سردار دلها:
دلتنگی حس عجیبی است
نه میتوانی بگویی نه میتوانی بنویسی
فقط اشک میشود از چشمهایت سرازیر میشود
#ارسالی 👩🎓🖌
@ezdehameeshgh🔊🖇
Amin:
باور نمی کنم كه دیگر نشـنوم آواي تو
يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو
سالها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم
بی تو رنگ ياس دارد منزل و ماواي تو
#ارسالی 👨🎓🖌
@ezdehameeshgh 🔊🖇
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_هفت 7⃣4⃣ بعد از این
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_هشت 8⃣4⃣
امین از همه جلو تر بود و پشت سرش، آرمان میومد داخل.
نیهان هم منتظر بود افسانه بیاد تو تا بتونه بیاد داخل...
همه که وارد شدن، نیهان سمتم اومد و اشاره به میز جلوی آرمیا کرد و گفت:
عزیزم اسم وفامیل بازی میکنیم که اینا روی میزن؟!
_اره نیهی جون..
_پس من نمیتونم.. اسم وفامیل سخته برام..
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
کجاش سخته؟ از هر حرف الفبا باید یه کلمه بگی!!
شماتت بار بهم زل زده بود و گفت:
خیله خب.. بازی کنیم!!
”باشه“ای گفتم و از سر جام بلند شدم.
کنار آیه رفتم و گفتم:
آیه جان میشه امشب پیش منبخوابی عزیزم؟؟ مامانم نیست. فقط من و امین هستیم..
یه لحظه به امین نگاه کرد و گفت:
اوووم.. فکر نکنم دلی جان.. یه فرصت دیگه. باشه؟؟
کمی نگاهش کردم و گفتم:
اوکی.. اشکالی نداره آجی جان..
لبخندی زد و خواست حرف دیگهای بزنه که ازش جدا شدم و رفتم سمت امین رفتم و گفتم:
داداش.. دورهمی امشب که تموم شد میخوام باهات مشورت بکنم..
_باشه آجی جانم.. در چه موضوعی؟
لبخند زدم و گفتم:
عکاسی!!
این حرف رو که شنید، تبسمی به پهنای لبخند روی لبش نشست و گفت:
چقد عالیه خواهری.. از بیکاری هم در میای..
_اره داداش...
روبه جمع گفتم:
خب آماده اید بازیو شروع کنیم؟؟
با این حرفم، همه سر ها سمتم چرخید و آیه گفت:
منآمادم..
_منم آمادم
_آره بازی کنیم زودتر..
_من که نیم ساعته منتظرم!!
وقتی همه تایید کردن، نیهان هم سری تکون داد.
سمت میز رفتم و دفتر ها و خودکار هارو برداشتم و بین همه پخش کردم.
به آرمان که رسیدم، نگاهی بهم کرد و گفت:
من بازی نمیکنم!!
یه کم به جورابش نگاه کردم و با جوراب آرمیا مقایسه کردم.
دوبرابر جوراب اون زشت تر بود!!
ساق بلند و مشکی، با حاشیه قرمز..
_باشه هرجور راحتی...
دو تا دفتر و یه مداد و یه خودکار آبی توی دستم مونده بود...
یکی از دفتر هارو روی میز گذاشتم و خودم، اون یکی دفتر رو با مداد سیاه برام خودم برداشتم وروی مبل، کنار آیه نشستم..
_خب... از کدوم حرف و از کی شروع کنیم؟!
_ببین نیهان جان.. دو نفر انتخاب کنیم.. بعد رأی گیری کنیم ببینیم کدوم انتخاب میشه...
با این حرفم، آرمیا دستشو برد بالا و گفت:
من.. من هستم... من میخوام از اون دو نفر باشم...
از اعتماد به نفسش خوشم اومد و گفتم:
خب پس.. منم هستم...
وقتی همه به نشونه تایید سر تکون دادن و موافقت کردن، رو به جمع گفتم:
خب.. کیا با من موافقن؟؟
از اونجایی که کسی به غیر از آیه، دستش رو بالا نیاورد، آرمیا برنده شد و من اصلا ناراحت نشدم..
رو به آرمیا گفتم:
خب.. حالا از کدوم حرف شروع کنیم؟؟ خودت استپ رو میگی؟؟
_اووم.. از الف. هرچیزی میتونه باشه. اما استپ رو خیلی زود میگم.. پس هرچی زود تر بنویسید چون من خطم تنده!!
چند لحظهای کسی چیزی نگفت و وقتی آرمیا این موقعیت رو دید، گفت شروع و خودش زود تر از همه دست به قلم شد.
بعد از اون، کسی چیزی نگفت و کسی کاری نکرد که آرمیا قلم رو گذاشت و گفت:
ما اصلا اسم وفامیل رو ننوشتیم که!!
اومدن این حرف از دهن آرمیا همان و انفجار خنده نیهان هم همان!!
بعد از اون آرمیا گفت:
خب.. بنویسید
اسم
فامیل
شهر
نوشتید؟!
میوه
غذا
گل
رنگ..
بنویسید زود تر!!
اعضای بدن..
اشیاء
همه نوشتید؟؟
خب... اگه نوشتید بریم سراغ بازی..
چند لحظهای صبر کرد و بعد سریع گفت:
شرووووع..
زود تر از خودش، من دست به قلم شدم و شروع کردم به نوشتن.
داشتم اشیاء رو مینوشتم که با صدای استپ گفتن آرمیا، مجبور شدم خودکار رو از روی کاغذ بردارم.
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
Azhaak Band - Del Khoon [320].mp3
20.5M
😭اِنا لِلّٰه و اِنا اِلَیه راجِعون!!😭
بابا رفت هاا... مامانی تو لالایی بخون...
خدا مهمون نوازه بابا مهمون خداست هااا...
میخوای دردمو بدونی خدا خب یه دیقه واستا!!
امشب بهشت زهرا به عشقت صحرای محشره.. مامان نبودم من که بیفتم به دست و پاش نره...
تو بلند گوی قبرستونم داد میزنن کیم...؟!
میگن کیه این دیوونه؟! ده که این پسره!!
#آهنگ 🖌 🎙📽 #دلخون 🗣
@ezdehameeshgh 👨🎓 🖇🔊
مکالمه ای بین من و داداشم و داییم.. همین الآن👇👀🤣
حجت روبه داییم:
دایی قانون جدید اومده... افرادی که گواهینامه ندارن جریمه میشن.. برای صاحب ماشینم مشکل دار میشه!!🤔
من:
تو که این همه قانون شکن بودی، چی شده که الان این قانونارو بلدی؟! تو اصلا میدونی قانون چیه؟!🤨
حجت:
خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو...🤪
🤦♂🤦♂🤦♂🤦♂
#مکالمه 🗣🖌
#دیالوگ 🖇
@ezdehameeshgh 🔊👨🎓
Amin:
جمعه ها
قصه ي دلتنگی بی حوصله هاست
قصه ي ماتم من
از غم این فاصله هاست !
آه از این مشغله ها
فاصله ها و گله ها ؛
جمعه ها ؛
بی تو درون دل من ولوله هاست …
#ارسالی 👨🎓🖇
@ezdehameeshgh 🔊🖇
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_هشت 8⃣4⃣ امین از ه
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_نه 9⃣4⃣
وقتی همه دیدن نوشتن فایده نداره، دست از قلم کشیدن که آرمیا روبه من گفت:
خب.. اسمتون؟؟
_دلارام!!
دستپاچه و کمی خجول شدم و فهمیدم چه سوتیای دادم و گفتم:
عه.. آرمیا!!
با این حرفم، چشمای آرمان که تا الان بدون هیچ صحبتی نشسته بود، گرد شد.
اما میارزید به لبخند آرمیا..
چقد ناز شده بود وقتی اونجوری بهم زل زده بود و لبخند میزد.
وقتی دید توجه همه، جلب شده وامین کم کم داره کنجکاو میشه، روبه نیهان گفت:
خب خواهر.. اسم؟؟
_آیه!!
با این حرف نیهان، آیه لبخند زد و گفت:
وای مررسی عشقم!!
بعد از این، آرمیا گفت:
خب امین و آیه و افسانه هم بگن دیگه!!
امین گفت:
افسانه!!
با این حرف امین، نگاهم دور اتاق چرخید و چشمم به افسانه که از وقتی اومده بودن داخل، روی مبل تک نفره نشسته بود خورد...
لبخندی روی لب افسانه نشست.
بعد از اون، آیه گفت:
امیرحسین!!
با این حرفش یاد امیر حسین افتادم. یاد پررویی هاش.. یاد تهدید هاش افتادم که افسانه گفت:
اوووم.. منم آرمیا رونوشتم.
با حرفش از سر جام بلند شدم و بلند گفتم:
نه نه... آرمیا مال خودمه.. آرمیا مال خود خودمه به کسیم نمیدم گفته باشم. یکی دیگه روبنویس!!
وقتی دیدم همه دارن متعجب نگاهن میکنن، فهمیدم چه سوتیای دادم و گفتم:
منظورم اینه که... منو افسانه با هم پنج میگیریم.. فوقش اینه دیگه!!
واقعا ضایع شدم بودم.
به خودم گفتم:
نه اخه آرمیا کجا مال توئه؟؟ مال منه مال منه کلش مال منه!!
همینجوری داشتم ادای خودمو در میاوردم که آرمیا گفت:
خب.. امتیاز هارو بنویسید سریع.. فقط افسانه و دلارام پنج بنویسن...
وقتی همه دست از قلم کشیدن و امتیاز هارو نوشتن، آرمیا گفت: خب بقیه حرف هاروهم بگید.
همه، همه کلمات رو گفتیم و امتیاز هارونوشتیم.
بعد از اون، آرمیا لبخند زد ورو به من گفت:
خب دلارام نوبت توئه..
با این حرفش، یه کم فکر کردم که چه حرفی رو بگم.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
از دال!!
سریع تر از همه خودکارم رو روی کاغذ گذاشتم وشروع به نوشتن کردم.
کمتر از سی ثانیه، روبه جمع گفتم:
استپ!!!
_عه دلارام.. من هنوز..
نذاشتم افسانه حرفشو کامل کنه و گفتم:
به منچه؟! میخواستی تند تر بنویسی خب!!
به آرمیا نگاه کردم که طلبکارانه گفت:
تو که از منم تند تر مینویسی بابا!!
لبخند زدم و گفتم:
ما اینیم دیگه..
رو به جمع گفتم:
خب.. اسم.
به آیه اشاره کردم که دستپاچه وحواس پرت گفت:
اممم.. دنیا!!
با این حرفش، افسانه صدای اعتراضش بلند شد و رو به آیه گفت:
عه.. دنیا رو من نوشتم که!!
_میخواستی ننویسی. الانم هردومون پنج میشیم.
رو به امین کردم و پرسیدم:
تو چی نوشتی؟؟
_دیانا..
_باشه داداش..
بعد نیهان با لبخند بهم گفت:
دانیال..
_اوکی.
انگشتمرو سمت آرمیا گرفتم و کنجکاوانه پرسیدم:
چی نوشتی؟؟
_دلارام
با حرفی که زد، قلبم وایساد.
هیچوقت فک نمیکردم یکی توی اسم وفامیل، اسم منو بنویسه.
اونم آرمیا... اسم منو بگه.. دلارام..
لبخند زدم که دیدم آرمان سرشو انداخته پایین.
یعنی کیف میکنم من وقتی اینجوری میبینم اینو.
لبخندزدم وروبه آرمیا گفتم:
منم که نوشتم دلنیا..
با این حرفم تبسمی به کشیدگی لبخند روی لب آرمیا نشست و گفت:
چه اسم قشنگی.. واقعا قشنگه..
***
بعد از اسم وفامیل، همه رفتن خونه هاشون.
حالا فقط من وامین مونده بودیم...
بعد از خوردن شام، که حاضری بود، از امین خداحافظی کردم و سمت اتاقم رفتم.
پیام هامو چک کردم و بعد هنوز سرم رو روی بالش نگذاشته بودم که خوابم برد...
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
👩🎓من و خالم!!👨🎓
_مهدی جان خاله.. تو چرا نیمه پر لیوان رو نمیبینی؟! همش میگی دوستم اینجور دوستم اونجور!!😟🤷♀
_آخه خاله جون... هرچی نگاه میکنم میبینم نیمه پر لیوان دوستم از نیمه پر لیوان من خیلی پر تره!! اصلا لیوانش جا نداره دیگه!!!🤦♂😅
بر اساس واقعیت🌱✅
#دیالوگ 🗣🖌
#منوخالم 👨🎓👩🎓
@ezdehameeshgh 🖇🔊
زهرا طیبی♡:
در کنار پنجره بغل کردهام زانوی غم
بعد از رفتن تو تاریکی برای من است لذت بخش
عوض کرده اندحال هوای مردم شهر را قطره های باران
حال من اما از همیشه بد تر است
و من غرق در دانه های شبنمام
که جا خوش کرده اند روی شیشه ماشین
درخشان تر از همیشه هستند ستارههای آسمان
اما کم رنگ شده و دارد از بین میرود ستاره من!
پر رنگ تر از همیشه است ماه آسمان
ماه من رفت ماهت بمیرد آسمان
#ارسالی 🖌👩🎓
@ezdehameeshgh 🔊🖇