eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 | 💜چگونه فرزندانی مؤمن تربیت کنیم؟ ➕چند روش و تکنیک برای افزایش ایمان کودکان
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کلافه روی کاناپه دراز کشیده بود اما خوابش نمیبرد ترسیده بود نگران بود هنگامه کاری دست خودش بده... با هر صدایی که از اتاق می اومد تکونی میخورد و گردن میکشید... از دستش عصبانی بود، اما راضی به مرگش که نبود! نمیتونست بشینه و تماشا کنه یه نفر خودش رو از بین ببره حتی اگر اون یک نفر زندگیش رو از بین برده باشه... توی این بیداری فکرهای زیادی به مغزش هجوم آورده بود. یکیش همین که زندگی ای که به این راحتی از هم پاشید اصلا ارزش افسوس خوردن داره؟ زنی که به این راحتی انکارش کرد، باورش نکرد و رهاش کرد، ارزش دلتنگی و افسوس داره؟ اصلا ارزش دوست داشتن داره؟ هنگامه چقدر توی این اتفاق مقصره؟ اون که نمیخواسته چنین اتفاقی بیفته! اصلا چرا تابحال به منطق رفتار این دختر فکر نکرده! به اینکه چرا حاضر شده با تحمل تحقیر خودش رو بهش تحمیل کنه تا ولو اسما همسری داشته باشه! خودش هم نمیفهمید چش شده و این فکرها چه معنی داره؟! انگار توی ذهنش کسی دنبال سند و مدرک برای تبرئه کردن هنگامه میگرده! شاید بخاطر این خودکشی دلش بحالش سوخته... شایدم؟!... از تصور شاید دوم اخمهاش توی هم رفت و سر تکون داد... حتی تصورش هم قشنگ نبود که ذره ای نسبت به این دختر نرم شده باشه چند بار قصد کرد همه چیز رو رها کنه و از اون خونه بیرون بزنه اما بهانه ترس از خودکشی دوباره هنگامه نگهش داشت... اما دلش آروم نبود چون از خودش مطمئن نبود... تصور اینکه این نرفتن و تعلل دلیلی جز حفظ جون اون دختر داشته باشه اینکه این فقط یه بهانه باشه... اینکه تنها شدنش مقدمه ای برای گره خوردن به کسی باشه که مسبب بدبختی هاشه... اینکه حریف خودش نشه و‌.. به هر حال اون زنش بود... زن شرعی و قانونی... بعد از اینهمه کشمکش و ناکامی‌.. ساعدش رو روی چشم گذاشت و تلاش کرد بخوابه بیشتر از این نمیتونست هجوم این افکار رو تحمل کنه... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•⛅️🖇• هࢪصبح‌ازمیاטּدݪم‌تاضریح‌ِ؏ـشق، "مِنّےاِلَےالْحٌسَین"سلامۍڪشیدھ‌اند...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part134 کلافه روی کاناپه دراز کشیده بود اما خوابش نمی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود انگار زندگی براش به آخر رسیده بود حاج غفار از دیدن حالش برای بار هزارم اعتراض کرد: آخه چرا عزا گرفتی زن! اشک از گوشه چشمش فواره زد: چرا عزا نگیرم... پسرم داماد نشده عروسش رو طلاق داده الانم که از خونه ش آواره ست... شما هم که ماشالات باشه یه سراغی ازش نمیگیری... مبخوای باورش بشه که به پسری قبولش نداری؟! _تو دیگه چرا این حرف رو میزنی تو که میدونی این بچه چقدر برام عزیز بوده هیچ فرقی هم با الهه نداشته... اگر از گوشت و پوست خودمم بود و چنین غلطی میکرد توبیخش میکردم! فرقی نداره... _آخه اون که عمدا اینکارو نکرده حاج محسن و دخترش مگه امون دادن بچم از خودش دفاع کنه! آخرشم که ما رو رسوا کردن و بچه رو فراری دادن... _تو مادری نمیتونی عیب بچه ت رو ببینی... ولی اگر کس دیگه اینکارو میکرد خودت میگفتی عمدی یا غیر عمدی کم کمش اینه که بی عقلی کرده... توقعی نمیشه داشت که بقیه هم اندازه تو به بچه ت اعتماد کنن... _شما چرا بهش اعتماد نداری؟ شما چرا سراغی ازش نمیگیری... مگه نمیگی قد بچه خودت دوستش داری؟! _توقع داری برم دوره بیفتم ببینم کجاست به پاش بیفتم که بیاد خونه؟ اون اشتباه کرده اون به قهر رفته اون اولاده من که بچه ش نیستم! خودش باید بیاد‌‌... _الان که شرایط ما عادی نیست... یکم از غرورت بگذر دلش میشکنه حالا که فهمیده من و تو... خب خیال میکنه هیچ ارزشی براش قائل نیستی و دیگه دوستش نداری... اون شب که رفتم خونه ش میگفت حاج غفار بهم گفته پسر من نیستی و منظورش همین بوده... _لااله الاالله... منم بخاطر همین پیش قدم نمیشم میترسم یه چیزی بگه حرمت بینمون بشکنه بذار یکم بگذره... الان حالش خوب نیست یه مدت تنها باشه بهتره... _آخه دلم تنگشه... لااقل کاش یه زنگی بهش بزنم _خب بزن ولی نگو که من درجریانم... جمیله با ذوق شماره امیرعباس رو گرفت و روی بلندگو گذاشت حاج غفار هم لبه تخت نشست و گوش تیز کرد اونهم دلش تنگ شده بود اما غرورش مانع میشد حرفی بزنه امیرعباس از شنیدن صدای گوشی توی خواب غلتی زد و روی کاناپه جابجا شد با همون چشمای بسته گوشیش رو برداشت و بعد به زحمت با یک چشم نگاهی به شماره ش انداخت با دیدن شماره مادرش خواب از سرش پرید و راست نشست نگاهی به ساعت انداخت ۱۱ صبح بود... با سرفه صدا صاف کرد و بعد جواب داد: الو سلام مامان‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
༻﷽༺ دلم تنگـه براش برای شبای ڪربـلاش آفریـده‌خدا منو برای حســـین‌ و بچـه‌هاش ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part135 گوشه ای نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _سلام پسرم خوبی مادر؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ پوزخندی زد و دستی به چشماش کشید: نگران نباش مادر زنده ام... نه سکته کردم نه خودکشی... پوست کلفت تر از این حرفام... _این چه حرفیه پسرم دور از جونت... از دیشب تاحالا کجا بودی؟ رفتی خونه؟ نگاهی به دور و اطرافش کرد و تازه به یاد آورد کجاست به هر حال اینجا هم خونه بود دیگه... ناچار جواب داد: آره... _اونجا نمون قربونت برم برات خوب نیست تازه مگه چند روز پیش نیومدن جهازشونو نبردن؟ اونجا که چیزی نیست تو خونه خالی چرا موندی... بیا خونه... _ممنون مامان احتمالا تحویلش میدم یه جای جمع و جور تر اجاره میکنم وسایلم براش میخرم شما نگران نباش... _خب چرا مگه خودت خونه نداری اینجا خونه خودته دیگه بیا... _نه مامان... اصرار نکن لطفا اینجوری هم من راحت ترم هم شما... نفس عمیقی از سر تاسف کشید: باشه هر طور راحتی... ولی آخه دلم برات تنگ شده... _خب هر وقت شما بگی یه جا قرار میذاریم میبینیم همو... _خب من همین الان میام اونجا پیشت... _نه... یعنی.... گیج به اطرافص نگاه کرد جرئت نداشت هنگامه رو تنها بذاره حتی همین الانم نگران بود از جا بلند شد و سرکی به اتاقش کشید بی حرکت به پشت روی تخت افتاده بود کمی نگران تر ادامه داد: مامان من یه قرار دارم... میگم اگر اجازه بدی خودم بهت زنگ بزنم _باشه پس من منتظر خبرتم _چشم... فعلا خداحافظ... به محض قطع کردن صدا بلند کرد: خوابی؟ جوابی نگرفت ناچار یک قدم جلو رفت و وارد اتاق شد: با تو ام‌... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part136 _سلام پسرم خوبی مادر؟ کجایی؟ چکار میکنی؟ پ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه با اینکه محرم بودن اما ناچار بود.... موهای خرمایی هنگامه روی صورتش پخش شده بود و تکون نمیخورد با خودش فکر کرد نکنه با دارویی خودش رو مسموم کرده باشه؟! یکبار دیگه هم صداش کرد اما جوابی نداد... ناچار دست روی شونه ش گذاشت و با تکان خفیفی صدا کرد اینبار غلتی خورد و با ناز چشم های پف کرده از اثر خوابش رو باز کرد... چند ثانیه با همون چهره خواب آلود و زیباش بهش خیره شد و بعد با خجالت صاف نشست: چی شده؟! امیرعباس هم با تک سرفه ای پشت کرد و از اتاق خارج شد و در همون حال بلند گفت: چقدر خوابت سنگینه یه ساعته دارم صدات میکنم!! پوزخندی زد و بعد صدا بلند کرد: ببخشید دیگه خواب بودم!! جوابی نشنید و دوباره خونه ساکت شد تصمیم گرفت این سکوت رو یه طوری بشکنه... بلند شد و یه سارافن و یه شال تن کرد نگاهی توی آینه انداخت و بعد از اتاق بیرون رفت... امیرعباس روی مبل پشت بهش نشسته بود و سرش توی گوشی بود وارد آشپزخونه شد و چایی ساز رو روشن کرد از صدای چای ساز امیرعباس از جا بلند شد و به هنگامه که مشغول چیدن میز صبحانه بود خیره شد هنگامه سر بلند کرد: چیه چیزی شده؟! به خودش اومد و جدی سر تکون داد: نه... خواستم بگم من چیزی نمیخورم برای من چیزی درست نکن _چرا مگه گرسنه ت نیست؟ دلش ضعف میرفت اما دوباره روی کاناپه نشست: نه... هنگامه زیر لب باشه ای گفت و چند تا تخم مرغ توی تابه نیمرو کرد بوی نیمرو که بلند شد دل امیرعباس مالش رفت ولی غرورش اجازه نمیداد تغییر موضع بده اما اونقدر گرسنه بود که با خودش میگفت اگر یک بار دیگه بهم تعارف کنه حتما برای خوردن صبحانه پای میز میرم ولی انگار هنگامه هم این رو میدونست که تعارفش نمیکرد! با لبخند مرموزی پشت میز نشسته بود و نیمرو و چای شیرینش رو نوش جان میکرد که بالاخره طاقت امیرعباس تموم شد و وارد آشپزخونه شد بدون هیچ حرفی یه ماهیتابه دیگه برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد هنگامه مثلا با تعجب به حرکاتش خیره شده بود: خب اگر گرسنه ت بود چرا گفتی برات چیزی درست نکنم... جوابی نداد... دوباره کمی بلند تر پرسید: با تو ام! _خودم از پس کارام برمیام... با لبخند شونه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد اما امیرعباس که اولین تجربه پای گاز ایستادنش بود چندان هم موفق نبود اونقدر شعله رو زیاد کرده بود که قبل از پختن محتویات داخل نیمرو دورش سیاه شد و سوخت و بوی تخم مرغ سوخته بلند شد کمی گیج ایستاده بود و بهش خیره شده بود حتی نمیدونست باید چکار کنه شاید هم حضور هنگامه گیجش کرده بود و برای اثبات توانایی ش دست و پا میزد که شعله رو زیادتر کرد تا به خیال خودش قسمتهای خام بپزن اما دود از ماهیتابه بلند شد! هنگامه فوری بلند شد و ماهیتابه رو توی ظرف شویی انداخت بعد خیره به ظرف سوخته خنده بلند و پر از نازی سر داد: ببین چکار کرد! خب چرا لج میکنی... برو بشین... امیرعباس دستی به صورتش کشید و ناچار پشت میز نشست رفتار هنگامه روی ذهنش رژه میرفت صدای خنده هاش و حرکات دخترانه و ظریفش... هنگامه ظرف دیگه ای برداشت و دو تا تخم مرغ نیمرو کرد همونطور که پشتش بهش بود پرسید: چه مدلی دوست داری؟ همزده یا عسلی؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
شاهان همه در حسرت آنند که باشند در خیل غلامان تو از خیل غلامان... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺ عالمی را جذب ڪرده ڪعبه شش‌گوشه‌اټ بهتر از شش‌گوشه‌اټ‌ الحق‌والانصاف نیسټ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ مقایسه ممنوع! 🔻صحنه‌های عجیبی که در قیامت با آن مواجه خواهیم شد. 🔴 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 وقتی انگیزه‌ام برای حرکت به سمت خدا کم میشه، چیکار کنم؟ ➕یک راه حل جالب! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يَدَاكَ سحابتانِ ربيعيّتانْ لولاهُمَ لمات العالمُ عَطَشاً دستانت ابر بهاری‌‌ند اگر نباشند جهان از تشنگی خواهد مُرد ...🌱•. 💙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
✨ رگ‌های درونی انسان پاره گوشتی آویخته است و آن قلب است ...♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 زشت یا زیبا، اگر خوبیم یا اینڪہ بدیم، دست بر دامانِ لطف ضامنِ آهو زدیم...! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙•|| گاهی‌مرانگاه‌کنی‌ردشوی‌ بس‌است آنان‌که‌بی‌کَسند به‌یک‌درزدن‌خوشند..💔 ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اَللّهُمَّ اَشغَلْنَا بِذِكرِكَ خدایا ! سرگرم عرش کن دلِ پا در گلِ مرا...🍂 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part137 باز هم جوابی نشنید نمیخواست دقیقتر نگاهش کنه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جوابی نشنید. پشت کرد و امیرعباس رو دید که دستهاش رو به میز تکیه داده و سرش رو توی دستهاش نگه داشته... کمی خم شد و با گوشه قاشق به میز کوبید: میشنوی؟ اینبار دستهای امیر باز شد و گنگ بهش خیره شد: چیه؟ _میگم چه مدل تخم مرغی میخوری؟ همزده یا عسلی؟ _نمیدونم فرقی نمیکنه هنگامه مشغول شد و امیرعباس باز به فکر فرورفت به خودش شک کرده بود... حتی حواسش نبود چی ازش پرسیده و وقتی ماهیتابه تخم مرغ های عسلی رو مقابلش روی میز گذاشت اخمش توی هم رفت و خواست اعتراض کنه که: غذای خام برام آوردی! اما یادش افتاد ازش سوال کرده و ناچار به خوردن همون غذایی که به نظرش خام بود مشغول شد. هنگامه در سکوت خوردنش رو تماشا میکرد... کمی که گذشت سر بلند کرد و از دیدن نگاه خیره هنگامه دستپاچه شد: چیه؟ لبخند تلخی صورتش رو پوشوند: آدم عجیبی هستی... هم دلسوز هم مغرور... هم لجباز هم آروم... خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم... سر بلند کرد و با چشمهای مملو از اشکش بهش خیره شد: منو ببخش الیاس... من واقعا نمیخواستم زندگیت خراب شه! نمیتونم آروم بگیرم... قطره اشک از چشمش سقوط کرد. مطمئن بود این تنها حرف راستیه که این مدت به زبون آورده. واقعا دلش نمیخواست به زندگی مشترکش لطمه بزنه و تمام تلاشش رو هم کرد... اما امیر تو فضای دیگه ای بود که با پوزخندی گفت: امیرعباس... _چی؟ _الیاس نه... امیرعباس... اسم واقعیم... امیرعباسه برای اولین بار واقعا گیج شد: متوجه منظورت نمیشم! امیر خودش هم نمیدونست چرا سفره دلش رو برای این غریبه که تا چند روز پیش دشمن خونی و عامل بدبختیش هم بود باز میکنه اما بی اراده اینکار رو کرد. انگار از سکوت خسته شده بود. یک جفت گوش نیاز داشت برای حرف زدن: _تازگی فهمیدم پدر و مادر واقعیم کسای دیگه ای هستن و اسمم امیرعباسه... چشمهای درشت هنگامه از حدقه خارج شد: جدی میگی؟ چقدر عجیب! خب... اونا الان کجان؟ _مردن... همون سال اول تولد من... خاله و شوهر خاله م منو بزرگ کردن... چند ثانیه سکوت حاکم شد و هنگامه گیج به میز خیره شد. با خبر جدیدی مواجه شده بود و سعی میکرد ارتباطش رو با ماجرای خودشون تحلیل کنه اما امیرعباس برای اظهار بی تفاوتی مشغول خوردن غذاش بود... چند دقیقه که گذشت امیر به حرف اومد: تحت تاثیر قرار گرفتی؟ عذاب وجدانت بیشتر شد از اینکه زندگی یه بچه یتیم رو خراب کردی؟ هنگامه با نگاه مظلوم و خیسش دوباره بهش خیره شد و وادار به سکوتش کرد: من... من که نمیخواستم اینکارو بکنم بخدا حاضرم به جبرانش همین الان جونمو بگیری و راحت شم! _خیلی خب تمومش کن باز اشک و آه راه ننداز. تو رو بکشم نه تو راحت میشی نه من... با مردن نمیتونی هیچی رو تغییر بدی. اما با زندگی شاید... هنگامه به تاسف سر تکون داد و باز اشک شیشه ایش جاری شد: دیگه چه کاری از دستم برمیاد وقتی تو حاضر نیستی منو ببخشی؟! امیر نفس عمیقی کشید و استکان چای خالی رو روی میز برگردوند: من حاضرم ببخشمت... اما شرط داره... پ.ن: جبرانی پنج شنبه شب دوستان این هفته سرم خیلی خیلی شلوغ بود ان شاالله دیگه تاخیری پیش نیاد التماس دعا🙏♥️ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part138 جوابی نشنید. پشت کرد و امیرعباس رو دید که دست
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه قبوله... باور کن من از عذاب وجدان دارم له میشم... نگاهش هنوز به ماهیتابه خالی بود: اولین شرطش اینه که بهم بگی چرا اینکارو کردی و هدفت چی بود؟! با خجالت سرم رو پایین انداختم: تو که میدونی... _آره ولی قانع نشدم... میتونستی با کسی که موافق اینکار باشه توافق کنی اینهمه گانگستر بازی هم لازم نبود... پوزخندی زدم: به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد! _یعنی فقط بخاطر اعتماد؟ امین که بود و حتی مشتاق هم بود‌.. کنجکاویش داشت به جاهای جالبی می‌رسید مثلا دستپاچه بلند شدم و مشغول جمع کردن میز شدم؛ اون مادرش موافق نبود...به مشکل میخوردیم... _پس نمیخوای راستشو بگی... سر جام ایستادم و بهش خیره شدم؛ راستش رو گفتم سر تکون داد و از پشت میز بلند شد: نه... نگفتی... قبل از اینکه از آشپزخونه خارج بشه پرسیدم: بقیه شرط هات چی بودن؟ دوباره روی همون کاناپه نشست. از توی آشپزخونه از پشت سر می دیدمش: چه فرقی می‌کنه وقتی اولی رو قبول نکردی! _حالا تو بگو... شاید همش رو یکجا انجام دادم عصبی خندیدم: اصلا چند تان؟ برگشت و از پشت کانتر بهم نگاه کرد: سه تا... _خب... میشنوم... _دومین شرطم این بود که قول بدی آدم دیگه ای بشی و دیگه هیچ وقت واسه رسیدن به اهدافت بقیه رو به دردسر نندازی... _اونکه حتما... و سومی؟ چشم توی چشمهام دوخت: _سومیش هم اینکه دیگه به خودکشی فکر نکنی و زندگیتو بکنی... هر زمانی توی عمرت که خودکشی کنی حلالیت مشروط من از بین میره... چشمهام دوباره پر از اشک شد‌. راحت ترین کار دنیا برام همین بود: حتی اگر اولین شرطت رو بتونم قبول کنم اینو نمیتونم... دیگه زندگی برام معنایی جز عذاب نداره که بخوام تحملش کنم‌ حتی اگر تو منو ببخشی... با عجله وارد اتاق خواب شدم و در رو بستم. منتظر موندم تا واکنشش رو ببینم... چند ثانیه که گذشت صدای جیر جیر مبل و بعد صدای نزدیک شدن قدمهاش اومد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀