#طنزجبهه😂🤣
🌸وقتش رسیده😁
شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند، هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد😄
یكی از برادران گفت:«ننه من قاعِده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است»🙃
وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود😂
همه خندیدیم و یك صدا گفتیم:
«با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است🎉🎊»
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
#طنزجبهه😂
مسئول تبلیغات🔊
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦♂😄
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند.
از رو هم نمى رفت. 😅
تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂
🥀🥀🥀🥀🥀
#استوری_مذهبی ❇️
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
@Story_maazhabi
。.。:∞♡*♥♥*♡∞:。.。
🌸خر مجروح
#طنزجبهه
عملیات محرم بود من آن موقع در اورژانس (تپه عین خوش ) بهداری رزمی انجام وظیفه می نمودم.
در اثربمباران میگ های عراقی یک خری به پایش ترکش خورده و عفونت کرده بود
ما به کمک بچه های اورژانس هر نوبت می رفتیم و ران الاغ را پانسمان می کردیم ، اول با آب اکسیژنه ( که خیلی می سوزه ) به روی زخم می ریختیم که این عفونت ها خارج شود بعد با سرم شستشو میدادیم ، سپس بابتادین خوب زخمهای راتمیز می کردیم و باند پیچی می نمودیم
ولی باز با این همه توجه زیاد بهبودی در آن نمی دیدیم ، چون از درون می بایستی آنتی بوتیک تزریق شود ، یا خوراکی مصرف کند. که دیگر درتوان ما نبود.
در نهایت آقا خره را به پشت تپه عین خوش به گودالی بردیم و.......که اینقدر زجر نکشه
خدا ما راببخشد.والسلام
برادر رزمنده ناجی
@Story_maazhabi
🌸ضاﺑﻂ اﺣﻤــﺪ
#طنزجبهه
، اﻓــﺴﺮی ﻛﻮﺗــﺎه ﻗــﺪ و ﺧﭙــﻞ و ﺑﺪاﺧﻼق ﺑﻮد .ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﻣﺜـﻞ ژاﭘﻨـﻲﻫـﺎ ﺑـﻮد. ﻣﻮﻗـﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ، ﻗﻴﺎﻓﻪاش ﺧﻴﻠﻲ زﺷﺖ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑـﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻢ ، ﻫﺮ وﻗﺖ ﻣﻲآﻣﺪ ﺑﺮاي آﻣﺎرﮔﻴﺮي، ﺑﭽﻪﻫـﺎ ﻳﻮاﺷﻜﻲ ﺑِﻬِﺶ ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧـﺪ .
ﻳـﻚ روز، ﻣﺘـﺮﺟﻢ را ﺻﺪا زد و ﮔﻔﺖ
"ﺑﻪ اﻳﻨﺎ ﺑﮕﻮ، ﭼﺮا ﺧﻨﺪﻳﺪن؟ "
ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﮔﻔﺖ"ﺑِﻬِـﺶ ﺑﮕـﻮ، ﻫـﺮ وﻗـﺖ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻣﻲﺷﻲ ﺻﻮرﺗﺖ ﺧﻴﻠﻲ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻲ ﺷـﻪ، ﺑـﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑـﻪ وﺟـﺪ ﻣﻴـﺎن و ﺧﻨـﺪهﺷـﻮن ﻣﻲﮔﻴﺮه
ﺿﺎﺑﻂ اﺣﻤﺪ ﻛﻪ ﺑﺎور ﻛﺮده ﺑـﻮد، ﺧﻨـﺪه اي ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎش ﻧﺸﺴﺖ . ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻢ زدﻧﺪ زﻳﺮﺧﻨﺪه .
#طنزجبهه😊
🌸حرب المرات
سال 96 ، طبقه ﺑﺎﻻي اردوﮔـﺎه ﻣﻮﺻـﻞ1 را ﺑـﺎز ﻛﺮدﻧﺪ و ﺗﻌﺪادي از اﺳﺮاي اﺗﺎق ﻫﺎي ﭘﺎﻳﻴﻦ را ﺑـﻪ ﺑـﺎﻻ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﺮدﻧﺪ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺰء ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺑﻮدﻳﻢ ﻛـﻪ از اﺗـﺎق ﻳﻚ ﺑﻪ اﺗﺎق ﻃﺒﻘﺔ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻴﻢ .
ﻋﺼﺮﻫﺎ اول ، آﻣﺎر اﺗﺎق ﻫﺎي ﭘﺎﻳﻴﻦ را ﻣﻲﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ ، ﺑﻌﺪ ﻣﻲ آﻣﺪﻧﺪ ﺳﺮاغ ﻣﺎ ، آﻣﺎر ﭘﺎﻳﻴﻦ، ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻃـﻮل ﻣﻲ ﻛﺸﻴﺪ.
ﻣﺎ ﺳﻤﺖ ﺷـﺮﻗﻲ اردوﮔـﺎه ﺑـﻮدﻳﻢ و اﺗـﺎق ﻗﺒ.ﻠـﻲﻣــﺎن ﺳــﻤﺖ ﻏﺮﺑــﻲ ﺑــﻮد ، ﺑﻌــﻀﻲ از ﺑﭽــﻪﻫــﺎ ، ﺗﻜﻪ ﻫﺎي آﻳﻨﻪ را ﺑﺮمی داﺷﺘﻨﺪ و آن را ﺟﻠﻮي آﻓﺘـﺎب ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻧﻮر آن را ﺑﻪ ﺻـﻮرت ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎي اﺗـﺎق ﻳﻚ ﻫﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﺪا ﻛـﻪ ﺳـﺮ ﺻـﻒ آﻣﺎر ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻫﻴﭻ ﻛﺎري از دﺳﺘﺸﺎن ﺑﺮﻧﻤﻲآﻣﺪ و ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﻨﺪ ، وﻟﻲ ﻓﺮداي آن روز ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗـﺎق ﻣـﺎ را ﻣـﻲدﻳﺪﻧـﺪ اذﻳـﺖ ﺷـﺎن ﻣﻲﻛﺮدﻧﺪ؛ اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي اﺗـﺎق ﻣـﺎ ﻋـﺼﺮ دوﺑـﺎره ﻫﻤـﺎن ﻛـﺎر را ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ.
ﻣﺪﺗﻲ اﻳﻦ ﻣـﺎﺟﺮا اداﻣـﻪ ﭘﻴـﺪا ﻛـﺮد و ﺑـﻪ
"ﺣﺮب اﻟﻤﺮآت ""ﺟﻨﮓ آﻳﻨﻪ" ﻣﻌﺮوف ﺷـﺪ
اﺧـﺮش ﺑﺎ وﺳﺎﻃﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ و ﻧﻮﺷـﺘﻦ ﻗـﺮارداد ﻣﺘﺎرکه ﺟﻨﮓ، ﻗﻀﻴﻪ ﻓﻴﺼﻠﻪ ﭘﻴﺪا ﻛﺮد .
@estoory_mazhabi