#طنز_جبهه
🌸موجی
از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید
فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن.
هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت.
ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند.
یک هو یک بابائی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت.
نفس تو سینه ام قفل شد.
کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار.
بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید
لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت : برادر، اطوشویی کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده !
با تعجب پرسیدم : اطوشویى؟ آره.
آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده.
افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایی سرم بیاورد.
سریع سمت اورژانس صحرا یی را نشان دادم و گفتم : آنجاست.
سلام برسان ! گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت.
خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
#طنز_جبهه
🌸 پرنده عراقی
ﻓﺼﻞ زﻣﺴﺘﺎن، ﺗﻌﺪادي ﭘﺮﻧﺪه ﺳﺎر می آﻣﺪﻧـﺪ ﺗﻮي اردوﮔﺎه ﻣﻮﺻﻞ ، ﺑﻌــﻀﻲ ﺑﭽــﻪ ﻫــﺎ، ﺗﻠــﻪ ﻣــی ﮔﺬاﺷــﺘﻨﺪ و آنها را می ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﻳﻚ روز ﻳﻜﻲ از ﺑﭽﻪ ﻫﺎي دزﻓـﻮل ﭼﻨـﺪ ﺗﺎ ﺳﺎر ﮔﺮﻓﺖ ، آن ﻫﺎ را ﻛﺸﺖ و ﭘﺮ ﻫﺎﻳﺸﺎن را ﻛﻨﺪ و ﮔﺬاﺷﺘﺸﺎن ﺗﻮي ﻳﻚ ﺑﺸﻘﺎب ﺗﺎ ﺑﻌﺪاً آنها را ﻛﺒـﺎب ﻛﻨﺪ. ﺑﺸﻘﺎب ﻃﻮري ﺑﻮد ﻛﻪ از ﭘـﺸﺖ ﭘﻨﺠـﺮه دﻳـﺪه میﺷﺪ.
ﺧﻠﻒ، ﻧﮕﻬﺒﺎن ﻋﺮاﻗﻲ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺳﺎرﻫﺎ اﻓﺘﺎد ، ﻫﻮس ﺧﻮردن ﻛﺮد ، ﻣـﺴﺌﻮل اﺗـﺎق را صدا زد ﮔﻔﺖ:
"اﻳﻦ ﺳﺎرﻫﺎ ر و ﺑﺪه ﺑِﻬِﻢ"
ﻣﺴﺌﻮل ﮔﻔﺖ ﭼﺮا؟
ﮔﻔﺖ "اﻳﻨﺎ ﻋﺮاﻗﻴﻦ، ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﻧدارید پرنده های ﻋﺮاﻗﻲ رو ﺷﻜﺎر ﻛﻨﻴﻦ، ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ "
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﭘﺮﻧـﺪه اي ﻣـﻲ آﻣـﺪ ﺗـﻮي
اردوﮔـﺎه، ﺑـﻪ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲﮔﻔﺘﻨﺪ اﻳﻨﺎ
ﻋـﺮاﻗﻴﻦ، ﭼـﭗ ﺑِﻬِـﺸﺎن ﻧﮕـﺎه نکنند
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
#طنز_جبهه
شلمچه بودیم!
بیسیم زدیم به حاجی که پس این غذا چه شد؟!
با خنده گفت ، کم کم آبگوشت می رسه!!
دلمون رو آب نمک زدیم برا یه آبگوشت چرب و چیلی !! که یکی از بچهها داد زد اومد تویوتای قاسم آمد .
تویوتای درب و داغون آمد و جلوی ما ایستاد و قاسم زخم و چیلی پیاده شد!!
پرسیدیم چی شده ؟!
گفت ، تصادف کردم !!
گفتیم وای غذا!!
گفت ؛ جلوی ماشینه
درب ماشین رو با زور باز کردیم و قابلمه آبگوشت رو که نصفش ریخته بود رو با خوشحالی برداشتیم و بردیم برا خوردن که قاسم داد زد نخورید توش پر شیشه خورده است!!
با خوش فکری مصطفی با چفیه آبگوشت رو صاف کردیم و آماده خوردن شدیم ، که قاسم داد زد نخورید ! نخورید !!!
داشتم شیشه ها رو جمع می کردم دستم خونی بود چکید تو قابلمه !!!!
همه با هم گفتیم ، مرده شورت رو ببرند قاسم با این غذا آوردنت .
بعد هم همه ولو شدیم رو زمین و غر میزدیم.
احمد بسته نون رو با سرعت آورد و گفت ، تا برا نون ها مشکلی پیدا نشده بخورید...
بچه ها هم مثل جنگ زده ها حمله کردند به نون ها.....
📕 موسسه مطاف عشق
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
#استوری_مذهبی 💫
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
😂#به_وقت_خنده
💠خاطرات طنز شهدای مدافع حرم
یک روحانی داشتیم هروقت عملیات بود یکسره
دعا و توسل و گریه و زاری میکرد.
آقا اینقدر که تو هر عملیاتی که قراد بود شرکت کنه اون عملیات کنسل میشد.
این آخریها بهش نمیگفتیم عملیات داریم وااالا😏
اونوقت عملیات برقرار بود
آقا شب عملیات بود با بچه ها توسل پیدا کردیم به اهل بیت و حسابی گریه و زاری
آماده میشدیم برای عملیات من یک جک گفتم همه ترکیدن 😂
گفتن سید الان حالمون خوب بود وقت جک نبود که
گفتم آنتی شهادته😉 دکتر تجویز کرده حالا با خیال راحت برین عملیات.😁👌
💠نقل از رزمنده سید علی
#طنز_جبهه
╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮
@estoory_mazhabi
╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
| #طنز_جبهه |
😂🍃😂
-------------------------
يكي ميگفت:
پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 🌅
وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد👀 😁 :
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟🤨
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯
بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟😱
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل
بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .😅
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟🔆🤔
گفتم چرا پسرم!☺️
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳
منم كم نياوردم و گفتم :
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟؟🌚
بچه است دیگه 😂😂
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@estoory_mazhabi
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
...دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. خمپاره از اسمان مےرخت..
فریبرز براے اینکه به بچه ها "روحیه" بده رفت پشت تویوتاے تدارکات و با صداے بلند فریاد زد:
"اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکے پا بر جا مےماند و فاو حفظ می شود پس اے خمپاره ها مرا دریابید!😎💣🤗"
در همین لحظه یه خمپاره زوزه کشان در کنارمان منفجر شد😰🔥!
همگے خوابیدند.. فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد
بلند شد و خودش رو تکوند و گفت: «آهاے صدام زبون نفہم!شوخے هم سرت نمےشه؟..شوخی کردم🤨😂»
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
#طنز_جبهه
🌸مسئول تبلیغات
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند.
از رو هم نمى رفت.
تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات براى ا ینکه روى آن ها را کم کند، نوار »کربلا کربلا ما دار می آیم را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که »: آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما.
🌸⃟🕊🏴჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#طنز_جبهه😄😂
خاطره ای زیبا و خنده دار از جبهه و جنگ😃
نخونیش از دستت رفته!! 😄😉
👤بین ما یکی بود که چهرهی سیاهی داشت؛ اسمش عزیز بود.
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب..
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش..
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😅
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 🤭
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 😶
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! 😳
رفتیم کنار تختش..
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
👤با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ ☹️🙄
یهو همه زدیم زیر خنده 😅😁
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد!
👤عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
👤 وقتی ترکش به پام خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند.
توی همین گیر و دار یه سرباز موجی هیکلی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت میکشمت. 😱
چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم ، کسی نمیاومد.
اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... 😕😭
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😁
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
👤عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات میفرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین.😅😅😅
دیگه لَشَم رو نجات دادنددیروزم همون موجیه اومددرب اتاقم یکم به چشمام نگا کرد من شناختمش ولی اون منو نشناخت
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون
همین که باخدافظی ازاتاق رفتیم بیرون یه لباس سفید وارد شدبلند گفت عراقی مزدور! میکشمت!!!عزیز دادزد بچه هابرگردید بگیرید خودشه😂😂😂
🌸⃟🕊🇮🇷🍁჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#طنز_جبهه
🔸خيلی از شب ها آدم تو منطقہ
خوابش نمیبرد😴😬
وقتی هم خودمون خوابمون نمیبرد دلمون نمیاومد بقیه بخوابن😌😂
یه شب یکی از بچهها سردرد عجيبی داشت و خوابيده بود...
تو همين اوضاع یکی از بچهها رفت بالا سرشو گفت: رسووول!
رسووول!
رسووووووول!😱😁
رسول با ترس بلند شد و گفت: چیه؟؟؟ چی شده؟؟😰💔
گفت: هيچی...محمد میخواست بيدارت کنه من نذاشتم!😐😂😐😂
#طنز
🌸⃟🕊🇮🇷🍁჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
#طنز_جبهه😂🤣
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده امشب باید بدون پتو بخوابین😂
"شادی روح شهدا #صلوات
🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
🌸بچههای سر پست
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید.
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست .
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
#طنز_جبهه