📚 #داستان_شب
درويشي بود که در کوچه و محله مي رفت و مي خواند: «هرچه کني به خود کني گر همه نيک و بد کني.»
زني حيله گر اين درويش را ديد و به آوازش گوش داد، سپس به خانه رفت و خمير درست کرد و يک فطير شيرين پخت و کمي زهر هم لاي فطير ريخت و آورد و به درويش داد و رفت به همسايه اش گفت:
من به اين درويش ثابت ميکنم حرفش اشتباه است.
از قضا زن يک پسر داشت که 7 سال بود گم شده بود، در بازگشتش به شهر به درويش برخورد، سلامي کرد و گفت: من از راه دور آمده ام و گرسنه ام.
درويش هم همان فطير زهري را به او داد و گفت: «زني براي ثواب اين فطير را براي من پخته، بگير و بخور جوان!»
پسر فطير را خورد و حالش به هم خورد و به درويش گفت:
اين چه بود، سوختم؟
درويش فوري رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و ديد پسر خودش است! همانطور که توي سرش مي زد و شيون مي کرد،
گفت: حقا که تو راست گفتي؛
هرچه کني به خود کني ؛
گر همه نيک و بد کني.👏👏👏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
┅✿🍂❀💛🌷❀🕊✿┅┅
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ #داستان_شب ✨
روزي حضرت ابراهيم(علیه السلام) در نزديكي بيت المقدس پيرمردي را ديد.
حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند وپرسیدند منزلت كجاست؟
پاسخ داد كه:
منزلم پاي آن كوه است.
حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيري؟
پيرمرد تاملي كرد و گفت: عيبي ندارد ولي آبی در مسير هست که عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم!
حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكني؟
پيرمرد حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روي آب رد ميشوم!
حضرت فرمودند: برویم،شايد ما هم رد شديم.
به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند.
پيرمرد عابد از روي آب رد شد، ناگهان ديد كه آن مهمان هم ازروي آب عبور كرد!
پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد.
صبح روز بعد حضرت به عابد فرمودند دعايي كن كه من آمين بگويم.
پيرمرد درد دلش باز شد و خطاب به حضرت گفت:
چه دعايي بكنم!؟ دعاي من مستجاب نميشود! سي وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود!
حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟
عابد پاسخ داد سی وپنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود!
حضرت فرمودند: دعایت مستجاب شد، ابراهيم خليل من هستم...
💥آری! سرّي بوده است كه این عابد بايد سي و پنج سال منتظر مي شد!
💎در اين سي وپنج سال ناله هايش او را به جايي رسانده بود كه از روي آب رد ميشد!
🌟گاهی وقتها صلاح ومصلحت در اين است كه "بنده" بسیار به در خانه ي "خدا" برود...
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان_شب ✨
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..."
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند،
دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیهنشین شرمنده شد.
بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ،
اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد.
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌸
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
#داستان_شب
۱۴۰۲/۰۲/۱۸
✍️ ادیبان نقل میکنند:
در سالیان ماضی ؛ عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند.
قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند.
🌼وقتی وارد مسجد شدند در جلسه ، قرآن تلاوت می شد.
سخنور تا رسید قرآن بدستش دادند تا بخواند، او صفحه ای قرائت کرد که در آن یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت.
نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد شخص مصحح واقع شد.
سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.
وقتی با دوست قاری اش از مجلس بیرون آمدند، از دوست قاریش سوال کرد ؟!
جناب قاری ؛ شما که مسلط به قرائت بودید چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ بطوری که کسی که از تو ایراد گرفت ؛ یک صدم از تو به قرآن بیشتر وارد نبود؟
🌸قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن ، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می خواستند بشنوند ، تردید بر علم تو نداشته باشند...!!!
مردم از تو می خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم که به آنها بدهم...!
در اینجا ؛ مرد سخنور دست دوست قاری اش را بوسید و گفت تو استاد اخلاق منی .
چون وقتی که تو قرآن می خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد ؛ در حالیکه تو با بزرگواری و از روی عمد غلط خواندی تا با صحنه سازی مردم فکر کنند این صفحه قران بقدری سخت است که تو قاری قران هم اشتباه داری و برای من آبرو خریدی...!!
#لبیک_یا_خامنه_ای
🖇🌸⃟🕊🇮🇷჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi