💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part139 مشتاق بهش خیره شدم: جدی میگی؟ هر شرطی که باشه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part140
امیرعباس احساس میکرد کم کم دلش داره به حال این دختر میسوزه...
شاید بهتر باشه با ملایمت بیشتری باهاش برخورد کنه تا از این سرخوردگی نجات پیدا کنه و قید خودکشی رو بزنه...
به هر حال اگر بخاطر اون بلایی سرش میاومد نمیتونست خودش رو ببخشه...
حتما علتش همین بود دیگه!
آهسته به در بسته اتاقش نزدیک شد و با صدای آرومی که از شدت آرومی بم تر از همیشه شده بود صدا زد:
دیگه این رفتارا و تصمیمای بچگانه چه فایده ای داره؟
چه کمکی به من میکنه؟
هنگامه با صدای بغضی و کمی بلند جواب داد:
به خودم کمک میکنه!
_به خودتم کمکب نمیکنه...
فکر میکردم آدم معتقدی باشی که چادر سر میکنی!
یعنی نمیدونی با خودکشی چه عاقبتی برای خودت میسازی؟
صدای هق هق هنگامه بلند شد:
آدم معتقدی بودم که این بلا رو سر زندگی تو آوردم؟!
من دیگه داره حالم از خودم بهم میخوره
دنیا و آخرت من به اندازه کافی تباه هست
آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
_مهم اینه که الان پشیمونی!
میتونی جبران کنی..
جای متهم و شاکی عوض شده بود!
این هنگامه بود که به خودش حمله میکرد و انیر عباس ازش دفاع!
این هنر دختری بود که این کارها رو خوب یاد گرفته بود.
ناخودآگاه اون رو وادار به دفاع از خودش کرده بود تا توی ذهنش اونو ببخشه...
لبخند کمرنگی زد و یقین کرد اگر بار اول نتونست به این مرد نفوذ کنه دلیلش عشق و تعهد به زن دیگه ای به اسم لعیا بوده و الا اون کارش رو خوب بلده!
و اون لحظه لحظه ای بود که به موفقیت یقین کرد و با شدت ادامه داد:
چی رو میتونم جبران کنم؟
میتونم کاری کنم که تو خوشبخت زندگی کنی؟
نمیتونم...
دیگه هیچی قابل جبران نیست...
من دیگه تحمل نفس کشیدن رو ندارم.
ازت خواهش میکنم از سر راهم برو کنار بذار خودمو راحت کنم!
امیر با اضطرابی که پنهام میکرد اما مشهود بود بلافاصله به در کوبید:
معلومه که چنین اجازه ای بهت نمیدم...
باز میخوای منو تو دردسر بندازی؟
باز کن ببینم این درو...
ناچار بود پشت نگرانی برای توی دردسر افتادن قایم بشه بلکه قانعش کنه اما واقعا نگران خودش بود...
شاید بی اونکه خودش بدونه...
هنگامه هم بیشتر و بیشتر با این احساس نگرانی بازی میکرد تا خودش رو نشون بده:
نگران نباش طوری اینکارو میکنم که همه بفهمن خودکشی بوده
یه دست نوشته کنار تخت گذاشتم
تو ام الان از اینجا برو...
_مسخره بازی رو بذار کنار درو باز کن
با بغض زمزمه کرد:
منو ببخش خیلی اذیتت کردم
با عصبانیت فریاد زد:
اگر حماقت کنی هیچ وقت نمیبخشمت فهمیدی...
_متاسفم...
صدای باز کردن خشابهای قرص و سکوت هنگامه جری ترش کرد تا با شدت به در بکوبه
هنگامه با یه مشت قرص توی دستش منتظر بود در بشکنه
شکستن در اتفاق خوبی بود...
دوباره صدا زد
برای اولین بار اسمش رو
اگر چه اسم عاریه:
هنگامه...
با تو ام چرا جواب نمیدی
به حرف اومد:
بیخود عذاب وجدان نداشته باش امیرعباس...
وجود من توی این دنیا به هیچ دردی نمیخوره...
بود و نبود من واسه هیچکس مهم نیست
تو به من هیچ دینی نداری... خداحافظ...
با ضربه بعدی هم در نشکست. زیادی محکم بود
امیرعباس ناچار جواب داد:
مهمه... واسه من مهمه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜جلوی پیشرفت دانشآموزان را با تشویق کردن نگیریم!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
أبي هو أجمل أب في العالم
حتى لو كان في السماء
بابای من قشنگترین بابای دنیاست
حتی اگر تو آسمونه....!♥️✨
#عربی_نوشت
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ»
و این روزگار است که هر دم
آن را به مراد کسی میگردانیم ...🌱
#سورهآلعمران
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part140 امیرعباس احساس میکرد کم کم دلش داره به حال ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part141
و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محکمی که به دست نزدیک شده به صورت هنگامه زد تمام قرصها رو روی زمین و روی تخت پخش کرد...
اما دستش اوتقدر ضرب داشت که فقط برخورد گوشه انگشتش به صورت هنگامه رد سرخ و بلندی بندازه و درد توی صورتش بپیچه...
با دستهاش صورتش رو پوشوند و شروع به گریه کرد...
امیرعباس درمونده گوشه تخت نشست و سرش رو پایین انداخت:
ببخشید نمیخواستم بزنمت...
ببین با کارای احمقانه ت هم داری خودتو اذیت میکنی هم منو!
عمیق نفس کشید
دکمه پیراهنش رو از گرما باز کرد و بعد سر بلند کرد:
حالا دستتو بردار ببینم چی شد؟
خیلی درد داری؟
همونطور مشغول گریه کردن رو به بالا سر تکون داد و بعد سرش رو روی زانو گذاشت
امیرعباس نمیدونست چکار باید بکنه
چیزی توی دلش میجوشید
چند بار قصد کرد بلند شه و بیرون بره اما نتونست
دوباره سر حرف رو باز کرد:
با این کارات من نمیتونم بهت اعتماد کنم
حتی جرئت نمیکنم پامو چند دقیقه از خونه بیرون بذارم
همش باید بپای تو باشم...
تا کی میتونیم اینجوری ادامه بدیم؟
دادی اذیتم میکنی!
_من چکارِ تو دارم!
حق دارم واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم...
ندارم؟!
_نه نداری!
چشمهاش رو بست و با کف دست صورتش رو ماساژ داد.
فشار شدیدی بهش وارد شده بود و صورتش هنوز داغ بود و نبض داشت...
وقتی سر بلند کرد دوباره پرسید:
تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟
هنگامه هم سر بلند کرد و با چشمهای خیس بهش خیره شد:
_خیلی خب باشه...
من قول میدم دیگه کاری نکنم
پس چرا اقدامی واسه طلاق نمیکنی؟!
پوزخندی زد:
منو چی فرض کردی؟
تا زمانی که نشه بهت اعتماد کرد از طلاق خبری نیست
اصلا چرا انقد واسه طلاق عجله داری خبریه؟
قبلا که نظرت چیز دیگه ای بود؟!
تلخندی به نگاه مشکوک امیر زد و با بغض سر تکون داد:
قبلا خیلی چیزا فرق میکرد...
دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم!
_کدوم وضع رو؟
هنگامه فریاد زد:
_همین که مدام جلو چشمم باشی ولی منو نبینی
همین داشتن و نداشتنت!
چشمهای امیرعباس درشت شد و هنگامه با فریاد ادامه داد:
مگه نمیخواستی بدونی چرا اینکارو باهات کردم؟
چون عاشقت بودم!
من بدبخت عاشق توی لعنتی بودم که یکی دیگه رو میخواستی!
با بالش به سینه امیرعباس مبهوت کوبید و با هق هق ادامه داد:
ولی من ذلیل بی کس و کار به اینکه زن دومت باشم هم راضی بودم...
به اینکه یه روزی یه جایی تو قلبت برام باز بشه..
ولی حالا...
دیگه هیچی جز مرگ آرومم نمیکنه...
تو ام به هر کسی که میپرستی دست از سرم بردار بذار راحت شم از این عذاب...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part141 و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـو چـه کـردی
کـه دلـم
ایـن همـه
خـواهان تـو شـد ...♥️
#سرداردلها
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عکس_نوشت
بوسیدن ضریحت رویای هر شب ما
دریاب دردمان را بسیار بینواییم💔
#امامحسینجانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part141 و بعد با ضربه بعدی در رو شکوند و با ضربه محک
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part142
امیر عباس مثل کسایی که ضربه ای توی سرشون خورده باشه سرش رو پایین انداخت و مبهوت از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت
براش شنیدن این حرف تا این حد غیر منتظره بود و توقعش رو نداشت یا...
نگران بود این ابراز علاقه اتفاقی درونش به پا کنه...
هنگامه زانوهاش رو بغل گرفت و به آینه روبروش خیره شد
دیگه رمقی برای شادی بعد از پیروزی نداشت
چیزی ته دلش چنگ میخورد و بالا می اومد.
انگار حالت تهوع داشت
با خودش فکر کرد قبلا اینقدر از دروغ گفتن و تظاهر و فریب مردها حس بدی بهش دست نمیداد
حتی لذت هم میبرد!
اما این جوون چرا ترحمش رو جلب میکرد تا بابت دروغ هایی که براش میبافه عذاب وجدان پیدا کنه؟
جوونی که با وجود جوونی خیلی خوددار تر از پیرمردهایی بود تا امروز باهاشون برخورد داشت...
مردای سن و سال داری که خودشون زن داشتن اما هنگامه رو هم به هیچ وجه از دست نمیدادن و برای شکارشون به زحمت نمی افتاد
امیرعباس به یقین سخت ترین شکار عمر این پرستوی عقاب صفت بود اما حالا که در آستانه پیروزی ایستاده بود و به نظر می اومد اون دژ مستحکم داره فرو میریزه... چرا خوشحال نبود؟!
چرا از دروغ گفتن به اون احساس عذاب میکرد؟
از بازی دادنش...
از نگاه کردن به چشمهای سیاه و زلالش خجالت میکشید
حتی از صدای اذان و اقامه قبل از نمازش که وقت و بی وقت توی خونه میپیچید...
و الان هم یکی از همون وقت ها بود
دیگه هنگامه هم فهمیده بود وقتی کارش سخت میشه سراغ نماز میره...
مثل اون شب توی خونه ی ماه طلعت...
این روزا اوقات سختش زیاد شده بود و یه جورایی به هم پیوند خورده بود...
سرش رو روی زانو گذاشت
چشمهاش رو بست و به صدای نمازش گوش داد.
نمیدونست چرا اینکار رو میکنه اما حس کرد این کار برای چند دقیقه هم که شده ای این افکار ملال آور نجاتش میده...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
°
°
"هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَهٍ فَنَحْظى؟
آیا امروز به فردایى مى رسد که به دیدار
جمالت بهره مند شویم؟
#صاحبنا🌱!
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part142 امیر عباس مثل کسایی که ضربه ای توی سرشون خور
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part143
امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به تسبیح شاه مقصود توی دستش خیره شده بود...
گیج بود...
اصلا دلش نمیخواست به حرفهایی که شنیده فکر کنه
حس میکرد به زمان نیاز داره تا این مسئله رو هضم کنه...
شقیقه ش رو روی پاش گذاشت و چشم بست تا دعای کوتاهی که همیشه بعد از نماز میخوند رو زمزمه کنه که لرزش گوشیش روی شیشه ی میز هشیارش کرد...
به طرف گوشی کش اومد و برش داشت
مادرش بود
دیت به پیشانی کوبید
یادش رفته بود بهش زنگ بزنه
جواب داد:
الو سلام مامان
_سلام. پسر تو کجایی میدونی چند بار زنگ زدم؟
_ببخشید کاری پیش اومد. جانم امر؟
_گفتم که دلم تنگ شده... میخوام ببینمت...
_قربون اون دل کوچیکت
باشه ان شااالله یه قراری میذاریم و...
جمیله که انگار از این طفره رفتن مشکوک شده بود راضی نشد:
نه... یه وقت دیگه نه همین امشب
بگو ساعت چند از سر کار میای بیام خونه ت...
چند ثانیه در سکوت فکر کرد و بعد ناچار گفت:
باشه مامان من امشب رسیدم خونه بهت زنگ میزنم
_باشه مادر... مواطب خودت باش...
فعلا خداحافظت
خداحافظ رو آروم به زبون آورد و قطع کرد
مونده بود که چکار باید بکنه
نمیتونست این دختر رو تنها بگذاره
اگر بلایی سرش میاومد نمیتونست خودش رو ببخشه...
همین الان هم رهاکردنش با اون همه قرص کار غلطی بود
اونقدر گیج شده بود که قوه تشخیصش از کار افتاده بود...
بلند شد و سجاده جمع کرد...
اما دیگه وارد شدن به اون اتاق براش سخت بود
داشت فکر میکرد چطور خبری ازش بگیره که صدای هنگامه بلند شد و کارش رو راحت کرد:
_هر جا میخوای بری برو...
من قول میدم دردسری درست نکنم
همونجا که ایستاده بود صدا بلند کرد:
من بهت اعتماد ندارم...
_امروز بیخود یهو عصبی شدم...
من که نمیخوام مشکلی واسه تو پیش بیاد...
قول میدم تا زمانی که طلاق نگرفتیم هیچ کاری نکنم...
خیالت راحت باشه...
به قرارت برس...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part143 امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃
خدایا!
مرا بر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن،
و یاری ام کن که کاری را که او با من کرد
با اون نکنم
#صحیفهسجادیه💚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 آدمها با چی حالشون خوب میشه؟
➖ باید بریم سراغ اصل کاری ...
#حال_خوب
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part143 امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part144
پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده بور رسید و در کمال تعجب دید مادرش زودتر رسیده و منتظر ایستاده
با اخم کمرنگی سلام کرد:
مامان من گفتم ساعت ده تازه یه ربع به دهه الان
_سلام عزیزم حالا چه فرقی میکنه...
درو باز کن بریم داخل...
کلید رو توی قفل چرخوند و در باز شد
حس خوبی به این خونه نداشت ولی ناچار بود
به محض ورود به خونه مادرش با غصه به در و دیوار خالی نگاه انداخت:
مادر جون تو شبا کجا میخوابی؟
اینجا خالیه...
_من شبا جای دیگه میخوابم مامان نگران نباش انقد
امشبم بخاطر شما اومدم.
_کجا؟
کارگاه؟
جوابی نداد و صندلی های باقیمونده متعلق به میز اپن رو جلو کشید:
بفرما بشین...
_آخه کارگاه جای خوابیدنه پسر؟
اونم وقتی خونه داری؟
_اسمش کارگاهه ولی جای استراحتش از خونه هم راحتتره...
شما نگران من نباش این بحث رو هم تمومش کن...
باشه؟
مگه نگفتی دلت تنگ شده... خب یکم نگام کن دیگه
جمیله به زور به لبخندش لبخندی زد و عقب نشینی کرد؛
خیلی خب چی بگم... هر طور راحتی...
حالا بگو ببینم غذای درست و حسابی میخوری؟!
_نه گرسنه میمونم!
ببین نگران چه چیزایی میشی آدمیزاد بخوادم نمیتونه شکمشو خالی نگه داره...
کمی لب برچید و بالاخره سوال اصلیش رو پرسید:
از... از اون دختره چه خبر؟
همون که آویزونت شده بود...
طلاقش دادی؟!
با تک سرفه ای راست نشست و بازوهاش رو بغل گرفت
نمیدونست چرا ولی انگار از اطلاق لفظ اویزون به هنگامه خوشش نیومد...
از اون گذشته حرفی هم برای گفتن نداشت
سکوت که طولانی شد ناچار جواب داد:
هنوز نه ولی... احتمالا به زودی...
_احتمالا؟ منظورت چیه؟!...
نکنه واقعا بین تو و اون چیزی هست و...
_ای بابا این چه حرفیه مامان
منظورم اینه معلوم نیست چقدر طول بکشه
ولی اونم حرفی نداره...
نگران نباشید شما
از خودتون بگید از الهه چه خبر؟
چرا اونو نیاوردید؟
لابد اونم نمیخواد منو ببینه... قضیه ی... منو میدونه؟
_نه نمیدونه...
ولی این روزا خیلی افسرده شده همش غصه ی تو و لعیا رو میخوره میگه چرا اینجوری شد...
ما بهش نگفتیم دلیل جداییتون چیه ولی خودش بین حرفامون شنیده...
همش میگه داداش من اهل این حرفا نیست و لعیا اشتباه کرده که...
الانم بهش تگفتم دارم میام اینجا و الا حتما می اومد...
میخواستم تنها ببینمت...
_چطور؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
جامعهای صالح میشود که
افراد صالحبر آنحاکمشود.
برایانتخاب فرد صالح باید در
انتخاباتشرکتکنیم و آگاهانه
رأی بدهیم...🌱٬٬
- #حاج_قاسم؛ فرمودن!🥰
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻یک اتفاق خوب در این انتخابات
🔻 این انتخابات فصلی را ایجاد کرده برای یک انتخاب حقیقیتر
#انتخابات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
پدرم گفت بگو یاعلی از جا برخیــز
علوی گشتن خــود را به پــدر مدیونــم
" السلامعلیڪیاعلیبنابیطالب "
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part144 پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part145
تلفنش روی میز توالت به لرزه در اومد و وادارش کرد از روی تخت بلند بشه
بی حوصله نگاهی به صفحه انداخت و بعد از ناچاری پیشونیش رو ماساژ داد
حوصله حرف زدن و شرح ماوقع نداشت اما تا کی میشد از این و اون قایم شد و توی تنهایی نشست و فکر کرد
از روز طلاق منزوی شده بود
صبح تا شب توی اتاقش مینشست
حوصله هیچ کاری رو نداشت و اکثر مواقع خواب بود
خودش هم خسته شده بود از این رخوت اما کاری هم نمیتونست بکنه
این بی انگیزگی کاملا طبیعی بود...
اما سخت ترین بخش طلاق با خبر شدن دوست و آشنا و دلسوزی هاست...
الان هم که شماره بهترین رفیقش روی گوشی افتاده بود و حدس میزد تازه از جدایی ناگهانی و غیر منتظره ش مطلع شده باشه و کلی سوال توی ذهنش باشه، در خودش نمیدید که جواب بده و دراین باره بهش توضیح بده
پس گوشی رو به حال خودش رها کرد تا میترا خسته بشه و قید کنجکاوی رو بزنه...
اما چند دقیقخ بعد لرزش کوتاهی خبر از ارسال پیام داد
پیام رو باز کرد و خوند:
سلام لعیا جان
دیروز زنگ زدم خونه تون از مامانت شنیدم چی شده و خیلی هم متاسفم
اما امروز زنگ زدم یه پیشنهاد کاری بهت بدم
اگر دوست داشتی حرف بزنی یه تک بنداز...
سری به تاسف برای خودش تکون داد و گوشی رو دوباره روی میز توالت رها کرد و باز به سقف خیره شد...
حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت
ولی کلمه پیشنهاد کاری روی مغزش رژه میرفت
قطعا شروع یک کار جدید میتونست خیلی به بهبود حالش کمک کنه...
اما انرژی شروع یک کار رو تو خودش نمیدید...
یکم با خودش و این پیشنهاد وسوسه انگیز کلنجار رفت تا بالاخره راضی شد گوشی رو برداره و تماس بگیره تا لااقل این پیشنهاد رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره...
هنوز بوق سوم نخورده میترا جواب داد
نثل همیشه سرخوش و پرانرژی...
انگار با خودش قرار گذاشته بود با یک پیام متاسفم قال قضیه طلاق لعیا رو بکنه و بجای دلداری دادنهای مدام، کمکش کنه تا از فضای افسرده ی فعلی نجاتش بده:
_به سلام لعیا خانوم حالت خوبه؟!
_سلام عزیزم خوبی...
_میدونم که زنگ زدی که پیشنهاد کاریمو بشنوی پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
شوهر عمه ی من یه مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کرده و داره کادر دبیرش رو تکمیل میکنه...
با ظرفیت فعلی دو تا دبیر ادبیات بیشتر نیاز نداره...
که قطعا یکیش منم و برای اونیکی هم از من خواسته از رفقام بهش یکی رو معرفی کنم
منم که هر چی بشه اول همه یاد تو می افتم...
به نظرم سابقه کاری خوبی بشه برای بعدها که بخوای استخدام بشی..
البته باز میل خودته
به هر حال مهرماه نزدیکه اونام عجله دارن
تو ام زودتر بهم خبر بده...
حالا بگو ببینم حالت چطوره؟
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part146
کلید رو توی قفل چرخوند و د رو باز کرد
با حرفهایی که از مادرش شنیده بود تشویش و سردرگمیش بیشتر شده بود
ولی فعلا ترجیح میداد از سلامت هنگامه مطمئن بشه
چند قدم بلند تا ورودی اتاق برداشت اما وارد نشد و آروم پرسید:
بیداری؟!
اینبار خیلی منتظرش نگذاشت و زود صداش رسید و خیال امیرعباس رو راحت کرد:
آره... برگشتی؟
_آره... شبت بخیر...
راه افتاد که برای خواب بره سمت کاناپه اما صدای هنگامه متوقفش کرد:
من فردا صبح میرم بیرون
بهت گفتم که بیدار شدی دیدی نیستم نگران نشی...
برگشت: کجا؟!
_واسه تو چه فرقی میکنه؟
_فرق میکنه... صبح صبر میکنی تا بیدار شم هر جا میخوای بری خودم میبرمت و برمیگردونم
_با این رفتارت دیگه کم کم داره بهم برمیخوره ها!
_بربخوره فعلا همینه ک هست...
هنگامه از رفتار تندش تعجب کرد!
بعد از اون نرمش کوچیک معلوم نبود تو این دیدار کوتاه با مادرش چی بهش گذشته بود که باز انقدر بداخلاق شده بود...
مثلا حرصی صداش رو بلند کرد:
یعنی چی به تو چه مربوطه من کجا میرم
اصلا تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟
_شوهرت... شب بخیر...
هنگامه پوزخندی زد و زیر لب غر زد:
کله خشکِ دیوونه!
تکلیفش با خودشم روشن نیست!!
اما هنگامه نمیدونست تو دل و ذهن امیر چی میگذره
درگیری از حرفی که مادرش زیادی زود پیش کشیده بود یعنی ازدواج مجدد و در اومدن از تنهایی...
در کنار گارد وحشتناکی که به هنگامه داشت
و احساسی که زیر پوستش درباره این دختر میخزید و گیجش کرده بود
و اتهاماتی که متوجهش میشد اگر...
همه اینها اینطور کلافه ش کرده بود و وادارش کرده بود و پوسته ای از خشونت روی رفتارش کشیده بود برای لو ندادن درونیاتش
ولی این فقط یه پوسته بود که دیر یا زود کنار میرفت و...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا
جایی که سفینهالنجات است حسین
#ایمهربانترازپدرومادرمحسین♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7