ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_سیو_شش 6⃣3⃣ آرمیا از د
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_سیو_هفت 7⃣3⃣
با حرفی که آیه زد، چند ثانیهای کسی چیزی نگفت.
لبخند شادی روی لبم نشست و خاطراتم با آرمان رو مرور کردم.
حالا دیگه اون لبخند، تبدیل شده بود به نیشی که تا فرق سرم باز شده.
آرمیا یه نیمنگاه بهم کرد و وقتی لبخندم رو دید، اخم کرد.
چرا آخه؟؟
من نباید مرور خاطرات کنم؟؟
اصلا چرا با خوشحالی من، اون ناراحت میشه مردیکه حسود!!
لبخندم رو جمع و جور کردم که امین پرسید:
واقعا.. آرمان داره میاد ایران؟ اونم بعد چهار_پنج سال؟؟
اینو پرسید و امیدوارانه لبخند زد که آیه گفت:
بله شایدم خواست برای همیشه ایران بمونه.
با این حرفش منو امین به هم لبخند زدیم و دستامونو به هم زدیم.
لبخندم همینجوری داشت بیشتر کش میاومد که آرمیا با همون اخمش روشو ازم برگردوند تا به خیال خودش نگاهم نکنه.
نه آخه چرا؟
چه طورشه این حسود!! اصلا میخوام ببینه خوشحالی من برای آرمان رو!!
نیهان که تمام این مدت ساکت بود، بلند شد و گفت:
وای بچه ها خیلی خوشحال شدم.. تبریک میگم آیه جان.
_مرسی عزیزم.
بعد نیهان دست افسانه رو گرفت و سمت در رفت.
به در که نرسیده گفت:
ما بریم یه چیزی بخَریم بیایم.
نیهان و افسانه که از اتاق بیرون رفتن، پرستار نسبتاً پیری وارد اتاق شد.
بالای سر آرمیا رفت و چند تا سؤال پرسید و یه چیزایی یاداشت کرد.
از توی سینی مخصوص، آمپول صورتی رنگی برداشت و توی سِرُم آرمیا فرو کرد.
رفت بیرون و بعد چند لحظه، با دکتر جوونی که ماسک داشت وارد اتاق شد.
دکتر کاغذ هارو از پرستار گرفت و نگاه کرد.
بعد چند تا سؤال از امین پرسید و گفت:
سرمتون که تموم شد، مرخصید اقای پویانفر. داروهاتونو مرتباً بخورید و شیر زیاد بنوشید. در کل کلسیم زیاد بخورید که هرچی زود تر دستتون جوش بخوره. این سرنگ هم که پرستار زد، برای تقویت بود. زیاد تحرک داشته باشید تا زود تر راه بیافتید.
دکتر بعد از چند تا صحبت کلی دیگه، از اتاق بیرون رفت.
حالا فقط من و آرمیا و امین و آیه توی اتاق بودیم.
_میگم دلارام امشبو دورهمی بگیریم؟ خونه خودمون؟؟
یه نگاه به آرمیا کردم و به جواب دادم:
اره داداش. عجب کیفی بده یه دورهمی چند نفره..اونم با آررررمان!!
_اره عجب شبی بشه.
آیه هم تأیید کرد..
داشتیم درباره امشب صحبت میکردیم که نیهان و افسانه با کلی کمپوت و آبمیوه و اینا سر رسیدن.
پرسیدم:
اووووو چه خبره اینهمه؟؟
_عزیزم تازه کمم هست واسه داداش من.
نیهان این حرف رو زد و یه کمپوت گیلاس باز کرد و با یه قاشق، جلوی آرمیا گذاشت.
بعد گفت:
برای شما ها آبمیوه گرفتم.
آیه که انگار از خدا خواسته بود، بلند شد و یه آب پرتقال باز کرد و یه لیوان برای من ریخت.
یه لیوان پر هم با محبت دست امین داد که کنجکاو شدم چرا اونقد با احساس؟؟
بعد خودشم تهشو سر کشید.
بعد از اینکه آب پرتقالم رو خوردم به نیهان گفتم:
آرمیا امشب مرخص میشه. برید برسونینش خونه ما بعدشم من و آیه و افسانه هم بریم فرودگاه دنبال آرمان. افسانه هم باهامون میاد.
بعد رو به امین کردم و گفتم:
تو هم میری در خونه نیهان، افسانه و آیه و با پدر مادرشون هاشون هماهنگ میکنی که امشب همه خونه ما هستن. تنقلات و اینا هم با خودت.
وقتی دیدم کسی چیزی نگفت رو به آرمیا ادامه دادم:
شما هم بدون هیچ عذر و بهانهای امشب خونه ما میمونید.
حرفام که تموم شد همه به لبخند تائید کردن.
اما آرمیا نگاهش نشون میداد هنوز دو دل مونده.
بقیه کمپوت ها و تنقلات رو تموم کردیم که دیدم قطرات پایانی سرم آرمیا چقدر تند تند دارن تموم میشن.
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام مهدیناری های خوب😊
صبح زیباتون به خیر😍
به این دوشنبه زیبا خیلی خوش اومدین انگشت رنجه فرمودید😉
حالتون احوالتون؟؟😋
امیدوارم حالتون لبریز از حس و حال الهی باشه و قلبتون پر از نور و ایمان..
امیدوارم حالتون عالیِ عالی باشه و بهترین حس هارو واستون از خدا آرزو میکنم🌱😌
از مدرسه که اومدم یه سوپرایز دارم.
توی ناشناس بیاین حدستون رو بگین حتما..
لینک👇👇
http://unknownchat.b6b.ir/5354
هر چیز هم که نداشته باشم،
اما قلمی دارم سبز وروان
چون آب در دریاچه،
سبزیاش چون سپاه چمن ها،
به هر سو که میخواهد،
میرود این قلم،
هرجا را که بخواهد،
سبز میکند...
او، روح میدمد در بی روح ها..
و روح مرا در گلواژه ها باز دم کرد..
او مرا تا ناکجا ها کشاند و مرا در دریایی از حروف غرق کرد..:)
[mahdinar...🍁🖋]
#مونولوگ 🖋📎
@ezdehameeshgh 🌱👨🎓
:۱
سلام بر شما😊چشم اگه به این مخم برسه چرا که نه؟؟
ممنون رمان شما هم خیلی خوبه.دوسش دارم😍
#پاسخبهناشناس 👤🔒
@ezdehameeshgh 🖇🖌
:۲
سؤال خوبی پرسیدی.
ولی نمتونم جواب بدم🤒
ناراحت بودم از یه موضوعی😪
#پاسخبهناشناس 📎👤
@ezdehameeshgh 🔊🌱
:۳
نه کانالم عالی نیست.. اعضاش خیلی خوب و دوست داشتنین😍😊
راستی برای تبادل و تبلیغ بیاید پیوی بهتره.. اینجوری جذبتون هم بهتره🙂
#پاسخبهناشناس 🖋📎
@ezdehameeshgh ⬅️🌱
:۴
بله من حضوری میرم خیلی خوش میگزره😁
جایزه که نه ولی هرروز از یه درس مثبت و اینا میگیرم.
دیروز انشام بالاترین نمره کلاسو گرفت. امروزم ریاضی یه مثبت گرفتم😍
چطور؟؟ کنجکاو شدم بدونم کی هستید😛
#پاسخبهناشناس 📎👨🎓
@ezdehameeshgh 🖋🌱
:6
Wow, why are you playing with my heart ?! Won't you tell me to have a stroke ?!
خیلی ممنونم ازت. خیلی وقته کسی همچین جمله هایی اونم انگیلسی بهم نگفته بود
حال خوبی بهم تزریق کردین😪
😭😭😭
#پاسخبهناشناس 👨🎓📎
@ezdehameeshgh 🖋🍁
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_سیو_هفت 7⃣3⃣ با حرفی که
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_سیو_هشت 8⃣3⃣
حالا دیگه سِرُم آرمیا تموم شده بود.
بیرون رفتم و پرستار رو صدا کردم.
وقتی اومد سرم و اینا رو از دست آرمیا جدا کرد.
یه تیکه پنبه برداشت و بعد یکم الکل ریخت روش.
جای سوزن آرمیا رو ضد عفونی کرد و گفت:
حتما کارایی که دکتر گفت انجام بده. شیر زیاد بخور و سعی کن دستت اصلا تحرک نداشته باشه.. توی تا تقویتی برات نوشتم که هردوروز درمیون باید مامانت بهت تزریق کنه.
حالا هم مرخصی..
سمت ترخیص رفتیم و...
***
از در بیمارستان که اومدیم بیرون آرمیا گفت:
مگه اینکه دستم بهشون نرسه..
صدامو آروم تر کردم و ادامه دادم:
بابا و مامانت تا الان انداختنشون زندان.. مطمئن باش.
با این حرفم چشماش گرد شد که امین انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت:
راستی دلارام.. تو و افسانه که رفتین هوا بخورین، مامان زنگ زد. گفت امشب با بابا خونه عمو علی میمونه..
با این حرفش لبخندی روی لبم نشست که آرمیا کنجکاوانه لب باز کرد و گفت:
ببینم.. آرررمان ساعت چند میرسه ایران؟؟
از این حرفش یکم چندشم شد. چرا آرمان رو اونجوری کشیده بود؟! میخواست به رخ من بکشه؟؟
_ساعت نه آرمیا.. من و دلارام و آیه و افسانه میریم دنبالش. شما هم برو خونه دلارام تا شب استراحت کن. امین هم میره برای هماهنگی پیش بابای ماها..
آرمیا ”اهان“ی زیر لب گفت با هم به سمت ماشین ها رفتیم.
رو به دخترا گفتم:
بچه ها ما همین الان سوار ماشین آیه میشیم.. پسرا هم میرن خونه.
این حرف رو که زدم همه موافقت کردن و از اونجا بود که پسرا ازمون جدا شدن و سمت ماشین امین رفتن..
به این فکر کردم چطور به همین راحتی با هم اخت شدن؟؟
فکر حسادت آرمیا به آرمان باعث شد بخندم که نیهان گفت:
دلارام الان ساعت هفته هنوز.. دو ساعت دیگه میرسه. چیکار کنیم؟؟
لبخند خبیثانه ای زدم و به آیه و افسانه نگاه کردم.
آیه سرش رو به نشونه”چی؟“ تکون داد و من گفتم:
بریم تا اون موقع دور دور و بستنی!!
افسانه عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و متعجب گفت:
این موقع سال و بستنی؟؟
تازه فهمیدم چه سوتیای دادم.
جواب دادم و گفتم:
خب پس بریم کافه قهوه بخوریم!!
_دلارام مثل اینکه حالت خوب نیست هاا. بریم کافه میون یه عالمه پسر بشینیم عروسک بازی کنیم و قهوه واسه خودمون بریزیم؟؟
با این حرف آیه لبخند روی لبم محو شد و گفتم:
خب پس بیاید بریم فست فود!!
نیهان کف دستش رو زد توی پیشونیش که افسانه گفت:
اخه این موقع روز بریم فست فود چیکار!!
دیگه از دستشون کلافه شده بودم.
هر چی میگفتم مخالف بودن.
عاجزانه گفتم:
خیله خب.. لااقل بریم توی پارک بشینیم تا شب بشه!!
خوشبختانه این دفعه موافقت کردن!!
سوار ماشین شدیم و یکم دور زدیم کهبه یه پارک رسیدیم.
رفتیم توی پارک و یک ساعت و نیم مشغول تعریف قصه و خاطره و اینا بودیم...
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁