eitaa logo
🇮🇷『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
128 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 🪴تندخوانی سی جز قرآن👇🤩😍 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17575361695849
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🌹ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س) عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت:«کسی نفهمه زخمی‌شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید. گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم. گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی‌تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس» به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است... 💫 ╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮ @estoory_mazhabi ╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
مقدس ✅طنز جبهه😂 به سلامتی فرمانده🕵 دستور بود هیچ کس بالای 80 کیلومتر سرعت🚖، حق ندارد رانندگی کند😓! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده🛣، دست تکان داد نگه داشتم😉 كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با می‌راندم و با هم حرف می‌زديم!😍 گفت: می‌گن لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: گفته😊! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 🌷 امام زمان مهربونمون بخندیم😂 🕊 🌱 💫 ╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮ @estoory_mazhabi ╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
صبح یکی از روزها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود ، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت ، این کیه ، تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت ، همشیره ، تا حالا ندیدمت ، تازه اومدی اینجا؟! زن ، خیلی آهسته گفت ، بله ، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید ، تو اصلاً قیافه ات به اینجور کارها و اینجور جاها نمی خوره ، اسمت چیه؟ قبلاً چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت ، مهین هستم ، شوهرم چند وقته که مُرده ، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندان هایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت ، ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت ، همشیره راه بیفت بریم . شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود و گفت ، زود بر میگردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون . بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت ، من هم شاهرخ را ندیدم ، تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام و علیک ، بی مقدمه پرسیدم ، راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد ، اما وقتی اصرار کردم گفت ، دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک توی خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم ، توی خونه بمون و بچه ات رو تربیت کن ، من اجاره و خرجی شما رو می دم.... 📕 شاهرخ 🌷 ╭⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╮ @estoory_mazhabi ╰⊰•❀✨🍃🌹🍃✨❀•╯
📚🌹ماجرای حاج احمد با بانوی دوعالم حضرت زهرا (س) عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد.ترکش خورده بود به سرش با اصرار بردیمش اورژانس. می‌گفت:«کسی نفهمه زخمی‌شدم.همینجا مداوام کنید».دکتر اومد گفت:«زخمش عمیقه،باید بخیه بشه».بستریش کردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یه مدت گذشت.یکدفعه از جا پرید. گفت:«پاشو بریم خط».قسمش دادم. گفتم:« آخه توکه بی هوش بودی،چی شد یهو از جا پریدی»؟ گفت:«بهت میگم.به شرطی که تا وقتی زنده ام به کسی چیزی نگی. وقتی توی اتاق خوابیده بودم،دیدم خانم فاطمه زهرا(س)اومدند داخل.فرمودند:«چیه؟چرا خوابیدی؟»؟ عرض کردم:«سرم مجروح شده،نمی‌تونم ادامه بدم». حضرت دستی به سرم کشیدند و فرمودند:«بلند شو بلند شو،چیزی نیست.بلند شو برو به کارهایت برس» به خاطرهمین است که هر جا که می‌روید حاج احمد کاظمی‌حسینیه فاطمه‌الزهرا ساخته است...
داشتیم با ماشین از روستایی برمی گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد. پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید باناراحتی گفت : چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید . هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید با ناراحتی گفتم : الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟!🙄 گفت : بله اگه توکل کنی می فرسته😳 بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد😳 حاج حمید گفت : دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟ 🌷 🌷 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮    @estoory_mazhabi ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯