ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهل 0⃣4⃣ سرم همچنان پائی
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_یک 1⃣4⃣
به چراغ قرمز خوردیم.. همون بچه ها بودن.. همشون همونا بودن..
شیشه رو کشیدم پائین و رو بهشون گفتم:
بچه هاا بیاین یه لحظه.. به ماشین ها نگاه کردن و وقتی دست تکون دادن منو دیدن اومدن سمت ماشینمون..
_ خاله جون کالی داشتی؟؟
لبخند زدم.
بینیش رو کشیدم و گفتم:
نه عزیز خاله.. یه لحظه بزار..
این رو گفتم و زیپ کیفم رو کشیدم.. یه دسته پول آوردم بیرون. دادم دستش و گفتم:
خاله یه دستمال بهم بده و اینا رو با دوستات تقسیم کن.. باچه؟
_آخه خاله شما که..
نذاشتم حرفشو کامل کنه و گفت:
اما و اگر نداریم..برو
دستمالی داد بهم.
لبخندی زد و گفت ممنون.
شیشه رو کشیدم پائین که چراغ سبز شد.
راه افتادیم و من خوشحال بودم.
چون دیدم چشمای اون دختر کوچولو برق زد..
افسانه بهم زل زده بود و لبخند میزد..
نیهان هم سرشو انداخته بود پائین و کاری نمیکرد..
_واقعا نمیفهمم.. چرا داری پولتو دور میریزی؟؟
دلم از حرف آرمان گرفت. حرفش توی بدجنسی موج میزد..
کمی پلک هامو روی هم فشار دادم و با صدایی که خروسکی شده بود گفتم:
من پولمو دور نمیریزم.. دارم به همنوعانم کمک میکنم..
_واقعا یه مشت دستمال فروش رو به عنوان همنوع انتخاب کردی؟؟عااالیه!!
_اره من اونا رو به عنوان همنوعانم انتخاب کردم. اونا هم انسان هستن وبا تو و من هیچ فرقی ندارن. و من واقعا عاشقشونم..
_خووبه!!
دیگه چیزی نگفت. حالم از حرفاش به هم میخورد..
چقد پست شده بود.. کمک کردن رو عار میدونست.. یادش نمیاد وقتی بچه بود یه قلک کلا برای صدقه داشت..
به خونه رسیدیم.
همگی از ماشین پیاده شدیم و من ناخنم رو روی زنگ آیفون فشار دادم و در باز شد.
وارد حیاط شدیم که آیه ماشینو قفل کرد و باهامون اومد داخل.
نگاهی به درخت زردآلوی باغ انداختم.
انگار دیروز بود...
هنوز داخل نرفته بودیم در باز شد و امین رو دیدیم.
عجب تیپی زده بود.. شلوار اسلش پوشیده بود با یه بلیز قرمز.. دستبند چرم دستش کرده بود و موهاشو با روغن چرب کرده بود.
از بین لشگر موهاش چند تا دسته نافرمانی کرده و بودن و روی پیشونیش افتاده بود و با هر قدمی که به سمت آرمان بر میداشت، بیشتر به هم میریختن..
به آرمان رسید و متعجب نگاش کرد.
وایساد و چند لحظه ای فقط لباسشو دید میزد..
لب باز کرد تا چیزی بگه.
دستشو سمت آرمان گرفت تا حرفشو بزنه.
اما انگار یادش رفت.
حرفشو قورت داد و دستشو آروم آورد پایین.
بعد با دودستش آرمان رو بغل کرد..
آرمان هم با همون چشمای قلبمه شده ازش استقبال کرد.
شونه همو بوسیدن و رب ساعت طول کشید تا از هم دل بکنن.
از آغوش هم جدا شدن که امین مشت آرومی به شونه آرمان زد و گفت:
چه بزرگ شدی پسر! مردی شدیاا
_تو هم داداش.. خیلی دلم برای ایران و تهران تنگ شده بود.. کلی کار دارم اینجا..
داخل رفتیم که آرمیا رو دیدم.
چقد مظلوم روی مبل نشسته بود و داشت چای هورت میکشید.
میز جلوش پر از پوست تخمه بود.
توی دلم گفتم:
بیماری امین داره به پسر مردمم سرایت میکنه...
آرمان روی مبل کنار آرمیا نشست.
هوارو بوکشید و گفت:
اوووم خونهی ایرانی..
امین رو به من گفت:
دلارام برو از توی یخچال شربت بریز بیار برای بچه ها.. این آقا آرمانم مزه شربت ایرونیو یادش بیاد!!
داخل آشپزخونه رفتم و نیهان دنبالم اومد.
وقتی دید کلمهای ازم تراود نمیکنه و مشغول خورد کردن کیکم گفت:
ببخشید دلارام جان.. واقعا مزاحمت شدیم. هم من هم آرمیا.. کارد رو گذاشتم کنار و بغلش کردم.
در گوشش آروم گفتم:
برادرت دوبار زندگیمو نجات داد.. اونو چجوری جبران کنم؟!
همونجوری که توی بغلم بود گفت: وظیفش بود عزیزم!
بوسه ای به شالش زدم و گفتم:
ممنونم ازت مهربون..
لب بازکرد چیزی بگه که با صدای آیه از آغوش هم جدا شدیم.
_خب دلارام خانوم.. خوب دل میدی قلوه میگیری از دختر خاله من..
فهمیدم که حسادتش گل کرده.
دستم رو باز کردم و گفتم:
بیا بپیوند بهمون آیه..
از خدا خواسته اومد خودشو پرت کرد سمت من و نیهان..
توی بغل هم.. سه نفری چه کیفی میداد..
افسانه هم اومد وارد آشپزخونه بشه که مارو دید.
اومد همراهیمون کرد.
چهار تا دختر دیوونه که معلوم نیست چند وقته همو ندیدن!!
از فکرم خندم گرفت.
همینجوری داشت بیشتر طول میکشید که همگی با صدای امین از هم جداشدیم..
_اَه اَه اَه.. چندشا رو نگا.. نه که از پریشب تو بغل هم نبودن.. ایشش...
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
ما هم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
حقم داشتیم خب!!
سینی شربت رو برداشتم و رو به نیهان گفتم:
عشقم کیک هارو بیار...
_باشه دلی..
همگی باهم از آشپزخونه بیرون اومدیم که دیدیم بلهه!!
بسات خنده بازار پسرای خنگ داغ داغه!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁