🗓 سهشنبه ١۶ دی ماه ١٣٩٩
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ پرسید: «شما کاری دارید؟»
▫️ گفتم: «هفتهشت دقیقه میخواهم وقتتان را بگیرم.»
▫️ گفت: «اگر هفتهشت دقیقه باشد، اشکالی ندارد.»
▫️ حساب و کتاب زمان را داشت؛
▫️ میگفت: «بنا نداریم بیش از ضروریات حرفی بزنیم.»
📚 به شیوه باران، ص۶٢
#استوری_مذهبی ☕️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
🗓 سهشنبه ٣٠ دی ماه ١٣٩٩
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ وقتی ازش میخواستیم برای یکی دعا کند،
▫️ دیگر به این راحتیها یادش نمیرفت.
▫️ تا مدتها بعدش میپرسید: «آن بندۀ خدا چی شد؟»
▫️ روز آخری هم که دیدمش، گفت: «مریض شما حالشان بهتر شد؟»
▫️ گفتم: «بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.»
▫️ گفت: «مراقب باشید بیماریاش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه بدهید؛ به افراد زیادی صدقه بدهید، حتی اگر مقدارش کم باشد...»
📚 به شیوه باران، ص۶٧
#استوری_مذهبی ☕️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
🗓 سهشنبه ٧ بهمن ماه ١٣٩٩
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ از درِ مسجد وارد صحن جمکران شدیم.
▫️ از بلندگو کسی با امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف درد و دل میکرد: «مولا جان! کاش میدانستیم کجا تشریف دارید...؟»
▫️ آقا زیر لب زمزمه میکرد: «کجا تشریف ندارند؟!»
📚 به شیوه باران، ص۴٠
🔻مناسبتها:
🔹 روز جهانی گمرک
#استوری_مذهبی ☕️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。