『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت52
#فاطمه_شکیبا
عباس چند ثانیه فکر کرد. تصادف کردن انتخاب خوبی نبود؛ ممکن بود مجید یک ماشین دیگر بگیرد و به راهش ادامه دهد. سرش را روی فرمان گذاشت و چشمانش را بست. یادش آمد روز تولد حضرت زهراست. از بچگی، پدر یادش داده بود هر وقت و هر جا که گیر افتاد و نمیدانست چه کند، پنج صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها بفرستد. حالا هم یکی از همان وقتها بود:
- اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... .
مثل همیشه جواب داد. اصلاً انگار با آمدن نامِ حضرت مادر، هیچ گرهی جرأت عرض اندام نداشت. عباس سر از فرمان برداشت و روی خط کمیل رفت:
- کمیل، همین الان برو دانشگاه صنعتی، هماهنگ کن با نگهبانی؛ من که رسیدم، یه بهونه جور کنین و ماشینم رو تفتیش کنین. باید دستگیر بشیم.
کمیل: باشه عباس جان، پس من منتظرتم. فقط به نظرت به سوخت رفتنت میارزه؟ اگه دستگیر بشی دیگه روت حساب نمیکنن!
عباس ساکت ماند؛ منتظر بود حسین حرفی بزند. حسین چندبار نفس عمیق کشید و به حرف آمد:
- اشکال نداره. ما وظیفهمون اینه که جلوی خسارت و ناامنی رو بگیریم.
و روی صندلی پشت سرش رها شد، چشمانش را بست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. بدون این که چشمانش را باز کند، با صدای گرفتهاش امید را مخاطب قرار داد:
- از الان فیلم تمام دوربینهای دانشگاه صنعتی باید روی مانیتور باشه و من ببینم.
***
‼️پنجم: یار دبستانیِ من...
عباس بیشتر از مجید حرص و جوش میخورد. دائم دستِ دستبند خوردهاش را تکان میداد و همزمان با صدای گوشخراش برخورد حلقه دستبند با لوله شوفاژ، فریاد میزد و زمین و زمان را ناسزا میگفت:
- بابا چرا تو مملکت به این بزرگی گیر دادین به من؟ اصلاً مگه من چیکار کردم؟ الان ننهم دق میکنه از نگرانی! چرا حرف حالیتون نمیشه؟
مجید؛ اما ساکت و بیصدا در خودش جمع شده بود و جرأت حرف زدن نداشت؛ مخصوصاً که عباس او را مقصر میدانست و هربار او را هم مورد عنایت قرار میداد:
- ببین داداش چی گذاشتی تو دامنمون؟ الان من میشم سابقهدار. تا بیام اثبات کنم اینا دستهگل جنابعالی بوده و من ازش خبر نداشتم، معلوم نیست چندسال برام حبس بریدن. ننه و آقامو چکار کنم؟ ای خدا بگم چکارت کنه! آخه تو رو چه به حمل سلاح سرد؟
مجید سمت دیگر شوفاژ کز کرده بود و حرفی نمیزد؛ نمیدانست چه بگوید. از دستگیر شدن میترسید؛ چون حسام برایش از ماموران امنیتی ایران غول ساخته بود. با خودش میگفت دستگیر که بشود، با همان چک اول مُقُر میآید و بعد هم حتماً حکمش اعدام است. بخاطر همین فکرهای پریشان بود که داشت به خودش میلرزید و فقط سعی داشت جلوی گریهاش را بگیرد. صدای شعار دادن دانشجویان و شکستن شیشه و دزدگیر ماشینها، کمکم داشت بلند میشد و مجید، امید داشت شاید همکلاسیهای معترضش به دادشان برسند.
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷