🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part200
توی این دنیا هیچ کس منو نمیخواست
حتی امیرعباس اگر میفهمید کی هستم و چی هستم مثل یه تیکه آشغال از زندگیش بیرونم میکرد
شایدم منو میکشت تا این ننگ از دامنش پاک بشه
دیگه هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا برام باقی نمونده بود
چند بار به خودکشی فکر کردم
اینبار کاملا واقعی!
به اینکه خودم و این جنین بیچاره رو راحت کنم و امیرعباس رو نجات بدم
ولی حتی خاتمه دادن به این زندگی ترسناک و لجن هم سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم
نمیدونم چند دقیقه میشد که روبروی میز آرایش نشسته بودم
با تیغ ابرویی که از کیف آرایش بیرون کشیده و با دست چپ گرفته بودم و روی رگ دست راست نگه داشته بودم
یکم به تیغ و رگ نگاه میکردم
و یکم به خودم توی آینه
از ترس زرد شده بودم
ضربان قلب جنین رو هم حس میکردم
چشمها توی حدقه فرو رفته، رنگ پوست پریده، دستها لرزان، اشک چشم جاری و لبها سفید...
دست چپم کوچکترین توانی برای کشیدن تیغ نداشت
این تنها راه نجات از این وضع بود اما جرئت و وجودش رو نداشتم
توی آینه با خشم به تصویر خودم بد و بیراه گفتم و فریاد کشیدم:
بدبخت ترسو... لجن... تمومش کن...
دنیا رو از شر وجود خودت راحت کن
این بچه رو راحت کن... امیر عباسو راحت کن
دنیا از بوی تعفنت داره خفه میشه... تمومش کن...
کلافه تیغ رو به آینه کوبیدم و سرم روی دستهام گذاشتم
صدای هق هقم توی خلا و سکوت خونه میپیچید
دلم میخواست میتونستم قلب و جگرم رو از بدنم بیرون بکشم
دلم میخواست خودم رو به بدترین شکل ممکن بکشم
از خودم بیزار بودم
کاش میتونستم تمومش کنم
مدام سرم رو به دستم میکوبیدم و زمزمه لبم این کلمات بود: ترسو... بدبخت... بدبختِ ترسو... دروغگوی کثیف... خائن... ازت بدم میاد...
خونه توی تاریکی فرورفته بود ولی نه میل و نه توانی برای بلند شدن و روشن کردن چراغها نداشتم
زندگی من تاریکتر از اون بود که با چند چراغ کوچیک روشن بشه...
دوباره تیغ رو برداشتم اما اینبار با خشم
چیزی نمونده بود به ترسم غلبه کنم که با صدای باز شدن در آه از نهادم بلند شد...
این فرصت هم از دست رفت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌿❤️
انت کهفی ،
تو تنها امید منی ...
معبود من ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
سلام بچه ها
ان شاالله برای عید قربان میخوایم یه قربانی داشته باشیم و بین بیست خانوار مجموعه جهادی موعود توزیع کنیم
هرچقدر در توانتونه کمک کنید ان شاالله این سنت حسنه انجام بشه و این خانواده ها و بچه هاشون که اکثرا توان خرید گوشت ولو سالی چند بار رو ندارن خوشحال بشن❤️
مخصوصا کسانی که وسعشون به یه قربانی کامل نمیرسه اینطور میتونن توی قربانی روز عید سهیم بشن😍
#6063731072728760
بانک مهر ایران
بنام شقایق آرزه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part200 توی این دنیا هیچ کس منو نمیخواست حتی امیرعبا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part201
فوری تیغ رو داخل کیف و کیف رو داخل کشو برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم اما قبل از اینکه بلند شم امیرعباس وارد اتاق شد
قبل از اینکه هر کدوممون حرفی بزنیم چراغ اتاق رو روشن کرد
ظاهرش آروم بود اما نه مثل چند ساعت پیش
اطمینان و آرامش توی وجودش حس میشد و لبخند خیلی کمرنگی هم روی لبش دیده میشد
با دیدن چشمهای ورم کرده و سرخم اخم کرد:
تو بازم گریه کردی؟!
دیگه باید این عادتت رو کنار بذاری...
برای بچه ضرر داره!
اصلا بگو ببینم گریه ت واسه چیه؟
با پوزخند سرتکون دادم: یعنی نمیدونی؟
_شما بفرمایید تا بدونم
_خب همین بچه که میفرمایید!
آروم انگار یه ظرف شیشه ای رو حمل کنه مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشوند
خودش هم کنارم نشست: بچه گریه داره؟!
_تو این وضع ما بله!
_کدوم وضع ما؟
_وقتی خودتو به اون راه میزنی واقعا عصبی میشم امیر...
لبخندی زد و به سرامیکای کف اتاق خیره شد:
اتفاقا بدم نشد
شاید این بچه کمکمون کنه زودتر با واقعیت زندگیمون کنار بیایم
اینجوری راحت تر رسمیش میکنیم...
فوری گفتم: حرفشم نزن... اصلا ..
حرفم رو قطع کرد:
خیلی خب حالا واسه تصمیم گرفتن درباره این مسائل خیلی وقت داریم!
الان میخوام یه چیز دیگه بگم...
دلم به حال سادگیش میسوخت
اونقدر ها که فکر میکرد وقت نداشتیم
این بچه هم دل بستن نداشت
اما چه میشد کرد
من محکوم بودم که به دست خودم زهر به خورد عشق تازه واردم بدم...
بدون هیچ پیش زمینه ای بی حوصله سر تکون دادم: خب بگو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part202
_خب راستش دروغ چرا...
منم اولش یکم شوکه شدم، گیج شدم، حس اولم خوشحالی نبود
نه که بچه دوست نداشته باشم اما بقول خودت شرایط ما یکم خاصه
احتیاج داشتم یکم با خودم تنها باشم
یکم فکر کنم...
داشتم میرفتم سمت کارگاه که باز طبق معمول جلو امام زاده پامدشل شد و زدم بغل
رفتم تو یه نیم ساعتی نشستم و فکر کردم
دیدم به هر حال یه مولود همیشه مایه برکته
در هرشرایطی...
به هر حال من پدر این بچه ام و نسبت بهش مسئولم...
نسبت به تو مسئولم
نمیتونم طولانی مدت توی این حال بمونم و تو رو اذیت کنم
من الان باید مراقب تو باشم...
همینطور که توضیح میداد دل من مچاله و مچاله تر میشد
این اولین تجربه ی من از توجه بود
از حس با ارزش بودن و نیاز به مراقبت داشتن
کاش واقعی بود!
کاش وجود حقیقی من درخور این ارزش بود
امیرعباس بی خبر از حال دل من ادامه میداد:
یه قول و قراری با خودم و خدا گذاشتم و بعد نماز زدم بیرون
توی راه بودم که یهو یه فکری به سرم زد
یه فکری برای اینکه هم حالمون بهتر شه و هم اوضاعمون سر و سامون بگیره
کنجکاو بهش خیره شدم و اونم با لبخند ادامه داد:
فوری زنگ زدم به یکی از دوستام که چند باری سفرای دوستانه مون رو برامون هماهنگ کرده بود
وقتی دید گیج نگاهش میکنم با خنده گفت:
که شماره یه تور مسافرتی رو ازش بگیرم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part203
اخمی بین ابروهام نشست: مسافرت؟
تو این شرایط؟!
خنده ش عمیق تر شد: حالا بگو کجا...
باز خیره نگاهش کردم و اون سرخوش گفت: مشهد...
شوکه و بدون پلک زدن بهش خیره موندم
این غیر ممکن بود
من نمیدونستم به این سفر برم
اصلا توی این شرایط این اتفاق چه معنی میداد
آخه اصلا من...
چندین بار دهن باز کردم تا با قطعیت بگم نه...
اما هیچ صدایی از گلوی خشکم خارج نشد
امیر هم این سکوت و گنگی رو پای شوق گذاشت:
غافلگیر شدی نه؟!
فکر میکنم جفتمون به این سفر احتیاج داریم
یعنی هر سه تامون!
اون از خوشحالی میخندید اما من غمباد گرفته بودم
اصلا نمیدونستم این اتفاق رو هضم کنم
اصلا منی که نمیتونستم به یه غار وارد شم چطور میتونستم وارد حرم بشم؟
حضور توی این فضاها حالم رو بد میکرد...
اصلا جواب شراره رو چی باید میدادم؟!
دستی مقابل صورتم تکان داد و من گیج گفتم: ها؟!
_میگم نمیخوای چیزی بگی مامان خانوم؟
درمانده تر از همیشه بهش چشم دوختم
چی باید میگفتم...
از یک جهت این سفر بد نبود چون یه مدت از شر شراره و پیگیری هاش نجاتم میداد
اما از جهت دیگه...
کاش مقصد دیگه ای رو برای سفرش انتخاب میکرد...
ولی الان هر حرفی مشکوک بود و بهتر بود مخالفتی نکنم
پس فقط پرسیدم:
حالا شماره رو گرفتی؟
_شماره رو؟
تورم رزرو کردم!
چشمهام بازتر شد: واسه کی؟
_اولین پروازی که جا داد
فردا بعد از ظهر! برای چهار روز...
هتلمونم نزدیک حرمه
نگران نباش حواسم به شرایطت هست...!!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
بنده یِ من!
تُنگِ دنیا برای روحِ بزرگ تو تَنگ است میدانم..
به اقیانوس بی انتهایِ من وارد شو که آرامت میکنم (:♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَ عَمِّرْنى ما كانَ عُمْرى بِذْلَةً فى طاعَتِكَ،
فَاِذا كانَ عُمْرى مَرْتَعاً لِلشَّيْطانِ فَاقْبِضْنى
خدایا!
مرا تا وقتى زنده بدار كه عمرم در طاعت
تو به كار رود، و چون بخواهد عمرم
چراگاه شيطان شود، جانم را بستان...☘
#مکارمالاخلاق💙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7