#داستان
▫️آمدند پیش برادر،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند.
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش؛
او هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسف فاطمه همین مخفی ماندن است.
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
👈 کانال حکایت نامه
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان
خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد: این مرتبه که برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور که تو از او بهتر باشی!
موسی(ع) برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هرکس میرسید جرئت نمیکرد بگوید من از او بهترم.
خواست یکی از حیوانات را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد و با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، پس ریسمان به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشاند و آورد، ولی بعد پشیمان شد و آن را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو دادم، اجرا نکردی؟
عرض کرد: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پستتر باشد.
خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه میآوردی که او را پستتر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو میکردم!
منابع:
یکصد موضوع، پانصد داستان، جلد 1، ص 168
لئالیالاخبار، ص 197
هزار و یک حکایت اخلاقی نوشته محمد حسین محمدی
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
#داستان
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂
💠داستان راستان
🔹حکایت شهید سید مرتضی دادگر🌷
🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....
🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....
🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....
🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....
🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....
🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم.....
🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....
🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....
🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :
🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....
🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟
🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....
🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
🥀🥀🥀🥀🥀
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
#داستان های-اموزنده
*سی سال استغفار به خاطر یک الحمدالله نابجا!!*
عارفی که 30 سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله. مریدی به او گفت: چرا این همه
استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
💭جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک
الحمد لله نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره
آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟ گفتند: مال
شما نسوخته… گفتم: الحمدلله…
💭 پس من راضی شدم به اینکه دکان او سوخته
بشود و دکان من سوخته نشود بعد به خودم
گفتم: "اولاتهتم للمسلمین سری"
(تو غصه مسلمین در دلت نیست؟)
و من سی سال است که دارم استغفارِ آن
الحمدلله را میگویم"
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟!
حدیثی از معصوم
🌹پیغمبر مکرم اسلام (ص) فرمودند:
"من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم"
«هر کس که صبح کند و همتش خدمت به
مسلمانان نباشد، او مسلمان نیست"
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
┄┅═✧🌺یازهرا🌺✧═┅┄
💥ماجرای شنیدنی زعفر جنی
#داستان
☀️روزی پیامبر خدا در صحرایی خشک و بی آب و علف فرود آمدند. اصحاب آن حضرت به او گفتند: در این بیابان چاهی است که کسی نمی تواند از آن آب بر دارد. چاه متعلق به جن ها است و هر کس بخواهد از آب چاه استفاده کند, کشته می شود.
💚
✨ یکی از صحابه داوطلب مبارزه با جن ها شد. او رفت و بر سر چاه که رسید, یکی از جن ها کاری کرد که آن فرد مثل ذغال خشک و سیاه شد. به پیامبر خبر دادند که فلان کس کشته شد. هیچکس نمیتواند به جنگ جن ها برود.
❤️ #پیامبر حضرت علی(ع) را با عده ای فرستاد تا از چاه آب بیاورند. جن ها وقتی حضرت علی و یارانش را دیدند ظاهر شدند ومانع گردیدند. آن حضرت با آنان جنگید و چند نفر از آنان را کشت. جن ها که هیبت و نور ایمان حضرت علی(ع) را دیدند ترسیدند و به درون چاه رفتند. #حضرت_علی (ع) دلو خواست. دلو را داخل چاه انداخت ولی جن ها طناب دلو را می بریدند.
🌹 حضرت علی ناچار شد خودش وارد چاه شود. آن حضرت را با طنابی داخل چاه فرستادند. جن ها طناب را بریدند و حضرت علی داخل آب افتاد. در درون چاه جن ها باز به مبارزه با حضرت برخواستند ولی آنها را یکی پس از دیگری شکست داد وپادشاه آنان را کشت و بقیه اجنه نیز مسلمان شدند.
💚
یکی از اجنه مسلمان شده پسر پادشاه بود, حضرت علی نام او را زعفر گذاشت و تاج شاهی را هم بر سر او نهاد. حضرت علی(ع) بیرون آمد. دلوها را آوردند, آب کشیدند و همه نیروها آب خوردند. ماهها و سالها گذشت, تاحادثه کربلا پیش آمد.
😞 یاران #امام_حسین (ع) همه به شهادت رسیدند, آن حضرت تنها بود و فریاد کمک خواهی او بلند بود. در همان ساعتها زعفر جنی در جشن عروسی جنیان شرکت داشت, کسی خبر آورد که ای زعفر چرا نشستی فرزند حضرت علی در کربلا تنها ست و کمک می خواهد، زعفر و نیروهایش بلافاصله در کربلا حضور یافتند و خود را به امام حسین(ع) رساندند و گفتند: ما در خدمت هستیم. امام حسین از آنان تشکر کرد و گفت : باید امور این عالم به طور طبیعی پیش برود.»
زعفر که از تصمیم امام حسین (ع)آگاه بود فقط نظاره گر شهادت آن حضرت شد و روزها وسالها در عزای آن حضرت، در میان جنیان مجالس عزاداری برپا میکرد.
📚(فرهنگ جامع سخنان امام حسین(ع)، ص ۳۳۸ پژوهشکده باقرالعلوم به نقل از نور الائمه و کتاب داستانهایی در باره جن ص ۱۲۳ به نقل از ریاض القدس )
🎞⃟🍇 کپی حلال
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
#داستان:
نقل است: روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید .
و دوم ، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست...
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند...۱✅
۱-کافی💠
#داستانهای_آموزنده
🌸⃟🕊჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه و پندآموز
✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
#داستان
🌸⃟🕊🍁჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
🌷اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
🌷مطالب ناب و گلچین🌷
#طب_اسلامی
#ترفند
#مذهبی
#ازدواج
#تربیت_فرزندان
#داستان
#پاسخ_به_شبهات
آیدی کانال
@ayeha313
#داستان
در عهد عتیق چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبرخدا، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان نبی، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد.
سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
🌸🌸🌸🌸
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، خفاش به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب و رنج را از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی پس چگونه ما ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#داستان امشب
۱۴۰۲/۰۳/۰۷
" دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را برگرداند"
حکمای وعظ و اندرز آورده اند:
روزی مردی نزد عارفی آمد که بسیار عبادت میکرد و دارای کرامت بود و با دنیا و زخارف آن بیگانه...!
مرد به عارف گفت:
خستهام از این روزگار بیمعرفت که مرام و معرفت سرش نمیشود. خستهام از این آدمها که هیچکدام جوانمردی و مروت ندارند...!
عارف از او پرسید:
چرا این حرفها را میزنی؟
مرد پاسخ داد:
خب این مردم اگر روزشان را با کلاهبرداری و غیبت و تهمتزدن شروع نکنند، به شب نخواهد رسید...!
مرد به عارف گفت : پیش خودمان بماند آدم نمیداند در این روزگار چه کند...!
دارم با طناب این مردم ته چاه میروم و شیطان هم تا میتواند خودش را آماده کرده تا مرا اغفال کند...!
اصلا حس میکنم ایمانم را برده و همین حوالی است که مرا با آتش خودش بسوزاند...!
نمیدانم از دست این ملعون چه کنم. راه چارهای به من نشان ده...!
عارف لبخندی زد و گفت:
الان تو داری شکایت شیطان را پیش من میآوری؟!
جالب است که بدانی زودتر از تو شیطان پیش من آمده بود و از تو شکایت میکرد...!
مرد مات و مبهوت پرسید:
از من؟!
مرد عارف پاسخ داد:
بله، او ادعا میکرد که تمام دنیا از اوست و کسی با او شریک نیست و هر که بخواهد دنیا را صاحب شود یا باید دوستش باشد یا دشمنش...!
شیطان به من گفت : تو مقداری از دنیایش را از او دزدیدهای و او هم به تلافی ایمان تو را خواهد دزدید...!
مرد زیرلب گفت:
من دزدیدهام؟ مگر میشود!!!؟؟؟
عارف ادامه داد:
شیطان گفت کسی که کار به دنیا نداشته باشد، او هم کاری به کارش ندارد. پس دنیای شیطان را به او پس بده تا ایمانت را به تو برگرداند...!
بیخود هم همه چیز را گردن شیطان مینداز...!
تا خودت نخواهی بهسمت او بروی ؛ او به تو کاری نخواهد داشت...!
این تو هستی که با کارهایت مدام شیطان را صدا میزنی. وقتی هم که جوابت را داد شاکی میشوی که چرا جوابت را داده است...!!!
خب به طرفش نرو و صدایش نکن تا بعد ادعا نکنی ایمانت را از تو دزدیده است...!
................................
بله دوستان عزیز؛
ما با رفتار و کردارمان خود بسراغ شیطان میرویم و او را به قلبمان راه میدهیم وگرنه شیطان را با ما کاری نیست...
از طرفی گاهی اوقات حتی کارهایی میکنیم که شیطان متعجب میشود و آرزوی شاگردی پیش ما..!
مراقب باشیم و یکنواخت...
یا خدائی بمانیم و یا شیطانی شویم
شبتون آرام و برقرار
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#داستان
۱۴۰۲/۰۳/۲۹
💎عمر بن یزید ؛ از حضرت امام صادق علیه السّلام نقل کرد که روزی پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله نشسته بودند که مردی بلند قد مانند یک نخل خرما که شباهت به جنیان و سخن گفتن آنها داشت؛ وارد شد و سلام کرد.
پیامبر اکرم "ص" جوابش را دادند و گفتند: کیستی ای بنده خدا؟
گفت: من هام بن هیم بن لا قیس بن ابلیسم.
پیامبر "ص" او فرمودند:
با دو واسطه نسب تو به ابلیس میرسد. گفت: بله یا رسول اللّه ص!
پیامبر "ص" فرمودند: چقدر بر تو گذشته؟ گفت: تمام عمر دنیا به جز کمی از آن. روز کشته شدن هابیل به دست قابیل جوانی بودم که کلام را میفهمیدم و از چنگ زدن به دین باز میداشتم و دور بیشهها میچرخیدم و به قطع رحم امر میکردم و غذا را آلوده مینمودم.
پیامبر اکرم "ص"به او فرمودند: چه بد سیره ای است روش پیری که مردم از او امید خیر دارند و جوانی که رو به دنیا آورده!
گفت: یا رسول اللّه! من توبه کرده ام.
رسول مکرم"ص" فرمودند: توبه ات به دست کدام یک از پیامبران بوده؟
گفت: به دست نوح"ع" و در کشتی با او بودم و او را به خاطر نفرین قومش سرزنش کردم، تا این که گریه کرد و مرا هم به گریه انداخت. و گفت من ناگزیر بر همین منوال پشیمان بودم و به خدا پناه میبردم از این که از جاهلان باشم. سپس با هود"ع" در مسجدش و با کسانی که همراه او ایمان آوردند بودم و او را به خاطر نفرین قومش سرزنش کردم، تا این که به گریه افتاد و مرا هم به گریه انداخت. و گفت من ناگزیر بر همین منوال پشیمان بودم و به خدا پناه میبردم از این که از جاهلان باشم. سپس با ابراهیم"ع" بودم، زمانی که قومش درباره او اراده بدی کردند و او را در آتش انداختند که خدا آتش را بر او سرد و سلامت قرار داد. سپس با یوسف"ع" بودم، زمانی که برادرانش به او حسادت ورزیدند و او را در چاه انداختند و من او را به ته چاه بردم و او را با مدارا گذاردم و در زندان با او بودم و با او مأنوس تا این که خدا او را از زندان خارج نمود. سپس با موسی"ع" بودم و بخشی از تورات را به من تعلیم داد و گفت که اگر عیسی"ع" را درک کردی، سلام مرا به او برسان و عیسی"ع" را ملاقات کردم و سلام موسی"ع" را به او رساندم. او نیز بخشی از انجیل را به من آموخت و به من فرمود که اگر محمد صلّی اللّه علیه و آله را درک کردی، سلام مرا به او برسان و شما را ملاقات کردم و سلام عیسی"ع" را به شما رساندم.
پیامبر صلّی اللّه علیه و آله فرمودند: سلام بر عیسی"ع" روح خدا و کلمه او و تمام پیامبران الهی و رسل"ع" او تا زمانی که آسمانها و زمین برپاست، و سلام بر تو ای هام به خاطر سلامی که رساندی، حوائجت را بگو!
هام گفت: حاجتم این است که خدا شما را برای امتت نگه دارد و آنها را به خاطر شما اصلاح کند و پایداری و استقامت در راه وصی بعد تو "ع" به آنها روزی کند، زیرا امتهای گذشته به سبب نافرمانی اوصیاء "ع"هلاک شدند.
خواسته دیگرم این است که سورههایی از قرآن را به من بیاموزی تا با آنها نماز بخوانم. رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله به علی علیه السلام فرمود: یا علی"ع"! هام را تعلیم ده و با او مدارا کن. هام گفت: یا رسول اللّه! این فرد کیست که مرا همنشین او کردی؟ ما جنیان مأمور شده ایم که جز با پیامبر"ع" یا وصی پیامبر"ع" صحبت نکنیم.
پیامبر صلّی اللّه علیه و آله به او گفتند:
ای هام! وصی آدم"ع" در قرآن کیست؟ گفت: شیث "ع".
فرمودند: وصی نوح"ع" کیست؟ گفت: سام"ع".
فرمودند وصی هود"ع" کیست؟ گفت: یوحنّا "ع" ابن حزان پسر عموی هود.
فرمودند: وصی ابراهیم"ع" کیست؟ گفت: اسحاق"ع" و اسماعیل"ع".
فرمودند: وصی موسی"ع" کیست؟ گفت: یوشع"ع" بن نون.
فرمودند: وصی عیسی"ع" کیست؟ گفت: شمعون"ع" بن حمون الصفا، پسر عموی مریم"س".
فرمودند: وصی محمد صلّی اللّه علیه و آله را در قرآن چه کسی یافتید؟ گفت: نام او در تورات الیّا"ع" است.
پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمودند: این شخص همان الیّا است که علی"ع" نام دارد وصی من است.
هام گفت: یا رسول اللّه!
نام دیگری غیر از این دارد؟ فرمودند: بله، «حیدرۀ»،
گفت: ما در کتاب انبیاء این گونه یافتیم که نام او در انجیل «هیدارا» است.
فرمودند: همان حیدر"ع" است. سپس حضرت علی علیه السّلام سورههایی از قرآن را به او آموخت. هام گفت: ای علی ای وصیّ محمّد امین"ص"! مرا کافیست.
📖بصائر الدرجات،ص ۲۸
📖بحارالانوار، ج۲۷،ص۱۵،ح۳
..................................
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۱_۱۸۵۸۰۰۲۷۰_۰۱۰۹۲۰۲۳.mp3
16.68M
#داستانزندگی_حضرتزینب سلاماللهعلیها 🌼
"قسمت اول"
#داستان
#قصه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
InShot_۲۰۲۳۰۹۰۲_۱۹۴۴۱۹۵۴۶_۰۲۰۹۲۰۲۳.mp3
12.26M
#داستانزندگی_حضرتزینب سلاماللهعلیها🌼
༺◍⃟ ☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت زینب سلام الله علیها
#داستان_زندگی_حضرتزینب_سلاماللهعلیها_قسمت۲
#داستان
#قصه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گنج_پنهان
#حکایت صندوقچه و پیرمرد،
#داستان زندگی خیلی از ماهاست...
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi