4_5800803115108148182.ogg
934.7K
سلام مهدیناری ها😔
امیدوارم حالتون خوب باشه.
مثل حال خوب الآن من😥
تنها خونه نشستم و کسی پیشم نیست.
یه دفعه یاد محرمِ امام حسین(ع) افتادم.
امام حسین تنهائی هام!!
یاد صحرای سرخ نینوا افتادم...
حس و حالم بارونی شد..
داشتم خاطرات محرم امسال رو مرور میکردم که توی یه کانال این نوحه رو فرستادن👆😭
نوحهای که خود جناب سیب سرخی اومدن شهرستان زرند_کرمان و خوندن.
منم رفته بودم هیئت توی مصلی پیامبر اعظم زرند و دیدمشون.
خیلی حس عجیبی بود😭😭
حس و حال امام حسینی.. حس و حال عاشورایی.. اشک های خونین و چادر های سوخته.
مشک سوراخ و کلی تصویر دیگه توی ذهنم مرور شد. وقتش نیست اما، خواستم شما رو هم توی این حس و حال معنوی شریک کنم🤧
با شنیدنش یاد محرم بیافتید و بارونی بشید. ببیارید و اشک بریزید. حس شیرینیه😪
زندگی حکمت داره.. عشق علت داره..
خیلی قیمت داره..
اینکه برات میمیرم، واقعیت داره😭😭
امام حسین من.. بابت زندگیم که خریدیش، ممنونم😭
#نوحه 🏴🚩🏴
@ezdehameeshgh 🔊◾️
ازدحام عشق
سلام مهدیناری ها😔 امیدوارم حالتون خوب باشه. مثل حال خوب الآن من😥 تنها خونه نشستم و کسی پیشم نیست. یه
مهدیناری ها😭
برید و فقط ببارید به یاد امام... حس خوبیه😭
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_سیو_نه 9⃣3⃣ ساعت هشت و ن
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهل 0⃣4⃣
سرم همچنان پائین بود.. وقتی دید چیزی نمیگم رو به آیه کرد و گفت:
معرفی نمیکنی آیه؟؟
آیه انگشتشو سمت من چرخوند و گفت:
این دلارامه که خودت میشناسی..
ناخنشو سمت افسانه نشونه گرفت و ادامه داد:
اینم نیهان دختر خالست و این افسانه دوست نیهانه..
آرمان تا اینو شنید سرش با سرعت سمت نیهان چرخید و گردنش تقهای کرد..
بعد نزدیک تر شد و گفت:
وااای نیهان.. خودتی عزیزم؟؟
با حرفش عصبی شدم.. منی که توی باغ لواشک بودم شدم خانم.. حالا نیهان واسش شده عزیز..
دروغ چرا؟؟
لحظهای به نیهان حسادت کردم.
دستمو مشت کردم و فهمیدم چقد سردن...
نگاهشون کردم. میلرزیدن..
نیهان که خجالت کشیده بود گفت:
آره خودمم آرمان. توهم عوض شدی..
بعد با حرکات چشماش به آرمان فهموند بهم نگو عزیزم.
شایدم چیز دیگهای گفت.. ولی من دلم خواست اینجوری بفهمم!!
آرمان کش و قوسی به کمرش داد و گفت:
خب بریم که دارم میمیرم از خستگی..
آیه گفت:
بریم.. البته میریم خونه دلارام. به مناسبت برگشتنت یه دورهمی گرفتیم.
_کیا هستن؟؟
_اووم، من، تو، نیهان، دلارام، امین و افسانه.. آرمیا هم هست..
_راستی چقد دلم برای امین تنگ شده.. چه خاطراتی باهم زیر درخت زردآلوی روی حیاطشون داشتیم..
_بریم که اونم دلش واسه تو تنگ شده..
دلخور شدم و سرم رو انداختم پائین. فقط خاطراتش با امین رو یادشه؟؟
من چی؟! یادش نمیاد چجوری با دستاش واسم زردآلو میکند؟ یادش نمیومد هستشو واسم میشکست چون میدونست عاشقشم؟؟
چقدر تغییر کرده بود.. کلا منو یادش نمیاومد..!!
آیه جلوتر از همه راه افتاد و گفت:
بریم دیگه..
بعد آرمان پشت سرش رفت و من و افسانه و نیهان هم دنبالشون سمت خروجی رفتیم.
سوار ماشین شدیم و اون افتاد کنار من.
از اونجایی که افسانه باهاش آشنا نبود نمیتونست کنارش بشینه.
کنارش که نشستم از لجش رفتم صفحه چت واتسآپ امین.. میدونستم انقد فضوله که نگاه میکنه.
امین رو از همون اول عشقم سیو میکردم.
براش نوشتم:
سلام خوبی عشقم کجایی؟؟
_سلام دلارام جون.. ممنون خوبم. هماهنگ کردم توی خونه نشستم منتظرتم..
لبخند ظاهریای زدم و تایپ کردم:
خوبه عشقم.. ماهم داریم میایم..
بعد استیکر لاو فرستادم و نوشتم:
بوس.. بای..
بعدم گوشیو خواموش کردم و داخل کیفم گذاشتم.
صدای نفس های آرمان بلند شده بود.
آروم تر که شد، گوشیشو در آورد و رفت توی یکی از برنامه های آیفون.. یه عکس انتخاب کرد و برش زد.
وقتی چشمامو از توی حرقه حرکت دادم تا بهتر ببینم،
فهمیدم قشنگ گوشیشو طوری گرفته که بره تو چشم من.
عکس از خودش بود با یه دختر که چادری چیزی نداشت. آلمانی هم بود!!
زیرش نوشت:
یادش بخیر.. چه روز خوبی بود اونروز..
از این حرفش ناراحت شدم.
وقتی دید رومو برگردوندم صدای گوشیشو زیاد کرد.
رفت توی واتسآپ و استوریش کرد.
بغض کردم از این همه بد بودنش..
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❣اَعوذوبِاللّٰه مِنَ اْلعِشقَ اْلیکطرفهههه!!📜
_وای مهدی من واقعا نمیدونم چیکار کنم از دست تو!!
_ تو بگو من چه کنم؟
از دست تو
که خود ندانی
از دست خود
چه کنی
به کدام قبله پناه بری
از این درماندگی،
از این سردرگمی؛
و از این نادانی!!
اَعوذوبِاللّٰه🤲
پناه میبرم بر خدا از اینکه نمیدانی چقدر، دوستت دارم.
و نخواهی دانست*
حاصل ندانم کاری های من..:)
[مهدی پورمحمدی،
آبان ماه ۱۴۰۰..🍁🖌]
#دیالوگ 👥
@ezdehameeshgh 🔊🖇
_ مهدی!! آرزو میکنم "نشد که بشه" های زندگیت
به صفر برسه...
_هق... چه آرزوی زیبایی؛ ممنونم😭😭
#دیالوگ 🖌👨🎓
@ezdehameehshgh 🔊🖇
----==[∆][(°👨🎓°)][∆]==----
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهل 0⃣4⃣ سرم همچنان پائی
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_یک 1⃣4⃣
به چراغ قرمز خوردیم.. همون بچه ها بودن.. همشون همونا بودن..
شیشه رو کشیدم پائین و رو بهشون گفتم:
بچه هاا بیاین یه لحظه.. به ماشین ها نگاه کردن و وقتی دست تکون دادن منو دیدن اومدن سمت ماشینمون..
_ خاله جون کالی داشتی؟؟
لبخند زدم.
بینیش رو کشیدم و گفتم:
نه عزیز خاله.. یه لحظه بزار..
این رو گفتم و زیپ کیفم رو کشیدم.. یه دسته پول آوردم بیرون. دادم دستش و گفتم:
خاله یه دستمال بهم بده و اینا رو با دوستات تقسیم کن.. باچه؟
_آخه خاله شما که..
نذاشتم حرفشو کامل کنه و گفت:
اما و اگر نداریم..برو
دستمالی داد بهم.
لبخندی زد و گفت ممنون.
شیشه رو کشیدم پائین که چراغ سبز شد.
راه افتادیم و من خوشحال بودم.
چون دیدم چشمای اون دختر کوچولو برق زد..
افسانه بهم زل زده بود و لبخند میزد..
نیهان هم سرشو انداخته بود پائین و کاری نمیکرد..
_واقعا نمیفهمم.. چرا داری پولتو دور میریزی؟؟
دلم از حرف آرمان گرفت. حرفش توی بدجنسی موج میزد..
کمی پلک هامو روی هم فشار دادم و با صدایی که خروسکی شده بود گفتم:
من پولمو دور نمیریزم.. دارم به همنوعانم کمک میکنم..
_واقعا یه مشت دستمال فروش رو به عنوان همنوع انتخاب کردی؟؟عااالیه!!
_اره من اونا رو به عنوان همنوعانم انتخاب کردم. اونا هم انسان هستن وبا تو و من هیچ فرقی ندارن. و من واقعا عاشقشونم..
_خووبه!!
دیگه چیزی نگفت. حالم از حرفاش به هم میخورد..
چقد پست شده بود.. کمک کردن رو عار میدونست.. یادش نمیاد وقتی بچه بود یه قلک کلا برای صدقه داشت..
به خونه رسیدیم.
همگی از ماشین پیاده شدیم و من ناخنم رو روی زنگ آیفون فشار دادم و در باز شد.
وارد حیاط شدیم که آیه ماشینو قفل کرد و باهامون اومد داخل.
نگاهی به درخت زردآلوی باغ انداختم.
انگار دیروز بود...
هنوز داخل نرفته بودیم در باز شد و امین رو دیدیم.
عجب تیپی زده بود.. شلوار اسلش پوشیده بود با یه بلیز قرمز.. دستبند چرم دستش کرده بود و موهاشو با روغن چرب کرده بود.
از بین لشگر موهاش چند تا دسته نافرمانی کرده و بودن و روی پیشونیش افتاده بود و با هر قدمی که به سمت آرمان بر میداشت، بیشتر به هم میریختن..
به آرمان رسید و متعجب نگاش کرد.
وایساد و چند لحظه ای فقط لباسشو دید میزد..
لب باز کرد تا چیزی بگه.
دستشو سمت آرمان گرفت تا حرفشو بزنه.
اما انگار یادش رفت.
حرفشو قورت داد و دستشو آروم آورد پایین.
بعد با دودستش آرمان رو بغل کرد..
آرمان هم با همون چشمای قلبمه شده ازش استقبال کرد.
شونه همو بوسیدن و رب ساعت طول کشید تا از هم دل بکنن.
از آغوش هم جدا شدن که امین مشت آرومی به شونه آرمان زد و گفت:
چه بزرگ شدی پسر! مردی شدیاا
_تو هم داداش.. خیلی دلم برای ایران و تهران تنگ شده بود.. کلی کار دارم اینجا..
داخل رفتیم که آرمیا رو دیدم.
چقد مظلوم روی مبل نشسته بود و داشت چای هورت میکشید.
میز جلوش پر از پوست تخمه بود.
توی دلم گفتم:
بیماری امین داره به پسر مردمم سرایت میکنه...
آرمان روی مبل کنار آرمیا نشست.
هوارو بوکشید و گفت:
اوووم خونهی ایرانی..
امین رو به من گفت:
دلارام برو از توی یخچال شربت بریز بیار برای بچه ها.. این آقا آرمانم مزه شربت ایرونیو یادش بیاد!!
داخل آشپزخونه رفتم و نیهان دنبالم اومد.
وقتی دید کلمهای ازم تراود نمیکنه و مشغول خورد کردن کیکم گفت:
ببخشید دلارام جان.. واقعا مزاحمت شدیم. هم من هم آرمیا.. کارد رو گذاشتم کنار و بغلش کردم.
در گوشش آروم گفتم:
برادرت دوبار زندگیمو نجات داد.. اونو چجوری جبران کنم؟!
همونجوری که توی بغلم بود گفت: وظیفش بود عزیزم!
بوسه ای به شالش زدم و گفتم:
ممنونم ازت مهربون..
لب بازکرد چیزی بگه که با صدای آیه از آغوش هم جدا شدیم.
_خب دلارام خانوم.. خوب دل میدی قلوه میگیری از دختر خاله من..
فهمیدم که حسادتش گل کرده.
دستم رو باز کردم و گفتم:
بیا بپیوند بهمون آیه..
از خدا خواسته اومد خودشو پرت کرد سمت من و نیهان..
توی بغل هم.. سه نفری چه کیفی میداد..
افسانه هم اومد وارد آشپزخونه بشه که مارو دید.
اومد همراهیمون کرد.
چهار تا دختر دیوونه که معلوم نیست چند وقته همو ندیدن!!
از فکرم خندم گرفت.
همینجوری داشت بیشتر طول میکشید که همگی با صدای امین از هم جداشدیم..
_اَه اَه اَه.. چندشا رو نگا.. نه که از پریشب تو بغل هم نبودن.. ایشش...
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
ما هم چند ثانیهای به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.
حقم داشتیم خب!!
سینی شربت رو برداشتم و رو به نیهان گفتم:
عشقم کیک هارو بیار...
_باشه دلی..
همگی باهم از آشپزخونه بیرون اومدیم که دیدیم بلهه!!
بسات خنده بازار پسرای خنگ داغ داغه!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
:۱
😍😍
اووووووه چشماش چقد قشنگ میبینه😌👨🎓
و این عکس ها جز با ادیت بدست نیامده است!!😔
#پاسخبهناشناس 👤
@ezdehameeshgh 🔊🖇
:۳
اووووم. پریشب همه رفتن شهرستان من تنهای تنها بودم.. از اونجایی که عاشق اینم شبا تا صبح بیدار باشم، تا ساعت چهار بیدار بودم.
کلشم توی ایتا بودم و پارت مینوشتم. اما باز خیلی بد بود. احساس تنهایی میکردم. اونوقت شب........😪
آخرشم گوشی توی دستم بود و همه چراغ ها روشن که خوابم برد.
پ.ن:
مهدیناری ها به ساعتش دقت کنید. معلوم میشه ایشونم مثل منه😅
#پاسخبهناشناس 👀
@ezdehameeshgh 🖇🗣
:۴
چهارده سالمه👨🎓
اماااااا.. خیلی وقت بود کسی سنمو نپرسیده بود. منتظر باشم ببینم امسال کسی تولدمو یادش هست یا نه😪
#پاسخبهناشناس 🗣
@ezdehameeshgh 🖇👤