالا اونجاست _اون از کجا میدونه که ما درجریانیم... اگر الان بریم اونجا اون بچه داغه عصبیه بابت قضیه لعیا هم دلخوره یهو یه چیزی میگه رومون به روی هم باز میشه... یکم دندون رو جیگر بذار تا... _نمیتونم حاجی این چند روزه انقدر دندون رو این جیگر بی صاحاب گذاشتم که خون شده... دیگه نمیتونم باید برم پیداش کنم باهاش حرف بزنم اون الان به من احتیاج داره‌‌‌... _تو که حرف گوش نمیدی... صبر کن برات آژانس بگیرم برو خونه ش... ولی اگر نبود دیگه راه نیفتی توی شهر دنبالش بیا خونه بعد با هم یه فکری میکنیم اگرم دیدیش بهش نگو من در جریانم بگو لعیا زنگ زده به خودت گفته... جمیله همونطور که اشک چشمش لحظه ای قطع نمیشد سر تکون داد و برای اوردن چادر و کیفش به اتاق رفت حاج غفار هم شماره آژانس محل رو گرفت خودش هم از شدت نگرانی و کنجکاوی حال خوشی نداشت اما به روی خودش نمی آورد دست و پاش مور مور میشد و صورتش به سرخی میزد و این یعنی وقت خوردن قرص فشارشه و باید عجله کنه... بعد از تماس با عجله قرص فشارش رو خورد و جمیله رو راهی کرد اما دلش آروم نمیگرفت این مدت از الیاس خیلی دلخور بود اما کی بود که ندونه چقدر الیاس براش عزیزه همیشه فکر میکرد اگر خدا تو زندگی پسری هم بهش میداد هرگز نمیتونست به قدر الیاس دوستش داشته باشه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
° ° باز دلم یاد تو افتاد شکست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ گفته‌ای آغوشت بدون تعطیلی باز است بغلمان‌کن :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌∞♥∞ یَا مَنْ هُوَ إِلَى مَنْ أَحَبَّهُ قَرِیبٌ ای آن که است به هرکس که دارد :) | ۹۶ 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 بعد از ماه رمضان چه کنیم؟ 👈🏻 مراقب حال خوبمون باشیم ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام دوستان🌸 خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت: لطفا منتظر بمونید تا برگردم و بعد با اضطراب چادرش رو جمع کرد و راه افتاد با احتیاط زنگ رو به صدا درآورد و با پیچیدن صدای آیفون توی سکوت خونه الیاس به خودش اومد و تکونی خورد متعجب از جا بلند شد خیلی وقت بود کسی سراغش رو نمیگرفت اونهم اونوقت شب... با خودش گفت نکنه هنگامه باشه و پاش شل شد... اما هنگامه که آدرس اینجا رو نداشت کنجکاوی وادارش کرد تا پای آیفون بره و با دیدن تصویر مشوش مادرش، یا همون خاله ش، اشک خشک شده توی چشمش دوباره جوشید... کمی توی تصویر تماشاش کرد و بعد باعجله صورتش رو پاک کرد مطمئن بود هرچقدر هم که بد حال و گیج و ناراحت باشه نمیتونه این زن رو پشت در نگه داره دکمه درباز کن رو فشرد و با باز شدن در جمیله امیدوار وارد شد پله ها رو بالا گرفت و به طبقه دوم رسید حوصله انتظار برای آسانسور رو نداشت... به محض پشت در رسیدن در به روش باز شد و... چهره خسته و ورم کرده پسرش توی تاریک و روشن خونه مقابلش نقش بست اشک خودش هم دوباره راه افتاد: سلام پسرم چکار کردی با خودت... الیاس کنار رفت و جمیله وارد شد در رو بست و بی هیچ حرفی روی مبل افتاد جمیله چراغ هالوژن ها رو روشن کرد تا هم نور چشم های از گریه ورم کرده پسرش رو نزنه و هم بتونه راحتتر ببیندش... روبروش نشست و با مظلومیت گفت: چرا نیومدی پیش خودم تا حرف بزنیم؟ _کی به شما گفت؟ لعیا؟ صدای الیاس از شدت گرفتگی تیز و برنده شده بود و روح جمیله رو خراش میداد: _آره... من... من و بابات... _حاج غفار هیچوقت دروغ نمیگه وقتی گفت تو پسر من نیستی باید خودم میفهمیدم خودمو به خریت زدم شایدم انتظارش رو نداشتم... _نه پسرم منظورش این نبوده همه پدرا تو عصبانیت از این حرفا به اولادشون میزنن... پوزخندی گوشه لب الیاس نشست: من همیشه مدیون شما و حاج آقام ولی اولاد... _تو حق نداری به محبت مادری و پدری من و پدرت شک کنی... _من به خودمم شک کردم مامان... پوزخندی زد: یا شایدم بهتره بگم خاله.‌‌‌.. گریه جمیله شدت گرفت: تو پسر منی... منم مادرتم... من فقط تا سه ماهگی خاله ت بودم الیاس... بعدش دیگه مادرت بودم تا همین امروز خودتم میدونی که چقدر برام عزیزی و هیچ فرقی با الهه نداری مگر اینکه تو منو قبول نداشته باشی... پوزخند الیاس عمیقتر شد: الهه... یعنی تمام این سالها من و الهه نامحرم بودیم و... _نه این چه حرفیه... همون موقع که‌‌‌... فقیهه و شوهر خدابیامرزش خلیل تصادف کردن و... تو اومدی پیش ما... ما تازه ازدواج کرده بودیم و عزیزت عمو حمیدت رو باردار بود... اونکه به دنیا اومد، حاج آقا ثامن رفیق بابات خدا خیرش بده پیشنهاد داد عزیز بهت شیر بده که تو و حاج غفار برادر رضاعی بشید که اگر بعدها ما دختردار شدیم تو بشی عموی رضاعیش و محرمش باشی... به مادری که خاله ش بود و خاله ای که براش مادری کرده بود چشم دوخت: من چطوری از اون تصادف زنده بیرون اومدم؟ اصلا... قبل از تصادف اسمی نداشتم؟ جمیله آهی کشید: خواست خدا بود ماشینشون با اتوبوس شاخ به شاخ شد و رفت ته دره اما تو از پنجره پرت شده بودی بیرون چیزبت نشده بود فقط این گوشه ابروت شکسته بود که هنوزم هست... اسمت... الیاس رو من روت گذاشتم چون میخواستم بچه خودم باشی میخواستم باور کنم مادرت منم نه اینکه هر بار صدات میکنم یاد اون خدابیامرز بیفتم اما فقیهه اسمتو گذاشته بود امیرعباس... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ ما دورهایمان را زدیم، در این دنیا چیزی ارزش دل بستن نداشت، بغل کن بنده ی فراری از دنیا را... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part118 جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت: ل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 آهسته زیر لب تکرار کرد: امیر عباس... قشنگه جمیله فوری گفت: اگر دوستش داری از این به بعد امیرعباس صدات میکنم... اصلا به همه میگم به همین اسم صدات کنن فقط تو از من رو برنگردون... هق هق توی گلوی جمیله شکست و امیرعباس! به خودش اومد سر مادرش رو بغل گرفت: من غلط بکنم اونقدرا هم بی چشم و رو نیستم فقط الان گیجم... بهم حق نمیدی؟ _بهت حق میدم مادر... ولی هر اشکی داری تو دامن خودم بریز... هر گله ای داری به خودم بکن نکنه یه وقت از ما ببّری... _من تا آخر عمر نوکرتم مامان بخدا طاقت اشکاتو ندارم... جمیله نفس عمیقی کشید: العی قربون اون مامان گفتنت بشم عزیزم... _دور از جونت... میگم... حاج غفار هم‌‌... متوجه شد که‌‌‌‌‌... سکوت کرد. جمیله نمیخواست دروغ بگه برای همین فرار کرد: لعیا به خودم زنگ زد منم تا شنیدم فوری خودمو رسوندم... با شنیدن اسم لعیا باز پوزخند گوشه لبهای امیر عباس پیدا شد: چه فکری کرده به شما زنگ زده؟ لابد فکر کرده خودمو میکشم! خب بکشم... به حال اون چه فرقی میکنه... صورتش از زور حرص و درد جمع شد: ترحم کرده! _ترحم چیه پسرم نگرانت بود... حالا بذار ان شاالله من باز از فردا میرم و باهاش حرف میزنم بالاخره... _این چینی دیگه بند نمیخوره مادر... شما خودتو اذیت نکن... جمیله چشم ریز کرد و متعجب پرسید: _یعنی چی؟ پس لعیا راست میگفت که تو راضی شدی به طلاق؟ چطوری؟ تو که لعیا رو دوست داشتی! مگه نگفتی سوء تفاهمه و تو کاری نکردی؟ تو که میخواستی قانعش کنی... پس چرا باید به این زودی پا پس بکشی؟ نمیخوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ پوزخندش عمیق تر شد: دیگه جنگیدن فایده ای نداره وقتی منو نمیخواد خسته شدم بس که خودمو ثابت کردم وقتی منو نمیخواد نمیخواد دیگه چقدر خودمو خار کنم و تهمت بشنوم... _بهشون حق نمیدی؟ چیزی که اتفاق افتاده قابل دفاع نیست من که مادرتم باورت میکنم ولی اونا... لبخند دردناکی زد: من دیگه الان به همه حق میدم مامان... به همه جز خودم سِر شدم انگار... _میدونستی حاج محسن امشب بستری شده بخاطر کاری که تو کردی؟ سری به تاسف تکون داد: حالش چطوره؟ _الحمدلله چیز مهمی نیست... _میبینی مامان... تلاش من نتیجه عکس داره... واسه همینم نمیخوام اذیتشون کنم نه لعیا و نه خانواده ش رو... اون دیگه منو دوست نداره... باید... باید بره دنبال زندگیش سخت ترین جمله زندگیش رو به زبون آورد و بعد انگار قلبش رو دفن کرده باشه کاملا جدی ادامه داد: این چیزیه که اون میخواد... منم دیگه راهی برای اثبات خودم سراغ ندارم به چشمهای جمیله خیره شد: واسه همینم دیگه کسی رو جز تو ندارم تو این دنیا مامان... دیگه تلاش نکن منو به کسی ثابت کنی حتی حاج غفار... از این به بعد هر وقت خواستی منو ببینی بهم زنگ بزن تا یه جایی همو ببینیم اگر الهه دوست داشت اونم بیار ولی‌.. صدای ناله جمیله بلند شد: نه پسرم... _تو رو روح خواهرت بذار حرفمو بزنم من دیگه نه حاج غفارو آزار میدم نه تو رو نه خانواده حاج محسن رو فقط یه زحمت... فردا بهشون زنگ بزن و بگو ال... امیرعباس به طلاق راضیه... خودتون قرار طلاق توافقی رو بذارید... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
سلام دوستان🌸 خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part119 آهسته زیر لب تکرار کرد: امیر عباس... قشنگه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 طبق معمول همیشه باز مشغول گزارش دادن و قانع کردن حضرات الیه بودم که تلفن رو روی اسپیکر گذاشته بودن و دسته جمعی به حرفهام گوش می‌کردن: _گفتم که من از یک هفته پیش تا همین امروز هر روز دنبالش بودم... چند روز که فقط میرفت سر کار و برمیگشت... روز سه شنبه رفت دادگاه خانواده منم تعجب کردم انتظار نداشتم به این زودی دختره دادخواست بده و دادگاهش تشکیل شه دنبالش رفتم تو ساختمون حتی دادگاهشم پیدا کردم و گوش وایستادم شیلا فوری گفت: حواست بود که... کلافه گفتم: بله مراقب بودم حواسم بود... توی دادگاه دختره نیومده بود پسره هم شاکی میگفت طلاق نمیدم همونطوری که حدس میزدم... اما وقتی از دادگاه اومدن بیرون تو راهرو به پدر دختره گفت اگر لعیا یه قرار بیاد توی خونه ببینمش طلاقش میدم! خیلی تعجب کردم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه شه... دیگه از اونروز هرروز سایه به سایه تعقیبش کردم تا امروز که توی خونه بود و منم تو خیابون کشیکش رو میکشیدم که ببینم کی بیرون میاد یه بدبختی هم که داشتم پارکینگشون به دو تا خیابون در داشت و منم چند روز اول هر چند دقیقه یه بار بین این دو تا کوچه در حال دور زدن بودم ولی بعد چند روز فهمیدم فقط از خیابون اصلی خارج میشه و دیگه همونجا منتظرش میشدم تا اینکه امروز یهو دیدم سر و کله دختره و باباش پیدا شد فهمیدم امروز روز قرارشونه حدس میزدم پسره بخواد کاری بکنه که چنین قراری گذاشته مثلا بخواد دختره رو بدزده ببره جایی... واسه همین دور زدم رفتم کوچه پشتی کشیکشو کشیدم ده دقیقه نشده با ماشین همراه دختره از پارکینگ زد بیرون منم دنبالش حدسم درست بود تو ماشینم مدام دعوا داشتن... منم دنبالشون بودم گفتم احتمالا دختره رو ببره شمالی یا یه ویلای مخفی اطراف تهران یا شایدم یه آپارتمان مخفی دیگه‌‌... حتی وقتی دیدم گوشیشم ازش گرفت مطمئن شدم قصدش همینه... ولی یهو چند دقیقه بعد پسره شروع کرد با تلفن حرف زدن و بعدم زد بغل... چند دقیقه بعدش دختره پیاده شد و با گریه و ناراحتی رفت! ولی هی برمیگشت به ماشین نگاه میکرد انگار نگران پسره بود نفهمیدم چی شد گیج شدم پسره دنبال دختره نرفت نیم ساعت تمام سرش رو گذاشته بود رو فرمون فکر کردم خبر بدی بهش دادن قلبش گرفته دارخ میمیره به یه نمکی کنار خیابون یه پولی دادم گفتم برو بزن به شیشه اون آقا ببین اگر حالش بده یکی دو نفرو صدا کن برسوننش بیمارستان... ولی وقتی زد به شیشه سرشو بلند کرد دیدم سالمه... یه ربع دیگه تو همون حالت موند و بعد راه افتاد رفت خونه... منم موندم دم خونه ش تا همین نیم ساعت پیش... دیگه اتفاقی نیفتاد فقط یه خانم مسنی زنگ خونه ش رو زد به نظرم رفت پیش اون حدس میزنم مادرش بوده باشه... نیم ساعت بعدشم برگشت و با همون ماشینی که اومده بود رفت من خودمم الان گیجم نمیدونم چه اتفاقی افتاده فقط حدس میزنم خبر بدی بهش داده باشن شاید کس و کاریش مرده باشه... چون حالش خیلی بد شد الانم فقط میتونیم منتظر بمونیم تا ببینیم چی میشه... صدای پوزخند شیلا بلند شد: پس حسابی شانس آوردی چون اگر دختره رو میبرد کلاهت پس معرکه بود حالا هم بشین دعا کن زودتر طلاقش بده که اگر حوصله م سر بره دیگه هیچی حالیم نیست و کاسه کوزه همه رو بهم میگیرم هم اون پسره و عشق احمقش هم تو! بی هیچ حرف دیگه ای قطع کرد و باز جز تحمل و حرص خوردن از اینهمه تحقیر راه دیگه ای برای من باقی نموند... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀