eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_160 لبخندی روی لبهای مروه نشست... از کنار پ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نم هوا که به ریه هایشان رسید فهمیدند چیزی به مقصد باقی نمانده... میثم با نگاهی ملتمس به پای چشمهای خیس فرزانه افتاده بود تا خودشان را حفظ کنند ولی... فرزانه از عصبانیت اینکه مجبور است این راز را پیش مروه فاش کند و از او کمک بخواهد کنترلی بر اشکهایش نداشت... چند روزی میثم خواهش کرد تا به این کار راضی شد... خودش هم برای سقط آن کودک بی دفاع شک داشت و این تنها راهی بود که به ذهنشان میرسید... باز خواهش از مروه برای پادرمیانی نزد حاجی... تنها کسی که تیغش میبرید او بود و لا غیر... ماشین که وارد جاده ی باریک خاکی روستا شد فرزانه نم چشمهایش را با دستمال گرفت و چند نفس عمیق کشید... مروه از صبح به انتظار آمدن مهمانهایش قید رفتن به ساحل را زده بود و درایوان طبقه ی دوم به راه چشم دوخته بود... ماشینشان که از دور پیدا شد با نشاط از جا بلند شد و پله های چوبی را تا پایین آمد... تقه ای به در اتاق پذیرایی که حره و حسنا آنجا بودند زد به علامت رسیدن مهمان ها و بعد بی معطلی دمپایی های زرشکی رنگش را به پا گرفت... روی چمن های بلند شده ی حیاط پا گذاشت و تا جلوی دروازه ی فلزی رسید ماشین هم همانجا توقف کرد... معصومه و فرزانه با ذوق فراوان پیاده شدند و او را در آغوش گرفتند... نوبت میثم که شد، با خجالت جلو رفت و مروه برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد: _سلام عزیز دلم... خوبی؟! سر به زیر جواب داد: تو خوب باشی منم خوبم... مروه دلیل حال گرفته ی میثم را نمیفهمید... با این حال بفرما زد و جلو افتاد: _بیاید تو بچه ها... خوش اومدید... بعد از ناهار راه افتادند سمت ساحل... حامد و میثم از جمع زنانه شان جدا شدند و چند متر آن طرف تر مشغول روشن کردن آتش شدند... و خانمها روی همان فرشینه ای که خاله برای ساحل نشینی تحویلشان داده بود کمی دورتر نشستند... فرزانه مترصد فرصتی برای تنها شدن با مروه بود... اما صحبت جمع زنانه شان حسابی گل انداخته بود و امید نبود به این زودی با او به تنهایی صحبت کند... مروه اما حواسش به پریشانی فرزانه و نگاهی که دودو میزد بود... و به میثم که هر از گاهی با ایما و اشاره از او چیر هایی می پرسید... برای همین خیلی زود آن جمع را به بهانه ای ترک کرد: _بچه ها من میرم خونه گوشیمو بزنم به شارژ برمیگردم... و از جا بلند شد... فرزانه که منتظر همین فرصت بود فوری گفت: _پس منم باهات میام کار دارم... و به دنبالش راه افتاد... کمی که از ساحل دور شدند مروه پرسید: _چیزی شده فرزانه؟! فرزانه کلافه سر تکان داد: _چی بگم مروه جون... اگر میشه بریم بشینیم تو ایوون بگم بهت! مروه نگران تر شد: _مشکلی برای میثم پیش اومده؟! احساس میکنم حالش خیلی گرفته ست... فرزانه کلافه تر غرید: _میثم مشکل به وجود آورده! وارد حیاط شدند و فوری از پله های ایوان بالا رفتند... کنار نرده های ضربدری و آبی رنگ چوبی به مخده تکیه دادند و مروه نگران تر گفت: _زود بگو ببینم چی شده! +نگران نباش اتفاق بدی نیفتاده... یعنی... نمیدونم خوبه یا بد... به نظر من که نیست.. ولی به نظر میثم هست... منظورم اینه که تو لازم نیست بترسی... خطری وجود نداره... ولی خب... مروه کلافه میان کلامش دوید: _هیچ معلوم هست چی میگی؟! گیجم کردی... با این وضع معلومه که میترسم... دست پیش برد و دستهایش را گرفت: _تو چرا انقدر پریشونی... چی شده عزیزم... فرزانه بغ کرد و سر به زیر انداخت... نمیدانست چطور و از کجا بگوید... با خجالت لبش را به دندان گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت... از خیر مقدمه چینی گذشت و حرف آخر را اول زد: _مروه من... باردارم! مروه بهت زده به چشمانش خیره شده بود... تمام تلاشش را میکرد که با واکنشش توی ذوقش نزند اما نمیشد... انتظار چنین اتفاقی را نداشت... آنها را عاقل تر از این حرفها میدید... سرش را زیر انداخت و پرسید: چند وقتشه... فرزانه باز اشکهایش سرازیر شد: _دو ماه و نیم... من به میثم گفتم بندازمش ولی... فوری سر بلند کرد و کلامش را برید: _این چه حرفیه! گریه نکن عزیزم خیره ان شاالله... حالا میخواید که ازدواجتون جلو بیفته درسته؟! فرزانه سر تکان داد: آره... ولی میدونی که... حاج بابا موافق نیست... یعنی... ما فکر کردیم... اگر تو بهش بگی... کارش را راحت کرد: _خیالت راحت باشه من باهاش حرف میزنم... حالا پاشو برگردیم پیش بچه ها... دیگه هم گریه نکن... امروز و فردا اینجا خوش بگذرون... نگران چیزی هم نباش نگرانی برات خوب نیست... ان شاالله حاجی راضی میشه... من سعی خودمو میکنم... پاشو...