eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_چهل‌و_شش 6⃣4⃣ سریع خودمو
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 7⃣4⃣ بعد از اینکه این حرف رو زدم، از باغ بیرون اومدم و سمت در رفتم. وارد حال شدم و اول از همه، سراغ میز کثیف رفتم. برش داشتم و خواستم برم روی حیاط تا تمیزش کنم که با آرمیا رو‌به رو‌شدم و‌ انقد ترسیده بودم که میز رو روی زمین انداختم و دستم رو بردم بالا و جیغ کشیدم. _یواش تر دلارام مگه جن دیدی تو؟؟ آرمیا که این حرفو‌ زد، دستم ‌رو‌ روی سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و ‌بعد حق ‌به جانب گفتم: اونجوری که تو جلوی آدم ‌ظاهر می‌شی جنم ظاهر نمی‌شه... پوزخند زد و گفت: خیله خب.. تقصیر منه!! یعد از این حرفش، به پوست های تخمه که روی فرش ریخته بودن نگاه کردم و گفتم: من برم اینارو بریزم بیرون و‌ بیام. نگاهم گرد و گفت: باشه برو.. بعد از اون، از جلوی در کنار رفت و من جلوی پاش خم شدم و خودم رو مشغول جمع کردن پوست تخمه نشون دادم. چشمم به جورابش افتاد و حالم از طرح و رنگش به هم خورد.. زرد و خال های مشکی.. خواستم یه پوست رو‌ از کنار پاش بردارم که دیدم جورابش ساق کوتاست و منم حالم از این جوراب بد می‌شه.. همه‌ پوست هارو توی همون بشقاب ریختم و در حیاط رو باز کردم و‌ رفتم بیرون.. رفتم سمت باغ و همونجا، بشقاب رو خالی کردم و چشمم به بچه ها افتاد که ته باغ در حال بگو‌ و بخند بودن... ناراحت نشدم.. چون خودم گفتم می‌رم داخل تا کارا رو بکنم.. خودم بودم که ازشون کناره گیری کرده بودم.. *** وارد سالن شدم که دیدم آرمیا عین بچه های مؤدب نشسته روی مبل و با اومدن من، لباسشو مرتب کرد.. رو کردم بهش و گفتم: من برم بالا تا دفتر و خودکار بیارم.. چیزی نمی‌خوای؟؟ _نه برو... این رو که آرمیا زد، سمت راه پله رفتم و تا بالا، فقط به رنگ مسخره جورابش فکر کردم... به اتاقم که رسیدم، درشو باز کردم. چند روزی می‌شد داخل این اتاق نیومده بودم و برام آشنا نبود‌‌.. بوی عطر تویلی کل اتاقمو پر کرده بود.. عطر مورد علاقم؛ البته قبل از اینکه از عطر آرمیا خوشم بیاد!! یه قدم که برداشتم، فهمیدم چه سرده.. کنار میز رفتم و‌شش تا دفتر از داخل کشو آوردم بیرون و گذاشتم روی میز و بعد، دو تا مداد و چهار تا خودکار که یکیشون قرمز و بقیشون آبی بودن برداشتم و‌ سمت در رفتم و ‌به این چند روزی که توی این اتاق نبودم فکر کردم. از راه پله ها اومدم پائین و روی مبل، رو به روی آرمیا نشستم و دفتر هارو گذاشتم ‌روی میز... سرم‌رو ‌انداختم پائین و مشغول بازی با ریش ریش های شالم شدم. _دلارام.. به عکاسی علاقه داری؟؟ با حرفی که آرمیا زد، سرم رو فوری بالا آوردم و تقه‌ای که گردنم کرد رو شنیدم. بعد از کمی فکر کردن گفتم: اره عکاسی رو دوس دارم... اما هیچوقت دنبالش نرفتم. چطور؟؟ به دستم‌زل زد و گفت: من ‌یه دوربین عکاسی دارم و ‌به عکاسی علاقه دارم. اما برای انتخاب نما و موضوع و اینا به یکی احتیاج دارم.. می‌شه کمکم کنی؟؟ به همکاری با آرمیا فکر کردم و‌بعد جواب دادم: اره خیلی دوس دارم اما... بابام و امین باید اجازه بدن... _اوکی.. اگه واقعاً علاقه داری، با خونوادت هماهنگ کن تا بزودی توی عکاسی با هم همکاری بکنیم!! _باشه.. چند دیقه‌ای آرمیا چیزی نگفت. شالم رو جلو تر کشیدم و نفسی باصدای بلند کشیدم و گفتم: خب.. دیگه چیکارا می‌کنی؟؟ با این حرفم، لبخندی روی لبش نشست و کمی فکر کرد و بعد گفت: قبلا فوتوشاپ و این جور کار ها.. عکسنوشته و اینا. اما می‌خوام از این به بعد وقتمو برای عکاسی پر کنم.. ”اهان“ی زیر لب گفتم به بچه ها نگاه کردم که داشتن از در میومدن داخل... @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ازدحام عشق
خیلی سعی کردم پیداش کنم... اما نتونستم... ممنونم خانم رجبی... لطف کردید که فرستادید... 😭😭😭 👥🖇 رجبی👩‍🎓 🔊 @ezdehameeshgh 🖇
0:00
ازدحام عشق
0:00
بابا جونم... وارد پنجمین‌روز نبودت شدم... 😭😭
به نام او که اشک را آفرید؛🌬 تا سرزمین غم، آتش نگیرد💧 🗣🖌 🌌 👨‍ @ezdehameeshgh🔊🖇
بابا.. مگه بهم قول نداده بودی هیچوقت از هم جدا نشیم؟؟ پنج روزه که هرکار می‌کنم بهت نزدیک باشم، یک و نیم متر خاک بینمون فاصله می‌ندازه...:) بابا.. اولین پنجشنبت خیلی بده.. خیلی... 😭😭😭😭
سردار دلها: دلتنگی حس عجیبی است نه میتوانی بگویی نه میتوانی بنویسی فقط اشک می‌شود از چشمهایت سرازیر می‌شود 👩‍🎓🖌 @ezdehameeshgh🔊🖇
Amin: باور نمی کنم كه دیگر نشـنوم آواي تو يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو سالها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم بی تو رنگ ياس دارد منزل و ماواي تو 👨‍🎓🖌 @ezdehameeshgh 🔊🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_چهل‌و_هفت 7⃣4⃣ بعد از این
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 8⃣4⃣ امین از همه جلو تر بود و پشت سرش، آرمان میومد داخل. نیهان هم منتظر بود‌ افسانه بیاد تو تا بتونه بیاد داخل... همه که وارد شدن، نیهان سمتم اومد و اشاره به میز جلوی آرمیا کرد و گفت: عزیزم اسم و‌فامیل بازی می‌کنیم که اینا روی میزن؟! _اره نیهی جون.. _پس من نمی‌تونم.. اسم و‌فامیل سخته برام.. طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم: کجاش سخته؟ از هر حرف الفبا باید یه کلمه بگی!! شماتت بار بهم زل زده بود و گفت: خیله خب.. بازی کنیم!! ”باشه“ای گفتم و‌ از سر جام‌ بلند‌ شدم. کنار آیه رفتم و گفتم: آیه جان می‌شه امشب پیش من‌بخوابی عزیزم؟؟ مامانم نیست. فقط من و‌ امین هستیم.. یه لحظه به امین نگاه کرد و گفت: اوووم.. فکر نکنم دلی جان.. یه فرصت دیگه.‌ باشه؟؟ کمی نگاهش کردم و گفتم: اوکی.. اشکالی نداره آجی جان.. لبخندی زد و خواست حرف دیگه‌ای بزنه که ازش جدا شدم و ‌رفتم سمت امین رفتم و گفتم: داداش.. دورهمی امشب که تموم شد می‌خوام باهات مشورت بکنم.. _باشه آجی جانم.. در چه موضوعی؟ لبخند زدم و گفتم: عکاسی!! این حرف رو که شنید، تبسمی به پهنای لبخند روی لبش نشست و‌ گفت: چقد عالیه خواهری.. از بیکاری هم در میای‌.. _اره داداش... رو‌به جمع گفتم: خب آماده اید بازیو شروع کنیم؟؟ با این حرفم، همه سر ها سمتم چرخید و آیه گفت: من‌آمادم.. _منم آمادم _آره بازی کنیم زودتر.. _من که نیم ساعته منتظرم!! وقتی همه تایید کردن، نیهان هم سری تکون داد. سمت میز رفتم و دفتر ها و خودکار هارو برداشتم و بین همه پخش کردم. به آرمان که رسیدم، نگاهی بهم کرد و گفت: من بازی نمی‌کنم!! یه کم به جورابش نگاه کردم و‌ با جوراب آرمیا مقایسه کردم. دوبرابر جوراب اون زشت تر بود!! ساق بلند و مشکی، با حاشیه قرمز..‌ _باشه هرجور راحتی‌‌‌... دو تا دفتر و یه مداد و یه خودکار آبی توی دستم مونده بود... یکی از دفتر هارو روی میز گذاشتم و خودم، اون یکی دفتر رو با مداد سیاه برام خودم برداشتم و‌روی مبل، کنار آیه نشستم.. _خب.‌.. از کدوم حرف و از کی شروع کنیم؟! _ببین نیهان جان.. دو نفر انتخاب کنیم.. بعد رأی گیری کنیم ببینیم کدوم انتخاب می‌شه... با این حرفم، آرمیا دستشو برد بالا و گفت: من.. من هستم... من می‌خوام از اون دو نفر باشم... از اعتماد به نفسش خوشم اومد و گفتم: خب پس.. منم هستم... وقتی همه به نشونه تایید سر تکون دادن و ‌موافقت کردن، رو به جمع گفتم: خب.. کیا با من موافقن؟؟ ‌از اونجایی که کسی به غیر از آیه، دستش رو بالا نیاورد، آرمیا برنده شد و من اصلا ناراحت نشدم.. رو‌ به آرمیا گفتم: خب.. حالا از کدوم حرف شروع کنیم؟؟ خودت استپ رو می‌گی؟؟ _اووم‌‌.. از الف. هرچیزی می‌تونه باشه. اما استپ رو خیلی زود می‌گم.. پس هرچی زود تر بنویسید چون من خطم تنده!! چند لحظه‌ای کسی چیزی نگفت و وقتی آرمیا این موقعیت رو دید، گفت شروع و خودش زود تر از همه دست به قلم‌ شد. بعد از اون، کسی چیزی نگفت و کسی کاری نکرد که آرمیا قلم رو گذاشت و گفت: ما اصلا اسم و‌فامیل رو ننوشتیم که!! اومدن این حرف از دهن آرمیا همان و انفجار خنده نیهان هم همان!! بعد از اون آرمیا گفت: خب.. بنویسید اسم فامیل شهر نوشتید؟! میوه غذا گل رنگ.. بنویسید زود تر!! اعضای بدن.. اشیاء همه نوشتید؟؟ خب... اگه نوشتید بریم سراغ بازی.. چند لحظه‌ای صبر کرد و بعد سریع گفت: شرووووع.. زود تر از خودش، من دست به قلم شدم و‌ شروع کردم به نوشتن. داشتم اشیاء رو می‌نوشتم که با صدای استپ گفتن آرمیا، مجبور شدم خودکار رو از روی کاغذ بردارم. @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁