.
#حکایت
صبح روز یازدهم محرم برای تهیه نان به نانوایی رفته بودم که یکیاز دوستان را [که از افراد بسیار متدین و با تقواست] دیدم، گفتم:
دیروز در مسجد نبودی؟
گفت:
از من سلب توفیق شد
دید نگران هستم، گفت:
برادرِ همسر من سالها قبل با خانمش از هم جدا شدند و هر دو مجدداً ازدواج کردند و دختر و پسرشان از ۷، ۸ سالگی با ماربررگشان زندگی میکنند و...
این خواهر و برادر، که حالا ۲۰ و ۲۳ساله هستند، در ایام دهه محرم، به شمال سفر کرده بودند در تماسهایی که با همسر من [که عمّهی آنهاست] داشتند، با اصرار عمّه، بعد از ظهر روز تاسوعا آمدند تهران و میهمان ما شدند.
چون شب عاشورا بود، رنگ لباس آقا، نظرم را جلب کرد و با خودم گفتم:
احتمالاً موقع حرکت از شهر خودشان حواسش نبوده که سفرشان به روز عاشور میرسد و...
پنهانی از خانمم خواستم که یک پیراهن مشکی بدهد به برادرزادهاش تا اگر خواست، بپوشد
همسرم پیراهن سیاه را آورد و گفت:
عمّهجان، اگر خواستی سیاه بپوشی، این پیراهن برایت خوب است.
با لحن اعتراض گفت:
عمّه!! برای اتفاقی که ۱۴۰۰سال قبل افتاده که کسی سیاه نمیپوشد. بعلاوه، #مردم!! اینقدر از این آخوندا بدی دیدند!! که #از_دین_زده_شدهاند و اصلاً کسی اسلام را نمیخواهد
و...
گفتگو بین ما شروع شد و بعد از چند ساعت، هیچ نتیجهای نگرفتیم و همچنان اصرار داشتند که #مردم_از_دین_زده_شدهاند و...
از عزاداری شب عاشورا ماندم و خوابیدیم، هنگام خواب، چیزی به ذهنم رسید و نقشهای کشیدم.
صبح نقشهام را با همسرم هماهنگ کردم و حدود ساعت نُه بیدارشان کردیم و بعد از یک صبحانه مفصل، گفتم:
برای اینکه امروز با هم باشیم، ما هم در عزاداری روز عاشورا شرکت نمیکنیم ولی میخواهم برویم تهرانگردی!!
با خوشحالی استقبال کردند.
پسرم خواست اعتراض کند که با اشارهی چشم من، فهمید که برنامهای دارم و...
همه با هم [من، همسرم، پسرم و دو خواهرازاده همسرم] سوار شدیم و حرکت کردیم و همینکه وارد کوچه شدیم، ایستادم و از داخل پیشخوانِ خودرو یک خودکار و یک کاغذ برداشتم و دادم به دست پسرِ برادرِ همسرم و گفتم:
برای اینکه بیشتر خوش بگذرد، لطفاً #مردان «بالای ۱۰ ، ۱۲ سال» که امروز [روز عاشورا] #سیاه_نپوشیدهاند را همه با هم بشماریم و تو یاداشت کن که اشتباه نشود و...
قبول کرد و گفت:
نتیجه از همین الآن معلوم است، بالای نود درصد نپوشیدهاند!!!
از #شرقیترین نقطه شهر تهران حرکت کردیم به سمت #شمال_تهران، به طرف نیاوران، خیابان «شهید باهنر» و «میدان تجریش» و بعد از «خیابان ولی عصر» تا «میدان راه آهن» به #جنوبیترین_نقطه_شهرتهران رفتیم.
از میدان «راه آهن» راهمان را [از یک مسیر دیگر] به سمت شمال تهران تغییر دادم و بچهها بحث میکردند و...
رسیدیم به «دروازه شمیران» و حرکت به سمت شمال تهران را ادامه دادیم و از «خیابان شریعتی» باز بطرف شمال و... تا رسیدیم به «میدان قدس» در شمال تهران.
و باز [از یک مسیر دیگر] به سمت #جنوب_تهران تغییر مسیر دادم و از «خیابان پاسداران» به «میدان نوبنیاد» و «پاسداران جنوبی» و سپس از «پل سید خندان» به سمت جنوب.
بچهها همچنان درحال پیداکردن افرادی بودند که سیاه نپوشیدهاند و من راه را به سمت جنوب تهران ادامه میدادم و مجددا از «بزرگراه سیاد شیرازی» به سمت «خیابان سبلان» و سپس، در نزدیکیهای «میدان امام حسین» به سمت جنوب، تا «میدان شوش» رفتیم.
و باز به سمت #شرق_شهرتهران تغییر مسیر دادم و از طریق «بزرگراه بسیج» و «تهران پارس» و... به شرقیترین نقطه تهران برگشتیم.
تمام این مسیرها را [[[بخاطر حضور دستههای عزادار، گاهی از خیابانهای اصلی و گاهی فرعیها]]] میرفتم.
یعنی:
دو مرتبه #از_شمال_تا_جنوب و دوبار #از_جنوب_تا_شمال شهر تهران را طی کردیم.
نزدیکیهای منزل، در گوشهای ایستادم و گفتم:
نتیجه چه شد؟
آنچه خیلی جالب بود، از بین #مردان بالای ۱۰، ۱۲ سال، فقط و فقط و فقط 🔹۱۳ نفر🔹 #سیاه_نپوشیده_بودند.
وقتی به خانه رسیدیم، ساعت حدود ۶بعد از ظهر بود و متأسفانه هنوز نمازمان را نخوانده بودیم.
از اینکه روز عاشورا، عزاداری نرفته بودم و نمازم اینقدر به تأخیر افتاده بود، خیلی ناراحت بودم و...
با عجله وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
بعد از نماز دیدم بچهها [#همه] دارند #نماز_میخوانند.
همسرم سفرهانداخت تا ناهار بخوریم. وقتی نشستیم سر سفره، سعی میکردم در مورد آمار بهدست آمده، حرفی نزنم
اما
ابتدا دختر خانم شروع کرد و سپس برادرش، و خلاصۀ حرفها اینبود:
ادعای #دینگریز شدن مردم ایران، فقط از توهّماتِ #دروغسازان_خبیث_اجارهای و از آرزوهای بهگور بُردنیِ #غولهای_کثیف_رسانهای_غرب است.
وقتی حرف دوستم به اینجا رسید، گفتم:
خوشا به سعادتت، توفیقی که روز عاشورا خدا به تو داده، هزارانبار از عزاداری و نماز اول وقت بیشتر میارزد
.