احساس کردم چشمانم میسوزد.
کمی به همین حالت گذشت تا من پلک زدم .
پلک زدم و آنقدر پلک زدم که هوشیار شدم و توانستم نگاهی به اطراف بیندازم .
اولین چیزی که دیدم گل های صورتی رنگ بود و بعد از آن ، پیچک سمیای که از درخت چنار بالا رفته بود توجهم را جلب کرد.
از سر جایم بلند شدم و نگاهی به دور و اطراف انداختم .
کفش به پا نداشتم .
روی سبزه های خنک راه رفتم.
باورم نمیشد نه!!
با انگشتم سقلمه ای حوالهگونه ام کردم و فهمیدم اینجا واقعیست ، بهشت هست و برای من سرشته شده.
بهشتی که سراسر سرسبزی و رفاه است!
در همین افکار عمیق غرق بودم که پلک زدم.
باز هم پلک زدم.
اما این دفعه بیدار شده بودم.
من خواب بودم و آن بهشت ، جنتی در ذهن من بوده.
اما من در زیبائی های آنجا غوطه ور بودم.
من هنوز آن بهشت را به یاد دارم ، هنوز!!
[مهدی پورمحمدی ،
آبان ماه ۱۴۰۰..🍁]
🌱🌝 🍁
#داستانک_شب
#mahdinar 👨🎓🖋
@ezdehameeshgh 📎🖋