.
از کنار تو گدا با دست خالی رد نشد
نیست عاقل هر کسی دیوانه مشهد نشد :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
╚» 🌻💚 «╝
🌹امام هادی علیه السلام:
إنَّمَا اتَّخَذَ اللّه عَزَّوَجَلَّ إبراهِیمَ خَلیلاً لِکثرَةِ صَلاتِهِ عَلی مُحَمَّدٍ و أهلِ بَیتِهِ علیهم السلام.
خداوند متعال، ابراهیم علیه السلام را دوست خود برگرفت؛ زیرا او بر محمّد و اهل بیت او بسیار صلوات می فرستاد.
صبح عیدتون معطر 🌸 🍃
معطر به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد ( ص )
و خاندان مطهرش 🌸🍃
(🌸)اللّهُمَّ
💗(🌸)صَلِّ
💗💗(🌸)عَلَی
💗💗💗(🌸)مُحَمَّدٍ
💗💗💗💗(🌸)وَ آلِ
💗💗💗💗💗(🌸) مُحَمَّدٍ
💗💗💗💗(🌸)وَ عَجِّلْ
💗💗💗(🌸)فَرَجَهُمْ
💗💗(🌸)وَ اَهْلِکْ
💗(🌸)اَعْدَائَهُمْ
(🌸)اَجْمَعِین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
از روز عید قربان تا روز عید غدیر، در واقع یک مقطعی است متصل و مرتبط با مسئلهی امامت.
#امام_خامنه_ای ♥️
#عید_قربان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام
عزیزان مشکلی برای کانال های #رمان توی #ایتا بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حل این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد انجام میشه.
نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید...🌸💚
من بی وضو در جبهه نمینویسم؛
مگر نه اینکه خاک جبهه
به ولی عصر مزین است ؟!
و تا حالا ماشه تفنگم
را بی وضو نچکاندهام..!
- نه آبی نه خاکی | علی مؤذنی📚
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو !
شاید خداست که در آغوشش میفشاردت
برای تمام رنجهایی که میبر؎ صبر کن!
صبر اوج احترام به حکمت خداست :))♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #کلیپ
#ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 1⃣
#حدیث_غدیر 🌸🍃
✨امام رضا علیه السلام فرمودند:
تبلیغ غدیر واجب است. کسی که عیدغدیر را گرامی بدارد، خداوند خطاهای کوچک و بزرگ او را می بخشد و اگر از دنیا برود ، در زمرهی شهدا خواهد بود.✨
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#عید_غدیر
#خطبه_غدیر
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part208 نگاه کردن به صفحه روشن گوشی توی تاریکی اتاق چ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part209
چمدون خودش رو هم بست و کنار تخت گذاشت
همونطور نشسته و تکیه داده به بالشی که پشت کمرم گذاشته بود تماشاش میکردم:
خب میذاشتی منم کمکت کنم فعلا که طوریم نیست!
سر بلند کرد و لبخند کمرنگی زد: این تعارفا رو از ما بگیرن دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداریم...
بابا تموم شد تو نمیتونی آروم بشینی؟
نه ماه میخوای همین برنامه رو پیاده کنی؟
_غرغروی بی حوصله!
حالا که فعلا سنگین نشدم...
_خیلی خب بیا دستتو بده پاشو کم کم حاضر شو دیگه راه بیفتیم
دستم رو دور ساعدش حلقه کردم و بلند شدم
خودم میتونستم بلند شم اما بدم نمی اومد به این بهونه یکم بیشتر بهش نزدیک بشم و بهم توجه کنه...
سر حوصله حاضر شدم و مشغول تنظیم چادر بودم که امیرعباس برای خوردن آب از اتاق خارج شد
من هم که دنبال فرصت بودم فوری رفتم سراغ گوشی و چک کردم
همونطور که حدس میزدم یه پیام از شراره داشتم
امروز صبح بهش خبر داده بودم این سفر پیش اومده و منتظر جوابش بودم
پیام رو که باز کردم همونطور که حدس میزدم خشم و نارضایتی از این اتفاق از کلماتش فواره میزد
با تکرار حروف و کشیده کردنش عصبیتش رو به رخ میکشید:
هردر طورررر شده کنسلش میکنیییی فهمیدییی؟!
بیخیال نوشتم: شدنی نیست... تمام
و این یعنی همه راه ها رو رفتم و ناچار به رفتنم
اگرچه حقیقتا همه راه ها رو نرفتم اما مهم نبود
اینهمه به دستور اونها به امیرعباس دروغ گفتم حالا نوبت اونها بود که بخاطر امیرعباس دروغ بشنون
اگرچه هنوز از فکر زیارت حالم بهم میریخت و ترس به جونم میفتاد اما دلم میخواست منهای این اتفاق باقی سفر رو کنار امیرعباس خوش بگذرونم و به اینکه بعد این سفر چه اتفاقاتی در انتظارمونه هم اصلا فکر نکنم
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part210
وقتی برگشت و دید آماده ام با گوشیش تاکسی اینترنتی گرفت و بعد خودش دسته هر دو چمدون رو باز کرد و دنبال خودش راه انداخت
با خنده پشت سرش راه افتادم: خب کشیدن چمدون که کاری نداره بذار خودم بیارم سوژه خنده مون میکنی اینور اونور!
عالم و آدم میفهمن چه خبره
من به شوخی گفتم ولی امیر درحالی که داشت کفشش رو میپوشید فورس سر بلند کرد و خیلی جدی بهم خیره شد طوری که جا خوردم
اما بعد از چند ثانیه گفت: جدی ؟
_چی جدی؟
_اینکه میفهمن دلیل این کار من چیه؟
_خب... آره احتمالا...
_خب... پس میخوای اگه سنگین نیست بیا خودت بیار
خنده م گرفته بود
دست بروم تا بگیرمش که دوباره دیته چمدون رو گرفت:
حالا اینجا که نه بذار از پله ها بیارم پایین...
با لبخندی که هر لحظه عمیق تر میشد سر تکون دادم و در رو بستم
تا قفل در آکاردئونی رو بزنم چمدون ها رو پایین برده بود و برگشته بود بالا...
متعجب نگاهش کردم: چرا برگشتی بالا؟
_خب دیر کردی گفتم شاید نمیتونی ببندی
_نه دیگه بستم تموم شد بریم
هنوز نزدیک پله ها نشده بودم که از پشت سر بهم نزدیک شد: میخوای کمکت کنم؟
باز خندیدم: امیر تمومش کن همینجا... من فقط یک ماهمه اصلا جنین هنوز وزنی نداره که بخواد سختم باشه راه رفتن
همونطور که پشت سرم می اومد کنار گوشم آروم زمزمه میکرد:
خب چکار کنم من شنیدم تو ماهای پایین خطر سقط بیشتره!
نمیخوام خدای نکرده این بچه رو از دست بدیم یا بلایی سر خودت بیاد
بند دلم پاره شد
دلم میخواست جایی باشه تا خلوت کنم و دل سیر گریه کنم
من چه بلایی سر زندگی مردی که ادعا میکردم عاشقش شدم آوردم؟
بعدها با از دست دادن بچه، با رفتن من...
یا... یا با شناختن من...
چی به سرش میاد؟!
حتی تصور برملا شدن هویتم پیش امیرعباس باعث شد لرز کنم
سکوتم باعث شد جمله بعدی رو هم به زبون بیاره:
بعدم دیگه هیچ وقت به بچه مون نگو چنین...
آب دهنم رو به زحمت فرو دادم
بچه مون...
چرا من همش فراموش میکنم که درباره یه موجود زنده که از رگ و پی من و مهمتد امیرعباسه حرف میزنم
موجودی که همین الان هم درون من نفس میکشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀