میانِ من و شما ، گرچه راه بسیار است
اجازه هست که از دور عاشقت باشم..!؟♥️
#امام_زمانم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سلام دوستان
با عرض عذرخواهی از آشفتگی های به وجود اومده؛
امشب سه پارت و فردا هم سه پارت تقدیمتون میشه که پارتهای معوقه جبران بشه😄
و از شنبه ان شاالله به روال عادی برمیگردیم
نویسنده شرایط خاصی داشتن عذرخواهی کردن و خواستن حلال کنید🌸🍃
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part197 نگاهم به دستهای دختر جوون بود که یه برگه رو ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part198
و دوباره سکوت
از گوشه چشم حواسم بهش بود اما هیچ واکنشی نداشت
انگار به زمان نیاز داشت تا باخودش کنار بیاد و تصمیم بگیره چه برخوردی باید داشته باشه...
من هم ترجیح دادم این سکوت رو نشکنم و این زمان رو در اختیارش بگذارم...
تا خونه راهی نبود
اما وقتی رسیدیم بجای زدن ریموت و پیچیدن کنار در توقف کرد
به طرفش برگشتم: تو نمیای؟
بدون اینکه برگرده قفل مرکزی رو غیر فعال کرد:
نه... تو برو من یه سر به کارگاه میزنم شب میام...
ناچار پیاده شدم اما قبل از اینکه در رو بندم کمی به طرف صندلی راننده مایل شد و گفت:
مواظب خودت باش
گرفته سر تکون دادم و کلید رو از کیفم بیرون کشیدم
منتظر موند تا وارد ساختمون بشم و بعد رفت
امیدوار بودم سر و کله شراره پیدا نشه
خسته و کوفته و نگران خودم رو به واحد رسوندم و بعد اتاق و بعد هم تخت...
بدون لباس عوض کردن اما با احتیاط روی تخت افتادم
حوصله درد و تهوع دوباره رو نداشتم
بارداری یکی از سخت ترین تجربه های زندگیم بود
و حالا که با یک کشمکش عشقی کاملا ناگهان همزمان شده بود میشد گفت سخت ترین موقعیت عمرم رو سپری می کردم
صدای زنگ گوشی استراحت پر از اضطرابم رو به اضطراب خالص بدل کرد
اما نگاهم که به صفحه افتاد فهمیدم بدتر از این هم ممکنه اتفاق بیفته
شراره بود
براب اولین بار با دست و صدای لرزان جوابش رو دادم: الو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part199
_کجایید از صبح؟
میدونستم از همه چیز خبر داره و دروغ گفتن بهش اوضاع رو بدتر میکنه
پس اینطور جواب دادم:
_خب چکار کنم حالم بد بود اصرار کرد بریم دکتر دکترم برام آزمایش نوشت
صدای امیدوارش توی گوشی پیچید: حالا خبری بود؟
_نه بابا یه مسمومیت ساده...
نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره چیزی گفت که نفس حبس شده م آزاد شد:
خیلی خب پس زودتر دست بجمبون خیلی وقت نداریم
متوجه شدی چی گفتم؟
_آآره... حواسم هست
_اگه حواست بود که وضعمون این نبود
صبر شیلا داره ته میکشه
یه کاری نکن که واسه جفتمون بد بشه...
انگار از این به بعد دلشوره همراه همیشگی دلم شده بود که لحظه ای آرامش بهم نیومده بود
و با فکر اینکه تا کی میتونم به این بازی دو طرفه ادامه بدم دوباره به دلم چنگ انداخت
قبل از اینکه چیزی بگم تماس قطع شد و من ناامید گوشی رو روی تخت رها کردم
برای اولین بار بعد از سالها احساس میکردم نیاز دارم گریه کنم و با کسی حرف بزنم
ولی کسی رو نداشتم
ناخوداگاه به امیرعباس و نمازهای شبانه ش غبطه خوردم
اما من که خدایی نداشتم...
هیچ وقت به اینکه وجود داشته باشه یقین نداشتم
اما اگر هم وجود داشت مال من نبود!
من سالها پیش ترکش کردم...
آدمهایی مثل من نمیتونن به برگشتن فکر کنن...
اینطور نیست؟
از تصور یک در که تا ابد بسته است و منی که پشتش جا موندم اشکم جاری شد
دلم خیلی گرفته بود
خودم هم نمیفهمیدم اینهمه تغییر روحیه از کجا اومده
فقط حس میکردم همه چیز از پا گذاشتن ایت موجود کوچیک به وجودم شروع شد
موجودی که من و امیرعباس رو کنار هم به تصویر میکشید ...
اما من و امیرعباس هیچوقت ما نمیشدیم
پس چطور ممکن بود آینده خوبی در انتظار این کودک باشه...
کودکی که یا باید بمیره و یا به سیستم تحویل داده بشه و معلوم نیست که قراره چه بلایی به سرش بیاد
غم عالم و آدم روی دلم سنگینی میکرد و خواب هم از چشمم فراری بود
کسی هم نبود تا یک ذره از این بار رو روی دوشش بذارم
یاد مادرم افتادم
یعنی الان کجاست؟
هنوز با شوهرش زندگی میکنه یا جدا شده؟
اصلا زنده ست؟
هیچ وقت یاد من میفته؟ بهم فکر میکنه؟!
پدرم چطور؟
اصلا شده یکبار بره دم خونه قدیمیم و ببینه هستم یا نه؟
شده دنبالم بگرده؟ نگرانم بشه؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part200
توی این دنیا هیچ کس منو نمیخواست
حتی امیرعباس اگر میفهمید کی هستم و چی هستم مثل یه تیکه آشغال از زندگیش بیرونم میکرد
شایدم منو میکشت تا این ننگ از دامنش پاک بشه
دیگه هیچ کس و هیچ چیز توی این دنیا برام باقی نمونده بود
چند بار به خودکشی فکر کردم
اینبار کاملا واقعی!
به اینکه خودم و این جنین بیچاره رو راحت کنم و امیرعباس رو نجات بدم
ولی حتی خاتمه دادن به این زندگی ترسناک و لجن هم سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم
نمیدونم چند دقیقه میشد که روبروی میز آرایش نشسته بودم
با تیغ ابرویی که از کیف آرایش بیرون کشیده و با دست چپ گرفته بودم و روی رگ دست راست نگه داشته بودم
یکم به تیغ و رگ نگاه میکردم
و یکم به خودم توی آینه
از ترس زرد شده بودم
ضربان قلب جنین رو هم حس میکردم
چشمها توی حدقه فرو رفته، رنگ پوست پریده، دستها لرزان، اشک چشم جاری و لبها سفید...
دست چپم کوچکترین توانی برای کشیدن تیغ نداشت
این تنها راه نجات از این وضع بود اما جرئت و وجودش رو نداشتم
توی آینه با خشم به تصویر خودم بد و بیراه گفتم و فریاد کشیدم:
بدبخت ترسو... لجن... تمومش کن...
دنیا رو از شر وجود خودت راحت کن
این بچه رو راحت کن... امیر عباسو راحت کن
دنیا از بوی تعفنت داره خفه میشه... تمومش کن...
کلافه تیغ رو به آینه کوبیدم و سرم روی دستهام گذاشتم
صدای هق هقم توی خلا و سکوت خونه میپیچید
دلم میخواست میتونستم قلب و جگرم رو از بدنم بیرون بکشم
دلم میخواست خودم رو به بدترین شکل ممکن بکشم
از خودم بیزار بودم
کاش میتونستم تمومش کنم
مدام سرم رو به دستم میکوبیدم و زمزمه لبم این کلمات بود: ترسو... بدبخت... بدبختِ ترسو... دروغگوی کثیف... خائن... ازت بدم میاد...
خونه توی تاریکی فرورفته بود ولی نه میل و نه توانی برای بلند شدن و روشن کردن چراغها نداشتم
زندگی من تاریکتر از اون بود که با چند چراغ کوچیک روشن بشه...
دوباره تیغ رو برداشتم اما اینبار با خشم
چیزی نمونده بود به ترسم غلبه کنم که با صدای باز شدن در آه از نهادم بلند شد...
این فرصت هم از دست رفت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🌿❤️
انت کهفی ،
تو تنها امید منی ...
معبود من ❣
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#شین_الف
سلام بچه ها
ان شاالله برای عید قربان میخوایم یه قربانی داشته باشیم و بین بیست خانوار مجموعه جهادی موعود توزیع کنیم
هرچقدر در توانتونه کمک کنید ان شاالله این سنت حسنه انجام بشه و این خانواده ها و بچه هاشون که اکثرا توان خرید گوشت ولو سالی چند بار رو ندارن خوشحال بشن❤️
مخصوصا کسانی که وسعشون به یه قربانی کامل نمیرسه اینطور میتونن توی قربانی روز عید سهیم بشن😍
#6063731072728760
بانک مهر ایران
بنام شقایق آرزه
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part200 توی این دنیا هیچ کس منو نمیخواست حتی امیرعبا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part201
فوری تیغ رو داخل کیف و کیف رو داخل کشو برگردوندم و دستی به صورتم کشیدم اما قبل از اینکه بلند شم امیرعباس وارد اتاق شد
قبل از اینکه هر کدوممون حرفی بزنیم چراغ اتاق رو روشن کرد
ظاهرش آروم بود اما نه مثل چند ساعت پیش
اطمینان و آرامش توی وجودش حس میشد و لبخند خیلی کمرنگی هم روی لبش دیده میشد
با دیدن چشمهای ورم کرده و سرخم اخم کرد:
تو بازم گریه کردی؟!
دیگه باید این عادتت رو کنار بذاری...
برای بچه ضرر داره!
اصلا بگو ببینم گریه ت واسه چیه؟
با پوزخند سرتکون دادم: یعنی نمیدونی؟
_شما بفرمایید تا بدونم
_خب همین بچه که میفرمایید!
آروم انگار یه ظرف شیشه ای رو حمل کنه مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشوند
خودش هم کنارم نشست: بچه گریه داره؟!
_تو این وضع ما بله!
_کدوم وضع ما؟
_وقتی خودتو به اون راه میزنی واقعا عصبی میشم امیر...
لبخندی زد و به سرامیکای کف اتاق خیره شد:
اتفاقا بدم نشد
شاید این بچه کمکمون کنه زودتر با واقعیت زندگیمون کنار بیایم
اینجوری راحت تر رسمیش میکنیم...
فوری گفتم: حرفشم نزن... اصلا ..
حرفم رو قطع کرد:
خیلی خب حالا واسه تصمیم گرفتن درباره این مسائل خیلی وقت داریم!
الان میخوام یه چیز دیگه بگم...
دلم به حال سادگیش میسوخت
اونقدر ها که فکر میکرد وقت نداشتیم
این بچه هم دل بستن نداشت
اما چه میشد کرد
من محکوم بودم که به دست خودم زهر به خورد عشق تازه واردم بدم...
بدون هیچ پیش زمینه ای بی حوصله سر تکون دادم: خب بگو...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part202
_خب راستش دروغ چرا...
منم اولش یکم شوکه شدم، گیج شدم، حس اولم خوشحالی نبود
نه که بچه دوست نداشته باشم اما بقول خودت شرایط ما یکم خاصه
احتیاج داشتم یکم با خودم تنها باشم
یکم فکر کنم...
داشتم میرفتم سمت کارگاه که باز طبق معمول جلو امام زاده پامدشل شد و زدم بغل
رفتم تو یه نیم ساعتی نشستم و فکر کردم
دیدم به هر حال یه مولود همیشه مایه برکته
در هرشرایطی...
به هر حال من پدر این بچه ام و نسبت بهش مسئولم...
نسبت به تو مسئولم
نمیتونم طولانی مدت توی این حال بمونم و تو رو اذیت کنم
من الان باید مراقب تو باشم...
همینطور که توضیح میداد دل من مچاله و مچاله تر میشد
این اولین تجربه ی من از توجه بود
از حس با ارزش بودن و نیاز به مراقبت داشتن
کاش واقعی بود!
کاش وجود حقیقی من درخور این ارزش بود
امیرعباس بی خبر از حال دل من ادامه میداد:
یه قول و قراری با خودم و خدا گذاشتم و بعد نماز زدم بیرون
توی راه بودم که یهو یه فکری به سرم زد
یه فکری برای اینکه هم حالمون بهتر شه و هم اوضاعمون سر و سامون بگیره
کنجکاو بهش خیره شدم و اونم با لبخند ادامه داد:
فوری زنگ زدم به یکی از دوستام که چند باری سفرای دوستانه مون رو برامون هماهنگ کرده بود
وقتی دید گیج نگاهش میکنم با خنده گفت:
که شماره یه تور مسافرتی رو ازش بگیرم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/nonvalghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀