『 استوری مذهبی 』🇵🇸
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_پنجم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ به روایت حانیه ....
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
به روایت امیرحسین
.....................................................
محمد_وعلیکم السلام برادر
_ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟
محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.
_ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😱😱😱
با این حرف من محمد زد زیر خنده
_ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت 8 کلاس داشتم.
محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی.
_ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟
محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.
_ تا چشات دراد.
محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی 😂.
_ خوشمزه. مزه نریز 😒
محمد_ باش. چون تو گفتی 😂
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد_ کم نیاری از خواب؟
_ تو نگران نباش. یاعلی
محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت
خدایا این دوست منم شفا بده.
.
.
.
ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان_ بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.
_باشه. مواظب خودت باش.
.
.
.
_ سلااام علیکم
حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.
_ خوب هستید حاج آقا؟ میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟
با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده .
حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . 😏.
بعد خطاب به بچه ها گفت
_ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 .
محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت .
.
.
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد_😂اره
_ داداش موفق باشی.
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
╭═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╮
@estoory_mazhabi
╰═⊰🍂🏴🥀🏴🍂⊱═╯
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• #هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_پنجم ❤️ به روا
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁
🍁•🍁•🍁
•🍁•
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
❤️❤️
به روایت امیرحسین
.....................................................
محمد_وعلیکم السلام برادر
_ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟
محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.
_ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😱😱😱
با این حرف من محمد زد زیر خنده
_ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت 8 کلاس داشتم.
محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی.
_ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟
محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.
_ تا چشات دراد.
محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی 😂.
_ خوشمزه. مزه نریز 😒
محمد_ باش. چون تو گفتی 😂
_ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم
محمد_ کم نیاری از خواب؟
_ تو نگران نباش. یاعلی
محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت
خدایا این دوست منم شفا بده.
.
.
.
ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم.
پرنیان_ بله؟
_ ابجی حاضری؟
پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.
_باشه. مواظب خودت باش.
.
.
.
_ سلااام علیکم
حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.
_ خوب هستید حاج آقا؟ میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟
با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده .
حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . 😏.
بعد خطاب به بچه ها گفت
_ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8 .
محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت .
.
.
تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود.
یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟
_ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟
محمدجواد_😂اره
_ داداش موفق باشی.
محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.
_ پیشنهاد خوبیه.
محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد.
با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....
❤️
چشم من و شوق وصال
قلب تو و عشق محال
❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁