eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part242 مسواک و خمیر دندون که آخرین بازمانده ها بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا دوش بگیره و منم فرصت کردم جواب پیامهای مکرر شراره رو بدم آخرین پیامش این بود: داری چه غلطی میکنی؟ زودتر جواب بده... اینهمه بی عرضه بازی برات گرون تموم میشه! براش نوشتم: شما اصلا متوجه موقعیت من نیستید من شرایط فرار ندارم طرف بچه شو میخواد و حسابی مراقبه... باید حداقل یکماه دیگه صبر کنید بلافاصله پیامش اومد. انگار منتظر روی گوشی خیمه زده بود: انقد مزخرف نگو حتی یه روزم زیاده... الان کدوم گوری هستی؟! براش نوشتم: _برگشتم تهران. الانم خونه ام. امیرعباسم هست فعلا سرش به تلویزیون گرمه _فردا که میره بیرون میام دنبالت و با هم میریم... دیگه پیامی نیومد مخالفت الان دردی رو دوا نمیکرد... باید به فکر چاره ای می‌بودم که یه مدت امیرعباس از خونه بیرون نره... وسایل چمدون رو جابجا کردم و روی تخت نشستم هرچی فکر میکردم چاره ای به ذهنم نمیرسید جز بدحالی و بیماری که اونهم با یه بار دکتر رفتن حل میشد و دیگه بهونه ای نمیموند... تو فکر بودم که امیر عباس در حموم رو باز کرد: بی زحمت حوله رو بهم میدی؟ حوله تنی ش رو از کمد بیرون آوردم و به دستش دادم تن کرد د همونطور که با کلاهش گوشش رو خشک میکرد بیرون اومد: تو دوش نمیگیری؟ متفکر سر تکون دادم: چرا... میرم... نگاهش عمیق شد و دستش از حرکت ایستاد: چیزی شده؟! سر بلند کردم: نه... چیزی نیست یکم دلم گرفته..‌. تو این سفر با هم بودیم ولی الان باز تنها میشم تو باید صبح تا شب بری بیرون و منم تنها به در و دیوار خونه نگاه کنم خصوصا با این وضعم روحیه م خیلی حساس شده همش دلم میخواد گریه کنم ولی خب چه میشه کرد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part243 به محض رسیدن به خونه امیرعباس وارد حموم شد تا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیزی نگفت و مشغول پوشیدن لباسهاش شد متعجب پرسیدم: چرا اینطوری نگاه میکنی... از لباس پوشیدن که فارغ شد اومد کنارم روی تخت نشست و با شیطنت تمام پرسید: پس اگه برم سر کار دلت تنگ میشه برام؟ _وا خب معلومه! ولی چه فایده... _پس یه خبر خوب بهت بدم... کارای پروژه مون دیگه تقریبا تمومه و بچه ها جمعش میکنن بفدم میفرستنش واسه بررسی و منتظر نتیجه میمونیم چشمهام از شدت شگفتی دوبرابر حجم معمول باز شد: یعنی... _بله... یعنی قراره فعلا ور دلت بمونم حوصله تم سر نمیره کاش از خدا چیز دیگه ای خواسته بودم! هرگز فکرش رو هم نمیکردم که به همین راحتی مشکلم حل بشه اما باورش هنوز برام سخت بود باز سوال کردم تا مطمئن بشم: پس کارت چی؟ _اونو که استعفا دادم... _خب چرا؟! _چون بزودی باید شرکت ثبت کنیم و وایسیم بالاسر کار خودمون با ذوق خندیدم و از گردنش آویزون شدم: وای مبارکه با خنده و به کمک دستش مهارم کرد: خیلی خب مواظب باز اینطوری میپری یه بلایی سر بچه میاد!! اخمی نمکین به ابروهام انداختم: اصلا تو اونو بیشتر از من دوست داری _اون بچه ته ها... _حالا هر کی! حق نداری بیشتر از من دوستش داشته باشی خندید: شما زنا چقدر عجیبید اون کوچیکه آسیپ پذیره بخاطر همین... گوشیش روی پاتختی زنگ زد و حرفش رو قطع کرد با نگاه کوتاهی به گوشی به طرفم برگشت: مامان بزرگ آقازاده ست دیگه بهش بگم دیگه؟ فوری سر تکون دادم: نه نگیا... _ا چرا... _تو رو خدا نگو... یکم دیگه صبر کن سرتکون داد و گوشی به دست برای حرف زدن از اتاق بیرون رفت من هم از فرصت برای دادن خبر جدید به شراره استفاده کردم: _الان بهم گفت که کارشون یه مدت تعطیله و میخواد خونه بمونه... ناچاریم یکم صبر کنیم پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part244 نگاهی بهم انداخت از نگاهش خنده میریخت ولی چیز
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه نرو به یه بهونه ای از خونه بیا بیرون و تمام... از حرص خوردنش لذت میبردم براش نوشتم: اجازه نمیده... دیگه جوابی نداد و این از هر واکنش دیگه ای خطرناک تر بود به هر حال ناچار بودم منتظر حرکت بعدیش بمونم بعد از پاک کردن پیامها خودم رو به حموم رسوندم تا استخونی سبک کنم وقتی برگشتم امیرعباس روبروی تلویزیون خوابش برده بود چیزی به وقت شام نمونده بود و میدونستم گرسنه شه... بی سر و صدا مشغول درست کردن یه شام خونگی شدم لوبیا پلو گزینه خوبی بود همون غذای مورد علاقه ش که قبلا هم گفته بود مامانش چقدر خوب درستش میکنه اگرچه نمیتونستم مثل مادرش براش لوبیا پلو درست کنم ولی دلم میخواست خوشحالش کنم... غذا کمی دیر آماده شد اما با این وجود امیرعباس از خواب بیدار نشد خسته به نظر میرسید بالای سرش نشستم و به روش خودم بیدارش کردم چشمهاش رو که باز کرد لبخند روی لبش اومد: چه بویی میاد... _فکر کردی فقط مامانت بلده لوبیا پلو درست کنه؟ هی از دستپختش بگی و دل ما رو آب کنی... لبخندش عمیق تر شد و نشست: خسته نباشی... مگه نگفتم دیگه کار سنگین نکن _آشپزی کار سنگینه؟ _دو ساعت سرپا وایسی کار سنگین نیست؟ _کاری نکردم حالا هم زودتر بیا تا غذا از دهن نیفتاده... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
╚» 🏴💔 «╝ تو نهایت عشقی❤️ نهایت دوست‌ داشتن.. و در لابه لای این بی‌نهایت‌ها، چقدرخوشبختم‌ که تو را دارم .. ما نسل به نسل در پناهت هستیم🏴 ❣ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part245 باز هم فوری جواب داد: انقدر رو اعصاب من راه
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با غرولند تماس رو قطع کرد و پشت میز آشپزخونه نشست: مامان چیزی واسه پاک کردن یا درست کردن نداری؟! ناهید خانوم همونطور که برنج آبکش میکرد حواسش به مکالمات دخترش هم بود از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و با لحن خاصی گفت: نخیر نداریم... شمل یه چیز دیگه واسه سرگرم کردن خودت پیدا کن... سکوت لعیا رو که دید ادامه داد: حالا مگه چی گفته که انقد خلقت تنگ شده؟ _سر یه موضوعی هی الکی اصرار میکنه هر چی بهش میگم نمیشه نمیفهمه واقعا داره اذیتم میکنه یکاری میکنه بیخیال رفاقتم بشم! _حالا چرا نمیشه؟ لعیا گیج نگاهش کرد: چی نمیشه؟ _همین قضیه خواستگاری دیگه... حالا بذار یه جلسه بیان... _ش... شما از کجا میدونی؟ ناهید خانوم خندید: این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم دختر... حالا دردت چیه که انقد با این طفلی تندی میکنی؟ بده به فکرته؟ _مامان... تو که شرایط میدونی دیگه این حرفا ازت بعیده واقعا؟ کار آبکش کردن برنج خوب موقعی تموم شد و ناهید خانوم برای به دام انداختن دخترش خیلی جدی روبروش پشت میز نشست: شرایطت چی هست دقیقا میشه یکم برام توضیح بدی؟! شوهر مرده و داغداری؟ یا بچه یتیم رو دستت مونده؟ جدا شدی دیگه! لابد اونا هم اینو میدونن... اونا قبول کردن تو ناز میکنی؟ لعیا دلخور صورت کج کرد: مگه من چمه؟ _خودتو به وون راه نزن منظورم طلاقته... هر کسی حاضر نیست بره خواستگاری زن مطلقه دخترای جوونش خواستگار ندارن اونوقت تو که موقعیتش برات پیش اومده ناز کردنت واسه چیه؟! _من فعلا روحیه ازدواج مجدد ندارم همین... _بیخود... تا ابد میخوای عذب بمونی؟ _رو دستتون باد کردم نه؟ _این مزخرفاتو بار من نکن که میدونی پیش من خریدار نداره من بابات نیستم که با این حرفا دورم بزنی... چرا نباید ازدواج کنی یعنی چی آمادگیشو ندارم... مگه... هنوز به امیر عباس فکر میکنی؟! مثل برق گرفته ها صاف نشست و محکم گفت: این چه حرفیه معلومه که نه... _پس چی؟! ترجیح داد برای اینکه این انگ رو از روی خودش برداره به دلیل دیگه ای پناه ببره: هیچی.. آخه قضیه این پسره فقط این نیست... اینا یه خانواده غیر مذهبی ان اصلا به چیزی پابند نیستن خودت که میدونی من نمیتونم اینطوری زندگی کنم ولی هرچی به این دختره میگم تو سرش نمیره... خیالش راحت بود که بحث خاتمه پیدا کرده اما مادرش که دنبال یه فرصت مناسب بود در بهترین موقعست برگ برنده ش رو رو کرد: خیلی خب اصلا اون هیچی... ولی خانم ستاری دو سه هفته ست یه خاتواده متدین رو معرفی کرده اصرار هم دارن که بیان تو که مشکلی نداری بگم بیان؟! پ.ن: دو پارت هم فردا میاد که هفته پیش کامل جبران بشه پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ تجربه شیرینِ عشق 🔻مگه بهت بد می‌گذره کم میای؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يوسف گمگشته باز آيد، اگر ثابت شود در فراقش مثل يعقوبيم و حسرت ميخوريم ...😔 حامد‌فروغی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏻تجربه‌ای متفاوت؛ عزاداری روز عاشورا در مکانی خاص! 🔻 امام باقر(ع): 👈🏻 اگر نمی‌توانید عاشورا به کربلا بروید، به صحرا یا پشت بام بروید. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7