eitaa logo
خانواده و مهارتهای زندگی
190 دنبال‌کننده
447 عکس
382 ویدیو
8 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 👈طلا یا نقره زنی سیصد درهم نقره در کیسه ای گذاشت و آن را خدمت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم برد و عرض کرد: «ای رسول گرامی ، این درهم ها را به مصرف فقرا برسانید.» حضرت به یکی از اصحاب که آن جا حاضر بود، فرمود: «این کیسه زر را خالی کن.» آن مرد، کیسه را خالی کرد و دید که همه سکه ها طلا است. زن با دیدن این صحنه گفت: «به خدا سوگند، من پول نقره در کیسه ریخته بودم.» پیامبر فرمود: «تعجب مکن. من گفتم طلا و خداوند هم همه آنها را به طلا تبدیل کرد.» 🍃آنان که خاک، را به نظر کیمیا کنند آیا شود گوشه چشمی به ما کنند؟ 📕نبوت(شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 22
✍️ 👈وعده گاه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم با شخصی قرار گذاشتند که یکدیگر را در مکانی معینی، کنار سنگی ملاقات نمایند. رسول اکرم، زودتر از موعد مقرر در محل حاضر شده و کنار سنگ توقف کردند و منتظر آمدن آن فرد شدند. زمان مقرر فرا رسید، اما آن مرد نیامد. چند ساعت گذشت. خورشید به وسط آسمان رسید و گرمای سوزان آن به بدن مبارک رسول خدا آزار رسانید. عده ای از اصحاب، پیامبر را در آن حالت دیده و عرض کردند که از اینجا حرکت بفرمائید زیرا آفتاب بسیار سوزان است. پیامبر در جواب ایشان فرمود: نمی توانم به جای دیگری بروم. چون در اینجا با کسی قرار گذاشته ام.» چند ساعت دیگر گذشت تا بالاخره آن مرد رسید. حضرت به او فرمود: «اگر نیامده بودی از اینجا حرکت نمی کردم تا مرگم فرا می رسید. 📕گناهان کبیره - جلد اول - صفحه 434
✍️ 👈سلیمان و مورچه ها روزی حضرت سلیمان و لشکریانش از دشتی می گذشتند. این دشت پر از مورچه هایی بود که همگی در جنب و جوش بودند. وقتی لشکر به نزدیک مورچه ها رسید، رئیس مور چه ها فریاد زد و گفت: «ای مورچگان، زود به لانه هایتان بروید که اگر بمانید لشکر سلیمان شما را پایمال کند.» باد صدای مور چه را به گوش حضرت سلیمان رسانید.حضرت سلیمان نزد رئیس مور چگان رفت و پرسید: «آیا مرا می شناسی؟» مورچه پاسخ داد: «آری، تو رسول خدا هستی.» سلیمان فرمود: «آیا می دانی من ظلم نمی کنم؟» مور چه گفت: «آری می دانم.» سلیمان فرمود: «پس چرا به مورچه ها دستور دادی پنهان شوند؟» مورچه پاسخ داد: «دستورمن به خاطر این نبود که شما را ظالم بدانم، بلکه منظورم این بود که اگر آنها جلال و شکوه و عظمت دستگاه تو و حقارت خودشان را ببینند، ناشکری می کنند و کفران نعمت می نمایند. ای سلیمان، آیا می دانی چرا خداوند باد رامُسَخَر تو کرده تا بساط سلطنتی ترا از جایی به جای دیگر ببرد؟» سلیمان چند لحظه فکر کرد و گفت: «نظرتوچیست؟» مورچه پاسخ داد: «برای اینکه مغرور نشوی و بدانی که سلطنت تو روی باد است. این سلطنت نابود شدنی و فناپذیر است. دنبال سلطنتی بگرد که زوال و پایان نداشته باشد، که آن هم سلطنت بهشتی می باشد.» 📕معارفی از قرآن- صفحه 79
✍️ 👈سرگذشت حبیب نجار در زمان های قدیم، «آنطاکیه» شهر بزرگی در «آسیای صغیر» بود که دوازده میل طول داشت و جمعیت زیادی در آن زندگی می کردند. مردم این شهر، افرادی گمراه و ستمگر بودند. آنها ستاره پرست و بت پرست بودند. خداوند برای ارشاد و راهنمایی آنان، سه رسول را مأمور کرد که به انطاکیه بروند و فطرت زنگار گرفته مردم را بیدار نموده و آنان را به توحید و یکتاپرستی دعوت کنند. سه رسول به شهر رفتند و شروع به دعوت و تبلیغ مردم نمودند. آنها از گوشه ای به گوشه دیگر می رفتند و برای مردم صحبت می کردند، آنان را به توحید دعوت می نمودند، و معاد و بازگشت به سوی خداوند را به آنان تذکر می دادند و از عذاب الهی می ترسانیدند. مدتی گذشت. در این مدت فقط چهل نفر به آن ها ایمان آوردند، اما اکثر مردم به مخالفت با رسولان پرداخته و به آزار و اذیت ایشان و پیروانشان پرداختند و بالاخره نیز، پیامبران و دیگر ایمان آورندگان را دستگیر نمودند، سپس گردن هایشان را سوراخ کرده و بند از آن گذرانیده و آنان را به دار آویختند تا به تدریج و با شکنجه به شهادت برسند. در شهر انطاکیه، مرد با ایمان و نیکوکاری به نام «حبیب نجار» زندگی می کرد. او به رسولان ایمان آورده، اما عقیده خود را پنهان داشته بود. او با نجاری، زندگی خود را می گذارنید. وی هر روز درآمد خود را نصف می کرد. نصف آن را به فقیران صدقه می داد و نصف دیگرش را برای خانواده اش خرج می کرد. وقتی حبیب نجار خبردار شد که پیامبران و دیگر مؤمنین را به دار آویخته اند، خود را به میدان شهر رسانید و به مردمی که جمع شده و به تماشای دار زدن پیامبران ایستاده بودند، گفت: «ای مردم، از پیامبران پیروی کنید، پیامبرانی که از شما پاداشی نمی خواهند و طمعی ندارند و خودشان هدایت شده اند. چرا خداوند یگانه را نمی پرستید؟ خداوندی که شما را از نیستی پدید آورده است و به سوی او بازگشت می کنید.» اما مردم به جای اینکه از گفته های وی پند گیرند و از خواب غفلت بیدار شوند، به حبیب نجار حمله کردند و او را زیر کتک گرفتند و به قدری او را کتک زدند که دل و روده اش بیرون ریخت. سپس او را خفه کرده و در چاه انداخته و سر چاه را پر کردند. عده ای می گویند که او را دستگیر کرده و بدنش را از وسط سرش تا پائین نصف کردند. و عده ای دیگر نوشته اند که گردنش را سوراخ کرده و او را با بند به صلیب کشیدند. آخرین کلامی که حبیب قبل از مرگش بر زبان آورد، این بود که رو به پیامبران کرد و گفت: «همانا من به پروردگارتان ایمان آورده ام، پس شما شاهد باشید.» خداوند نیز به او پاداشی شایسته داد. به محض اینکه روح از بدین شریفش خارج شد، از جانب خداوند ندا رسید که: «داخل بهشت (برزخی ) شو» 📕قلب قرآن صفحه 85
رسوایی در زمان حضرت امام حسین«علیه السلام»،مردی زندگی می کردکه رعایت دستورات اخلاقی را نمی کرد. وی همیشه با نگاه هایش ولمس کردن بدن نامحرمان،آنان را مورد اذیت و آزار قرار می داد. یک روز در مسجد الحرام،زنی پرده کعبه را چنگ زده بود و رازونیاز می کرد. این مرد باز به خواهش نفسانی اش عمل نمود.دستش راروی دست آن زن قرار داد. ولی ناگهان آن دو دست به یکدیگر چسبید. خبر این ماجرا به سرعت در بین همگان پخش شد و باعث آبروریزی برای این مرد گردید. تا اینکه آن دو نفر را نزد قاضی شهر بردند.قاضی دستور دادکه هر دو دست باید قطع شود و چاره ای هم جز این نیست. این حکم باعث تعجب همگان شد،زیرا زن در این ماجرا هیچ گناهی نداشت. اتفاقا در همان ایام حضرت امام حسین«علیه السلام»در«مکه»اقامت داشتند. مردم آن دو نفر را خدمت حضرت بردند و ایشان ابتدا ازمرد تعهد گرفت که دیگر به انجام چنین کارهایی نپردازد.سپس دعافرمودند و با دست های مبارک خویش دستهای آنان را از هم جداکردند 📕قلب قرآن-234
🟢 زیبا و جالب 🔻خدا چه نیازی به اعمال ما دارد؟؟ پادشاهی سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند... از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برده و کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند پادشاه از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند... وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند. وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد. اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود. روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند. وزیر اول پیوسته از میوه های خوبی که جمع آوری کرده بود می خورد تا اینکه سه ماه به پایان رسید. اما وزیر دوم،این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد. و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مُرد. 🔴نکته :خیلی از ما فکر می کنیم که اعمال ما چه سودی برای خدا دارد.در حالی که دستورات خداوند برای خود ماست و او بی نیاز از اعمال ماست.🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
🟠 👈وصیت اسکندر گویند: اسکندر وصیت کرد وقتی جنازه‌اش را برمی‌دارند، دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند تا مردم ببینند. پس از مرگ به دستورش عمل کردند و دست‌هایش را بیرون نهادند. افرادی که پای تابوت بودند، از یکدیگر درباره علت این کار پرسیدند. عارفی گفت: سبب این وصیت آن است که به ما بفهماند اسکندر با آن همه قدرت و غارت و کشورگشایی، با دست‌های تهی از دنیا رفت و چیزی با خود نبرد.
🟠 🔸وجود فاطمه علیهاسلام از نور خدا 🔹در كتاب معانى الاءخبار به سند معتبر از امام صادق عليه السلام روايت كرده است : حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى خلق كرد نور فاطمه را پيش از آن كه بيافريند آسمانها و زمين را. بعضى از مردم گفتند: يا رسول الله ! مگر او داخل انس نيست ؟ حضرت فرمود: فاطمه در باطن حوريه است و به ظاهر انسيه است . گفتند: يا رسول الله ! حقيقت اين سخن را از براى ما بيان فرما. حضرت فرمود: حق تعالى ، فاطمه را از نور خود آفريد، پيش از آن كه آدم را خلق كند، در هنگامى كه ارواح خلايق را آفريد. چون حق تعالى آدم را خلق كرد، نور فاطمه را بر آدم عرض كرد. صحابه گفتند: يا رسول الله ! پيش از آفريدن آدم ، نور فاطمه در كجا بود؟ فرمود: در حقه اى بود در زير ساق عرش . گفتند: يا رسول الله ! خوراك او چه بود؟ گفتند: طعام او تسبيح و تهليل و تحميد حق تعالى بود. چون حق تعالى آدم عليه السلام را خلق كرد و مرا از صلب او بيرون آورد و خواست كه فاطمه را از صلب من بيرون آورد، نور فاطمه را سيبى گردانيد در بهشت ، و جبرئيل عليه السلام آن سيب را براى من آورد و گفت : السلام عليك و رحمة الله و بركاته يا محمد! گفتم : و عليك السلام و رحمة الله اى حبيب من جبرئيل ! پس جبرئيل گفت : اى محمد! پروردگار تو سلام مى رساند تو را. من گفتم : از اوست سلامتى ها، و به سوى او بر مى گردد سلامها و تحيتها. پس جبرئيل گفت : اى محمد! اين سيبى است كه حق تعالى به هديه فرستاده است به سوى تو از بهشت ، پس من آن سيب را گرفتم به سينه خود چسبانيدم ، جبرئيل گفت : اى محمد خداوند جليل مى فرمايد: اين سيب را بخور. چون سيب را پاره كردم نورى از آن ساطع گرديد كه من از آن ترسان شدم . جبرئيل گفت : چرا تناول نمى كنى ؟ بخور و مترس ! به درستى كه اين نور كسى است كه نام او در آسمان ((منصوره )) است ، و در زمين ((فاطمه )) است . گفتم : اى حبيب من ، جبرئيل ! چرا در آسمان او را ((منصوره )) گويند و در زمين ((فاطمه ))؟ جبرئيل گفت : او را در زمين ((فاطمه )) مى گويند، از براى آن كه قطع كرده است شيعيان خود را از آتش جهنم ، و دشمنان خود را از محبت خود بريده است ؛ و در آسمان او را ((منصوره )) مى نامند، براى آن كه محبان خود را نصرت و يارى مى كند؛ چنان كه حق تعالى مى فرمايد: يومئذ يفرح المؤمنون # بنصر الله ينصر من يشاء سوره روم ، آيات 4 و 5. نقل از معانى الاءخبار، ص 396.
🟢 ✅بخونید..خیلی قشنگه زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود که به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم. شوهر پرسید چرا؟ زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد. تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد. زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی‌سازد. تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟ زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد. سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟ شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم. صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود. زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت: عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم. ❤️اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم. 💛دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم. 💚سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی! من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم. به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید. اشک‌های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد: عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم. زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است. زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد. 🔴عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم. ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ! ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ... ﺑﺎ اﺭﺯﺵ‌تر ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ می‌گویند ﻣﻔﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ. سیب هنوز هم شیرین است. هنوز هم آدم بهشت را به لبخند حوا می‌فروشد...
تکان دهنده ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... *ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد*
🟢 🔸اعتقاد بخدا از بزرگی پرسیدند تو چرا به خدا اعتقاد داری؟ گفت: کنار دریا مرغابی را دیدم که پایش شکسته پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید و پایش را به سمت نور خورشید گرفت تا گل خشک شود این طوری پای خودش را گچ گرفت فهمیدم که نیرویی مافوق طبیعی وجود دارد که به او این آموزش را داده حالا اسم این نیرو را می توانید خدا یا هر چیز دیگر بگذارید . . . . .
🟢 ◾️ نتیجه قضا شدن مردی به خدمت امام صادق علیه السلام آمد و عرضه داشت: من مرتکب گناهی شده‌ام. امام صادق علیه السلام فرمود :خدا می‌بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده‌ام، خیلی بزرگ است. امام فرمود: اگر به اندازه‌ی کوه باشد خدا می‌بخشد. آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده‌ام، خیلی بزرگتر است. امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده‌ای؟! و آن شخص به شرح ماجرا پرداخت. پس از اتمام سخن، امام صادق علیه السلام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می‌بخشد، من ترسیدم که نماز صبح را قضا کرده باشی. از امام صادق پرسیدند: چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می‌کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ 💭 فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است.