eitaa logo
اعتدال (عدالت‌پذیری)
126 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
802 ویدیو
42 فایل
ارتباط با مدیران کانال = hadi_moshfegh@
مشاهده در ایتا
دانلود
. صبح روز یازدهم محرم برای تهیه نان به نانوایی رفته بودم که یکی‌از دوستان را [که از افراد بسیار متدین و با تقواست] دیدم، گفتم: دیروز در مسجد نبودی؟ گفت: از من سلب توفیق شد دید نگران هستم، گفت: برادرِ همسر من سال‌ها قبل با خانمش از هم جدا شدند و هر دو مجدداً ازدواج کردند و دختر و پسرشان از ۷، ۸ سالگی با ماربررگ‌شان زندگی می‌کنند و... این خواهر و برادر، که حالا ۲۰ و ۲۳ساله هستند، در ایام دهه محرم، به شمال سفر کرده بودند در تماس‌هایی که با همسر من [که عمّه‌ی آن‌هاست] داشتند، با اصرار عمّه، بعد از ظهر روز تاسوعا آمدند تهران و میهمان ما شدند. چون شب عاشورا بود، رنگ لباس آقا، نظرم را جلب کرد و با خودم گفتم: احتمالاً موقع حرکت از شهر خودشان حواسش نبوده که سفرشان به روز عاشور می‌رسد و... پنهانی از خانمم خواستم که یک پیراهن مشکی بدهد به برادرزاده‌اش تا اگر خواست، بپوشد همسرم پیراهن سیاه را آورد و گفت: عمّه‌جان، اگر خواستی سیاه بپوشی، این پیراهن برایت خوب است. با لحن اعتراض گفت: عمّه!! برای اتفاقی که ۱۴۰۰سال قبل افتاده که کسی سیاه نمی‌پوشد. بعلاوه، !! اینقدر از این آخوندا بدی دیدند!! که و اصلاً کسی اسلام را نمی‌خواهد و... گفتگو بین ما شروع شد و بعد از چند ساعت، هیچ نتیجه‌ای نگرفتیم و همچنان اصرار داشتند که و... از عزاداری شب عاشورا ماندم و خوابیدیم، هنگام خواب، چیزی به ذهنم رسید و نقشه‌ای کشیدم. صبح نقشه‌ام را با همسرم هماهنگ کردم و حدود ساعت نُه بیدارشان کردیم و بعد از یک صبحانه مفصل، گفتم: برای اینکه امروز با هم باشیم، ما هم در عزاداری روز عاشورا شرکت نمی‌کنیم ولی می‌خواهم برویم تهران‌گردی!! با خوشحالی استقبال کردند. پسرم خواست اعتراض کند که با اشاره‌ی چشم من، فهمید که برنامه‌ای دارم و... همه با هم [من، همسرم، پسرم و دو خواهرازاده همسرم] سوار شدیم و حرکت کردیم و همینکه وارد کوچه شدیم، ایستادم و از داخل پیشخوانِ خودرو یک خودکار و یک کاغذ برداشتم و دادم به دست پسرِ برادرِ همسرم و گفتم: برای اینکه بیشتر خوش بگذرد، لطفاً «بالای ۱۰ ، ۱۲ سال» که امروز [روز عاشورا] را همه با هم بشماریم و تو یاداشت کن که اشتباه نشود و... قبول کرد و گفت: نتیجه از همین الآن معلوم است، بالای نود درصد نپوشیده‌اند!!! از نقطه شهر تهران حرکت کردیم به سمت ، به طرف نیاوران، خیابان «شهید باهنر» و «میدان تجریش» و بعد از «خیابان ولی عصر» تا «میدان راه آهن» به رفتیم. از میدان «راه آهن» راه‌مان را [از یک مسیر دیگر] به سمت شمال تهران تغییر دادم و بچه‌ها بحث می‌کردند و... رسیدیم به «دروازه شمیران» و حرکت به سمت شمال تهران را ادامه دادیم و از «خیابان شریعتی» باز بطرف شمال و... تا رسیدیم به «میدان قدس» در شمال تهران. و باز [از یک مسیر دیگر] به سمت تغییر مسیر دادم و از «خیابان پاسداران» به «میدان نوبنیاد» و «پاسداران جنوبی» و سپس از «پل سید خندان» به سمت جنوب. بچه‌ها همچنان درحال پیداکردن افرادی بودند که سیاه نپوشیده‌اند و من راه را به سمت جنوب تهران ادامه می‌دادم و مجددا از «بزرگراه سیاد شیرازی» به سمت «خیابان سبلان» و سپس، در نزدیکی‌های «میدان امام حسین» به سمت جنوب، تا «میدان شوش» رفتیم. و باز به سمت تغییر مسیر دادم و از طریق «بزرگراه بسیج» و «تهران پارس» و... به شرقی‌ترین نقطه تهران برگشتیم. تمام این مسیرها را [[[بخاطر حضور دسته‌های عزادار، گاهی از خیابان‌های اصلی و گاهی فرعی‌ها]]] می‌رفتم. یعنی: دو مرتبه و دوبار شهر تهران را طی کردیم. نزدیکی‌های منزل، در گوشه‌ای ایستادم و گفتم: نتیجه چه شد؟ آنچه خیلی جالب بود، از بین بالای ۱۰، ۱۲ سال، فقط و فقط و فقط 🔹۱۳ نفر🔹 . وقتی به خانه رسیدیم، ساعت حدود ۶بعد از ظهر بود و متأسفانه هنوز نمازمان را نخوانده بودیم. از اینکه روز عاشورا، عزاداری نرفته بودم و نمازم اینقدر به تأخیر افتاده بود، خیلی ناراحت بودم و... با عجله وضو گرفتم و به نماز ایستادم. بعد از نماز دیدم بچه‌ها [] دارند . همسرم سفره‌انداخت تا ناهار بخوریم. وقتی نشستیم سر سفره، سعی می‌کردم در مورد آمار به‌دست آمده، حرفی نزنم اما ابتدا دختر خانم شروع کرد و سپس برادرش، و خلاصۀ حرف‌ها این‌بود: ادعای شدن مردم ایران، فقط از توهّماتِ و از آرزوهای به‌گور بُردنیِ است. وقتی حرف دوستم به اینجا رسید، گفتم: خوشا به سعادتت، توفیقی که روز عاشورا خدا به تو داده، هزاران‌بار از عزاداری و نماز اول وقت بیشتر می‌ارزد .
. واقعی اگرچه طولانی‌ست ولی به‌کشف حقیقت کمک‌می‌کند ✍رضا صابری خورزوقی: صل الله علیک یا اباعبدالله صبح روز ۱۱ محرم سالِ۴۰۱ به نانوایی رفته بودم که یکی‌از دوستان را دیدم، گفتم: دیروز مسجد نبودی!؟ گفت: از من سلب توفیق شد... دید نگران شده‌ام، گفت: برادرِ همسر من ۱۵سال قبل با خانمش از هم جدا شدند و هر دو ازدواج کردند و دختر و پسرشان از ۶، ۷ سالگی با ماربزرگ‌شان زندگی می‌کنند و... این خواهر و برادر، که حالا ۲۰ و ۲۳ساله هستند، در ایام دهه محرم، به شمال سفر کرده بودند و در تماس‌هایی که با همسر من [که عمّه‌ی آن‌هاست] داشتند، با اصرار عمّه، غروب روز تاسوعا آمدند تهران به منزل ما... 🔸چون شب عاشورا بود، رنگ لباس آقا، نظرم را جلب کرد و با خودم گفتم: احتمالاً موقع حرکت از شهرشان حواسش نبوده که سفرشان به روز عاشور می‌رسد و... 🔸پنهانی از همسرم خواستم که یک پیراهن مشکی بدهد به برادرزاده‌اش تا اگر خواست، بپوشد همسرم یک پیراهن سیاه آورد و گفت: عمّه‌جان، اگر خواستی سیاه بپوشی، این پیراهن برایت خوب است. با لحن اعتراضی گفت: عمّه!! برای اتفاقی که ۱۴۰۰سال قبل افتاده که کسی سیاه نمی‌پوشد. بعلاوه، اینقدر از آخوندا بدی دیده‌اند!! که و اصلاً اسلام را نمی‌خواهند و... با این حرفِ او، گفتگو بین ما شروع شد ولی بعد از چندین ساعت، هیچ نتیجه‌ای نگرفتیم و همچنان اصرار داشتند که و... به همین دلیل☝️از عزاداری شب عاشورا ماندم و خوابیدیم، هنگام خواب، چیزی به ذهنم رسید و نقشه‌ای کشیدم. صبح، نقشه‌ام را با همسرم هماهنگ کردم، وقتی حدود ساعت ۹ بیدار شدند، بعد از صبحانه، گفتم: برای اینکه امروز با هم باشیم، ما هم در عزاداری روز عاشورا شرکت نمی‌کنیم!! تا با هم برویم تهران‌گردی!! با خوشحالی استقبال کردند. پسرم خواست اعتراض کند که با اشاره‌ی چشم من، فهمید که برنامه‌ای دارم و... همه با هم [من، همسرم، پسرم و آن دو جوان] سوار شدیم و حرکت کردیم و تا آمدیم داخل کوچه، ایستادم و از داخل پیشخوانِ پراید یک خودکار و یک کاغذ برداشتم و دادم به دست پسرِ برادرِ همسرم و گفتم: برای اینکه بیشتر خوش بگذرد، «بالای ۱۵ ، ۱۶ سال» که امروز [روز عاشورا] را همه با هم بشماریم و تو یاداشت کن که اشتباه نشود و... قبول کرد و گفت: نتیجه از همین الآن معلوم است، بالای ۹۰٪ نپوشیده‌اند!!! 🔹از نقطه شهر تهران حرکت کردیم به سمت ، به طرف نیاوران، خیابان «شهید باهنر» تا «میدان تجریش» 🔹 بعد به سمت از «خیابان ولی عصر» تا «میدان راه آهن» رفتیم. 🔹از میدان «راه آهن» [از یک مسیر دیگر] به سمت برگشتم و بچه‌ها بحث می‌کردند و... رسیدیم به «دروازه شمیران» و حرکت به سمت را ادامه دادیم و از «خیابان شریعتی» بطرف شمال و... تا رسیدیم به «میدان قدس» و باز به سمت نیاوران رفتیم و... 🔹این‌بار از «خیابان پاسداران» به سمت تغییر مسیر دادم و از «میدان نوبنیاد» و «پاسداران جنوبی» و سپس از «پل سید خندان» به سمت جنوب بچه‌ها همچنان درحال پیداکردن افرادی بودند که و... 🔹راه را به سمت جنوب تهران ادامه دادم و از «بزرگراه صیاد شیرازی» به سمت «خیابان سبلان» و «نظام‌آباد» به «میدان امام حسین(ع)» و به سمت جنوب، تا رفتیم. 🔹باز به سمت تغییر مسیر دادم و از طریق «بزرگراه بسیج» و «تهران پارس» و... به شرقی‌ترین نقطه شهر تهران برگشتیم. 👇از ساعت ۱۰ تا ۱۹👇 دوبار و دوبار شهر تهران را طی کردیم تمام ☝️این مسیرها را☝️ [[[بخاطر حضور دسته‌های عزادار، با معطلی‌های بسیار، گاهی از خیابان‌های اصلی و گاهی از فرعی‌ها]]] می‌رفتم... 👈 بعداز ۹ساعت تهران‌گردی، گوشه‌ای ایستادم و گفتم: نتیجه چه شد؟ پسرم با هیجان گفت: از بین بالای ۱۵، ۱۶ سال، فقط سیاه نپوشیده بودند وقتی به خانه رسیدیم، ساعت حدود ۷بعد از ظهر بود و متأسفانه هنوز نمازمان را نخوانده بودیم. از اینکه روز عاشورا، عزاداری نرفته بودم و نمازم اینقدر به تأخیر افتاده بود، خیلی ناراحت بودم و... با عجله وضو گرفتم و به نماز ایستادم. بعد از نماز دیدم 👇👇 آن دارند شب هم از من خواستند برای عزاداری برویم در راهِ حرم، حرف‌های آن‌ها شنیدنی بود 👇خلاصۀ حرف‌ها این‌بود👇 ادعای مردم، نیرنگِ و از آرزوی‌های به‌گور بُردنیِ است 👈 بله با شنیدن داستان روز عاشورای او گفتم: خوشا به سعادتت، روز عاشورا توفیقِ بزرگی داشته‌ای 😂 یکی‌از مشتریان نانوایی که حرف‌های او را می‌شنید گفت👇 پس عمه‌خانم را پیدا کرد! .