:۳
اووووم. پریشب همه رفتن شهرستان من تنهای تنها بودم.. از اونجایی که عاشق اینم شبا تا صبح بیدار باشم، تا ساعت چهار بیدار بودم.
کلشم توی ایتا بودم و پارت مینوشتم. اما باز خیلی بد بود. احساس تنهایی میکردم. اونوقت شب........😪
آخرشم گوشی توی دستم بود و همه چراغ ها روشن که خوابم برد.
پ.ن:
مهدیناری ها به ساعتش دقت کنید. معلوم میشه ایشونم مثل منه😅
#پاسخبهناشناس 👀
@ezdehameeshgh 🖇🗣
:۴
چهارده سالمه👨🎓
اماااااا.. خیلی وقت بود کسی سنمو نپرسیده بود. منتظر باشم ببینم امسال کسی تولدمو یادش هست یا نه😪
#پاسخبهناشناس 🗣
@ezdehameeshgh 🖇👤
چه جمعه ها که یکی پس از دیگری نگذشتند...
دریای چه قلب هایی که به خاطر تو مطلاتم نشد..
رنگ چه تسبیح هایی که برای ستایش تو، سائیده نشد!!
چه چشمانی که اشک ریختن برای تو، کورشان نکرد.
چه یوسف زیبا و دلبری هستی تو ای مولای من؛ ای جوانه الهی!!
و چه روز زیبایی شود ظهور روشنت که آغازگرش، نغمه ”اَنًا بَقیَة اللّٰه“ توست...)
☀️♥️☀️
🌴الهُم عَجِل لِوَلیک اْلفرج🌴
#mahdinar 🖌👨🎓
@ezdehameeshgh 🔊🖇
یعنی؛
میاید آن روز.. که به جای این ابر های بغض آلود،
نگاه با طراوتت، بر کویر خشک دلمان ببارد مولای من؟؟
یعنی؛
میاید آن وعده؟؟
🌧😭
#mahdinar 👨🎓🖌
@ezdehameeshgh 🔊🍁
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_چهلو_یک 1⃣4⃣ به چراغ قر
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_چهلو_دو 2⃣4⃣
اولین کسی که سینی شربت رو جلوش گرفتم آرمیا بود..
لبخندی روی لب های ترک خوردش نشست و بهم زل زد. دستش رو سمت سینی برد و یه لیوان برداشت.
بعد جلوی آمین و آرمان گرفتم و سینی رو گذاشتم روی میزی که جلوی آرمیا بود، روی پوست های تخمه.
با نیهان و آیه روی مبل نشستیم و یه لیوان شربت خوردیم.
هیچ کس به کیک دست نزد..
بلند شدم.
کیک رو برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
آیه دنبالم اومد و گفت:
ببینم دلارام تو چت شده.. یکمی چیز شدی..
_چیز شدم؟!
_یکم ساکتی و... اینا..
_نه آیه.. ساکت نیستم. بریم اونور...
وارد حال شدیم که امین گفت:
دلارام برو ذرت هارو از یخچال در بیار.. با آیه توی حیاط پوستشون بکن تا من بیام..
یه کم همونجا وایسادم سر جام.
بعد به آشپزخونه رفتم و در یخچال روباز کردم و ذرت هارو برداشتم.
روبه آیه گفتم:
بیا بریم اینا رو پوست بکنیم که دلم بدجور هوس بلال کرده..
_آره بریم.. منم..
از آشپزخونه رفتیم بیرون و وارد حیاط شدیم.
رو به آیه گفتم:
کاش یه سینی چیزی میآوردیم برای پوست کندنشون.. حالا اشکالی نداری بیا بریم ته باغ..
از پله ها پائین اومدیم و وارد باغ شدیم..
دو تا بلال پوست کندیم که دیدیم آرمیا داره صدامون میکنه.
_کجایین دخترا؟؟
صدامو بالا بردم و گفتم:
اینجا.. ته باغ... کارمون داشتی؟
چند لحظهای صدایی نشد که دیدیم اومده پیشمون.
رو به آیه کرد و گفت:
آیه شما برو آب نمک و کره و سس مایونز آماده کن. منم آتیش روشن میکنم و با دلارام ذرت هارو پوست بکنم.
آیه نیم نگاهی به من انداخت و ازمون دور شد.
شالم رو جلو کشیدم و مشغول پوست کردن ذرت ها شدم.
چند لحظه بعد گفت:
امین میگه توی باغ چوب خشک هست.. برای ذغال میخوام.. کجا هستش؟؟
با چشمام دنبال چوب گشتم.
انگشتمو سمت ته باغ نشونه گرفتم و گفتم:
اونجا.. باید همونجا باشن!!
نگاهی به شالم انداخت و رفت ته باغ.
بعد از چند دیقه با چند چوب برگشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت:
منقل کجاست... امین گفت اونم باید روی حیاط باشه!!
کمی مکث کردم و گفتم:
اونم باید توی انباری ته باغ باشه..
”اهان“ی زیر لب گفت و ته باغ رفت.
بعد با لباسای خاکی برگشت و گفت:
ندیدمش.. میشه یه لحظه بیاید کمک؟!
ذرت رو با پوستش گذاشتم بغل بقیه ذرت ها و سمت انباری رفتم و گفتم:
دنبالم بیاید یه لحظه..
به انباری که رسیدیم در رو باز کردم به گرد و خاکی که بلند شده بود نگاه کردم.
موهامو زیر شالم بردم وشالم رو جلو تر آوردم.
سرفهای زدم و دستم رو روی کلید پریز گذاشتم.
اما انگار لامپش سوخته بود.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم و به امین گفتم:
یه لحظه چراغ قوه گوشیتو میدی؟؟
گوشیشو از جیبش در آورد و صفحه رو کشید پائین.
چراغ قوهشو روشن کرد و دستم داد و گفت:
شما گوشیو بگیر من برم پیداش کنم.
گوشی رو گرفتم و از در انباری رفت داخل و کمی گشت که گفتم:
اوناها اونجا!! روی اون بخاری نفتیه..
از بین یه عالمه گونی و اینا رفت وسط انباری و منقل رو آورد بیرون و شروع کردیم به سرفه کردن.. چشمام میسوخت و نمیتونستم درست پلک بزنم.
در انباری رو بستم و همونجا گوشیشو پس دادم.
داشتم برمیگشم سر جام تا بقیه ذرت هارو پوست بکنم که دیدم آرمان داره از پشت درخت زردآلو نگاهمون میکنه.
وقتی فهمید متوجهش شدم، کلا پشت درخت مخفی شد.
با چشمم دنبال آرمان میگشتم که آرمیا پرسید:
کبریت همراهتونآوردین یا نه؟؟
حواسم بهش نبود.
بریده بریده گفتم:
نه نیاوردم.. عه یادمرفت یعنی.
بهم نزدیک تر شد.
کنجکاو شدم بدونم چرا جلومو گرفته.
تو چشمام زل زد و گفت:
اشکالی نداره.. با حرارت چشماتون آتیش روشن میشه خودش!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام وصبح به خیر مهدیناری ها😌
حالتون احوالتون؟😎
یه تصمیم خوشمزه گرفتم🍒
میخواماز هفته آینده، از جاهای دیدنی استان کرمان براتون عکس هایی بگیرم و با عنوان:
#شهرمنسرایحاجقاسم
پست کنم.
ودر آخر از مسجد صاحب الزمان و گلزار شهدا و مزار سردار دلها، براتون عکس بگیرم و بفرستم😌
چطوره؟😍
حتماً نظرتونرو توی ناشناس بگید.
😌👤
لینک ناشناسmahdinar👇
http://unknownchat.b6b.ir/5354
😭اِنا لِله و اِنا اِلَیه راجِعون😭
سلام مهدیناری های خوب من... سلام عزیزانم😔
امیدوارم هرچقدر حال الان من بده، حال همیشه شما ها عالی باشه.
تقریبا چند روزی فعالیت نداریم.
برای بابام فاتحهای بفرستید😭😭😭
#زردترینپائیز✒️👨🎓
| ازدحام عشق ⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
و از امروزه که این صفحه پر میشه😭😭😭😭
صفحه ای که دلم میخواست.. تا ابد سفید بمونه.
اما جوهر ازرائیل قوی تر بود😪
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
و دستان سرد تو،
قلبم را به تکهای یخ تبدیل کرد😔😔😭
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
بابا جونم...
یادت میاد همش میگفتی مال تو میشه؟!
دلت خنک شد؟! الان راحت شدی فقط یه انگشتر برام یادگار گذاشتی؟!
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────
و الان صدای لا اله الالله
و صدای گریه
تنها چیزیه که داره به گوشای کر من حکومت میکنه😭
#پدر ✒️👨🎓
| ازدحام عشق⛓ |
╭┈┄
│⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉
│⇲MAHDINAR ✒♠ ••❥•••
╰────────