حرفای زیادی میشه راجع به امسالی که گذشت زد؛ ولی در کل خوب بود، چون سخت بود، چون درد داشت!🙂🌱
به رسم عادت تولدم مبارک...🙂🌱
یک سال دیگر هم گذشت...
خوب یا بد، سخت یا آسان و تلخ یا شیرینش مهم نیست. لحظه مهم است! همین لحظه که دارم مینویسم! در این لحظه، مهدی پورمحمدیِ ۱۶ سال گذشته هستم با قدی بلندتر و شاید چند کیلو سنگینتر با محاسنی که دارد در میاید بالاخره!
اما اینها هم مهم نیست. این مهم است که در این یک سال سختیها و دردها و رنجهای روزافزون متوجهمان بود، فقط به لطف خدا. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ. البته به هیچ جایم نیست. گِلی هستم که مشت میخورَد، محکم! در دَوَران زندگی سرش گیج میرود؛ در کورهی ریاضت پخته میشود و... الی آخر. و باز هم شکر خدا! که میتوانم درک کنم علت این همه تنگنای نفسگیر چیست. از کجا آمده، کجا قرار دارد و قرار است به کجا برسد. و در واقع، من، سوار بر اینها، قرار است به کجا برسم.
توی این یک سال فهمیدم به اقتضای زمان و مکانی که در آن به دنیا آمدهام و دینی که انتخاب کردهام و مذهبی که برگزیدهام، مجاهدتی که وظیفهی انجامش را دارم، از صلحا و سعدای گذشته اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. اما زمانی که برایشان نیاز دارم کم است. در بهترین حالت صد سال عمر میکنم! که کفایت نمیکند. در نتیجه، تصمیم گرفتم هر کار در این ۱۶ سال کردهام به کنار، از این به بعد را چند برابر تلاش کنم... تا شاید خشتِ دلسوختهای شوم از بنای عظیم تمدن اسلام.
توی این یک سال مهمترین تصمیم عمرم را گرفتم. از مسیرهای رو به رویم که قریب به ده، پانزدهتا بود، بهترین مسیر را انتخاب کردم و وارد مدرسهی صدرا شدم، وارد مکتبِ شهیدِ علم و فلسفه و مبارزه و دین، آیت الله مطهری. با تمام سختیهایی که در مسیرش بود، وارد شدم.
توی این یک سال فهمیدم به خواستن یا نخواستن من نیست که بخواهم تلاش کنم یا نکنم! وظیفهست و شریفترینان تاریخ، آنها بودند که به وظایفشان عمل کردند.
فهمیدم هیچ چیز اتفاقی نیست، حتی تاریخ تولدم، بیست و یک بهمن، یا حتی اسمم، یا افراد و مجموعههایی که سر راهم قرار گرفتند، برگ اعظم انار، استاد واقفی عزیز، و باغانار؛ مکتب انارپرور مادر سادات. همه چیز حتی هر چیزی که نتوانم تغییرش بدهم، کدهای معناداریست که توسط بزرگترین و ماهرترین برنامهنویس که خدا باشد، در سرنوشتم نوشته شده.
در پایان سالی که از سنم گذشته، مثل سالهای قبل، هنوز فکر میکنم در برابر دنیایی که در آن آفریده شدم، آنقدر منفعل و تنبل بودهام که حتی یک آجر را روی دیوار تکامل جهان به سوی هدفی که دارد و باید که داشته باشد نگذاشتهام. منفعل در حالی که هر ثانیه مثل قلب تپیدهام و نایستادهام، یا مثل ثانیه شمار، هر روزش را کار کردهام. بدون وقفه، بدون صبر، بدون اتلاف نعمت عمر. اما چه کنم آرمان چیزِ دیگریست برای من. اما این بد نیست! باعث میشود سعی کنم هر روز بهتر از دیروز باشم، هر روز، چیز بیشتری از علم نامحدود را یاد گرفته باشم. کار بیشتر کرده باشم. سختیطلب تر شده باشم. اما نتیجهی هیچ کدام، تازه اگر نتیجه داشته باشد، فعلا نمایان نمیشود.
پس... شانزدهمین سال را با این امید شروع میکنم: آن چه شده باشم_باشد که باید... با این امید که با این دستم واقعیت و با این دستم آرمانها را بگیرم و بکشانم طرف یکدیگر و فاصلهی بینشان را کم کنم. هر چند! باید ترسید از روزی که آرمان مثل اسب خوزستان ندود و جلو نرود، و ما دنبالش نباشیم و برایش تلاش نکنیم. شاید شعار ۱۶ سالگیام این باشد: تلاش چند برابر برای تحقق آرمان، با تکیه بر مهدی فاطمه و ذات مقدسهی الله...🌱
#مهدینار🖋♣️
#زادروز🌿
@ezdehameeshgh
SalarAghili-MoamayeShah2-128(www.Next1.ir).mp3
4.68M
- ایران به آتش میکشد خاموشی تاریخ را!🕶
#نوا🌿
@ezdehameeshgh
ازدحام عشق
- ایران به آتش میکشد خاموشی تاریخ را!🕶 #نوا🌿 @ezdehameeshgh
تکراری نمیشه که لامصب :/
از ربع ساعت قبلش به انتظار نشسته بودم؛ تا ببینم امسال چقدر صدای تکبیر توی آسمان میپیچد. چند دقیقهای به نُه، شال و کلاه کردم و رفتم حیاط. هوا تاریک نبود، از دست نورافشانها که مسابقه گذاشته بودند برای رسیدن به آسمان. صدای الله اکبر هم از دور میآمد.
ساعت که نُه شد گفتم الله اکبر. آرام، مثل الله اکبر اقامهی نماز.
از خانه زدم بیرون. نه وسط کوچه و نه سر کوچه دلم رضا نداد داد بزنم. بدون مقصد راه افتادم وسط خیابان، بالاخره سر یکی از کوچهها، صدایم را جمع کردم توی گلو. تا آنجا که ریهام درد خفیفی گرفت. الله اکبر را محکم پخش کردم توی هوا؛ از دو تا کوچه آنطرفتر صدای آقا پسری آمد: "الله اکبر!"
و پشت بندش صدای مردهایی که آمده بودند لب بالکن. در یکی از خانهها باز شد و خواهری با چادر رنگی آمد دم، نگاهی کرد و الله اکبر آرامی کرد و رفت تو. موجی از الله اکبر راه افتاده بود بین دو سه تا کوچه. و همینطور بیشتر و بیشتر میشد. جالب ترینِ الله اکبرها، الله اکبرهایی بودند که از حنجرههای پنج_شش ساله میآمد و توی تاریکی شب مثل نور پخش میشدند. فهمیدم هر که تکبیر بشنود، تکبیر میگوید. همهشان انگار نیاز داشتند به تکبیر اول...
الله اکبر!
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh