ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_هفتاد 0⃣7⃣ من با شلوار و
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_هفتادو_یک 1⃣7⃣
همیشه دوس داشتم یکی مواظبم باشه و هرکی خواست اذیتم کنه حسابشو کف دستش بزاره.
الان اون یه نفر آرمیاست که نمیخواد کسی بهم نگاه چپ کنه.
حالا دیگه خنده هامون داشت کش میومد.
عین دیوونه ها میخندیدیم.
من روی زمین میخندیدم و اون وایساده غش غش میکرد.
دلیل خنده هامونو نمیدونم.
ولی ای کاش از این دلایل بیشتر پیدا بشه تا من بتونم خنده های رویایی و بچگونه آرمیا روببینم.
کم کم خندمون تموم شد.
اما لبخندی که روی لب آرمیا بود رو با انگشتامم نمیتونستم کمرنگ کنم!! از اون لبخندایی بود که آدم خودشم از وجودشون خبر نداره.
به لبش زل زده بودم که گفت:
دلارام میدونی این اولین باره که بعد از اون دورهمی من خندتو میبینم؟! نمیدونستم انقد شیرینه... خوشحالم که بعد چند روز خندوندمت!!
با حرفش سرمو انداختم پایین و لبخند خجولی زدم. بعد زیر لب گفتم:
ازت ممنونم. خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم. بی دلیل اما از ته دل.
_میگم دلارام. بیا سؤالایی از هم بپرسیم که بیشتر آشنامون کنه. مثلا رنگ مورد علاقه من مشکیه. تو چی؟!
بعد از کمی مکث گفتم:
قرمزه... مشکی و سبز هم دوس دارم.
_خب... غذای مورد علاقت چیه؟! میوه؛ عطر، اسم... کلا مورد علاقه هات چیه؟!
بعد از یه کم فکر کردن با لبخند گفتم:
غذای مورد علاقم قورمه سبزیه. الویه هم خیلی دوس دارم. میوهای که عاشقشم آلبالوئه... عطری که استفاده میکنم چلسیه. بوگات هم میزنم. برای بیرون و اینا. راستی عاشق ترشک و چیزای ترشم... عاااشقشونم. اسم مورد علاقم محمد. اگه اسم مورد علاقه دختر در میون باشه نهال رو انتخاب میکنم.
_چه جالب... من غذای مورد علاقم الویه و میوه مورد علاقم اناره. ترشک هم دوس دارم. عطر مورد علاقم بوگاته... کاپتان هم قبلا میزدم. الان دیگه نه.
این سوال و جواب ها ادامه داشت تا اینکه آرمیا یه نگاه به صفحه گوشیش کرد و گفت:
بریم بشینیم رو نیمکت؟! یه ساعت داریم سر پا حرف میزنیم!!
زدم زیر خنده وگفتم:
آدم با تو زمان از دستش در میره. اصلا این یک ساعتو حس نکردم . بریم!!
سمت یکی از نیمکت ها رفتیم و روش نشستیم.
بعد از چند دیقه با صدای امین و آرمان و نیهان و آیه، خنده هامونو تموم کردیم.
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
صبح،
تنها چیزیست که میتوان از طراوت زندگی فهمید؛
آذر که در میان باشد، طراوت به عشق تبدیل میشود.
عشقی زرد رنگ و نارنجی گونه🍁🖇
[مهدی پورمحمدی،
آذر نویس ۱۴۰۰..🍂]
@ezdehameeshgh 🖇🔉
روز ها که جریان میابند،
تو در کویر خشک قلبم فواره میزنی... و من مانند آبادی قحطی زدهای میشوم.
با تو عاشق بودن زیباست،
با تو،
زندگی یعنی یک چای پررنگ مادر بزرگ در دل سرمای پائیز...🍁🖇)
@ezdehameeshgh🖇🔉
هر انسان سه بعد ماهیتی داره...
بعد اول:
اون تصوری که خودش از خودش توی ذهنش داره.
بعد دوم:
شناختی که مردم و اطرافیانش ازش دارن.
و بعد سوم که میشه حقیقت شخصیت اون. نه به فکر خودش مربوطه، نه به شناخت مردم.
حالا به نظرتون ما توی کدوم بخش خوشبخت تر و موفق تر باشیم بهتره؟!
پاسخ از شما............❓
@ezdehameeshgh 🖇🔉
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_هفتادو_یک 1⃣7⃣ همیشه دوس
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_هفتادو_دو 2⃣7⃣
از روی نیمکت بلند شدیم و سر جامون وایسادیم.
جوری که ضایع نباشه، پشت آرمیا قایم شدم و سر وضعم رو مرتب کردم.
شالمو جلوکشیدم و لباس پر از خاکمو تکوندم. از کنار آرمیا رد شدم که دیدم بین ما و اونا چند قدم بیشتر نمونده.
سمت نیهان رفتم و سلام کردم که اخم آرمیا رو دیدم.
برام مهم نبود این مغرور چطور باهام برخورد میکنه.
اما اینکه از کارای من لجش میگیره یا نه برام خیلی مهم بود.
سمت آیه رفتم و دستاشو گرفتم.
بعد سلام کردم که گفت:
چرا اونجوری حالا؟! بی خبر و یهو. لباستم خاکیه که!!
_خب دیگه. از دست برادر جنابعالی عصبی شدم و اومدم بیرون از خونه. لباسمم که خوردم زمین وخاکی شد.
_خوبه. فک نمیکنی بیش از حد به آرمیا نزدیک شدی؟!
لبخند زدم و خیلی خونسرد و بیخیال گفتم:
ایشون خودشون اومد دنبالم. تا لب ساحلم باهام بود. ظاهرا نمیخواد تنها جایی برم!!
“اهان”ی زیر لب زمزمه کرد که نیهان سمتون اومد و با لبخند ریزی که روی لبلش نشسته بود گفت:
چی پچ پچ میکنید شما دوتا با هم؟! خبریه برای آرمیا؟!
_آره نیهان جان. یه خاستگاری برای آرمیا با مامانت ترتیب بده.
این دفعه نوبت آیه بود که نیهان رو بپیچونه. اما با جوابی که داد بلند زدم زیر خنده وسرمو انداختم پایین.
پسرا سمتمون اومدن و امین پرسید:
چی شده شما سه تا میخندین؟!
جوری که انگار اتفاقی نیفتاده گفتم:
هیچی بابا. فقط یه جک بود همین!!
_خوبه.
سمت بقیه رفتیم حالا دیگه هممون با هم بودیم.
آرمان گفت:
خب. برنامه امروز چیه؟!
امین یه نگاه به خورشید وسط آسمون کرد و گفت:
الان که دیگه برای فوتبال و اینا دیره. وقت نهاره. بریم خونه و برگردیم.
نیهان و آیه انگار ناراحت بودن.
ولی من داشتم از گرسنگی میمردم.
باید هرچی زود تر لباسای پر از خاکمو عوض میکردم تا کپک نزدم!!
رو به بقیه گفتم:
اره بریم که دارم از گرسنگی میمیرم.
راه افتادیم و آرمان جوری که من متوجه بشم زیر لب گفت:
آره دیگه. از صبح در حال بازی لب ساحل با آرمیا جونت بودی!!
برام مهم نبود. دیگه تصمیم گرفته بودم زندگیمو جوری بسازم که کسی حق دخالت نداشته باشه.
از لج آرمان رو به آرمیا گفتم:
میشه عکسایی که گرفتیم رو واسم توی واتساپ بفرستی؟!
همین الان لطفا!!
_باشه. آنلاین شو زود. شمارتم سیو ندارم. پیام بده سیوش کنم.
لبخند زدم و سریع گوشیمو باز کردم.
رمزش که اسم آیه بود رو زدم و توی وات رفتم.
یه نقطه برای آرمیا فرستادم که آنلاینشو دیدم.
چند لحظه بعد سه تا عکس و یه فیلم فرستاد.
دانلودشون کردم که دیدم عکسا عکسای خودمن!!
اون موقعی که آرمیا روی نیمکت نشسته بود و من لب آب قدم و میزدم و با دستام توی هوا شکلک در میاوردم.
توی یکی از عکسا دستامو حالت پیروز نشون داده بود که خیلی جالب و هنری بود. با حالت پرتره که دریا و صخره هارو تار کرده بود.
توی ذهنم تحسینش کردم. اما از اینکه این موقع این عکسارو فرستاده بود ناراحت بودم.
فیلم رو دانلود کردم و بعد از اینکه نگاهش کردم به خودم گفتم:
این دیوونه بازی ها کار توان دلارام؟!
اما به حالت دستام که دقت کردم دیدم خیلی جالب میرقصن و باد چقد باحال شنلمو تکون میده.
رو به آرمیا گفتم:
مرسی. چقد قشنگ شدن اینا... مخصوصا اون حلزونی که روی خرچنگه!!
_خواهش میکنم. کار عکاسش خوب بود دلارام....
نیهان سمتم اومد و با لبخند بازیگوشی در گوشم گفت:
مثل اینکه واقعا باید با مامانم گل وشیرینی آماده کنم. آرمیا روبه غلامی قبول میکنی دلارام جان؟!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خدایا...🙂
یبار دیگه به ریه هام اجازه کارکردن دادی.
یبار دیگه گذاشتی قلبم بازیگوشی کنه.
برای دفعهی هزارم راضی شدی برای بیدار شدنم.
خدایا شکرت...
نه بابت اینکه هنوز زندم.
بابت این که یادم انداختی بازم شاکرت باشم...🌱🤲]
@ezdehameeshgh 🖇🔉
بعضیا میگن من به آرزو هام قول رسیدن دادم.
یسری دیگه هم میگن من کرایه رسیدن بهشون رو ندارم.
اما من میگم:
من به آروزهام قول رسیدن ندادم.
خودشون قول دادن که به من برسن!😎🙏
#مونولوگ ✒️👨🎓
@ezdehameeshgh 🖇🔉
سخته... خیلی سخته؛
همراه با گریه کردن از خنده غش کنی...
جالب اینجاست هم دلیل خنده، و هم دلیل گریت یکی باشه...
اونی که با رفتنش نمیدونی بخندی یا گریه کنی!!
#مونولوگ ✒️👨🎓
@ezdehameeshgh 🖇🔉
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_هفتادو_دو 2⃣7⃣ از روی نی
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_هفتادو_سه 3⃣7⃣
با خودم گفتم چرا اینا انقد فکرای مسخره میکنن؟! چرا میخوان ما دو تا رو قالب به هم؟! اصلا مگه چی بین ما دو تا هست که از اینجور شوخیا میکنن؟!
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
چرا میخواید ما دو تا رو به زور وصلهی هم کنید؟! چی از ما دیدید شما ها؟!
_چون شما عاشق هم هستین. تو بگو چیا ندیدیم!!
با عصبانیت بهش توپیدم:
ما اصلا عاشق هم نیستیم. چی ازمون دیدین شماها؟!
_ببین عزیزم. شما دوتا انقد ضایعین که فقط مونده پدرمادرتون بفهمن عاشق همین. واقعا میخوای بدونی چی دیدیم؟! باشه میگم بهت.
ما از صبح در حال تعقیب شما بودیم. همه چیزو دیدیم. دیدم که برادرم چطور وقتی افتادی توی چاله بدو بدو سمتت اومد.
دیدم چطور باهم میخندیدین. عین دیوونه های مجنون بودین. دلارام همه اینا معنی یه علاقه قلبی به اسم عشقه... عشقی که دیوونتون کرده. اما آرمیا نمیتونه بهت ابراز کنه. خجالت میکشه. اون شرم داره از اینکه دستش به دستت بخوره. ولی انقد براش مهمی که خواست دستشو از روی گچ بگیری و از چاله بیای بیرون. دستی که شکسته و هنوز جوش نخورده.
با هر حرفی که میزد بیشتر تعجب میکردم.
حرفاش قانع کننده بود و جوابی نداشتم.
اما نمیتونستم باور کنم...
این حس عجیبی که به آرمیا دارم... تا حالا نداشتم. هیچوقت.
اما عشق نیست...
من عاشق نیستم. فقط دوسش دارم آرمیا رو. اما از اون دوست داشتنایی که با همه فرق میکنن.
از اون دوست داشتنایی که...
اصلا شاید... شاید...
بازم فقط میشه گفت شاید!!
با حرفای نیهان که حق بودن شوکه شده بودم. نمیتونستم لب باز کنم و چیزی بگم.
اصلا مگه چیزی هم برای گفتن داشتم؟!
سمت آیه رفتم و رو به پسرا گفتم:
شما سه نفر برین خونه. من و نیهان و آیه یکم بیرون میمونیم بعد میایم. شما هم تا اون موقع نهار سفارش بدین. اوکی؟!
***
بعد از خداحافظی کردن با پسرا، شروع کردیم به قدم زدن لب ساحل.
بدون هیچ حرفی.
تا اینکه نیهان گفت:
خب دلارام خانم. خودت با زبون خودت به عشقت با داداشم اعتراف میکنی یا نه؟!
آیه زد زیر خنده. ولی من کلافه بودم. از حس ناشناختهای که به آرمیا داشتم. حسی که وقتی اسمش میومد داشتم.
چه اسم قشنگی. آرمیا!!
آیه همینجوری میخندید و من با قاطعیت گفتم:
بین من و آرمیا هیچ چیزی نیست. نه عشق نه چیز دیگهای. تمومش کنید این بحث مسخره رو لطفا!!
از لج من همزمان باهم گفتن:
هست خوبشم هست!!
انگار از قبل همه حرفاشونو هماهنگ کرده بودن.
زدن زیر خنده و من دندونامو محکم روی هم فشار دادم.
داشتم از حرص میمردم.
هر لحظه ممکن بود دهن باز کنم و هر چی چرت و پرت از دهنم در میار نثار هردوشون کنم!!
ولی با خونسردی کامل و کاذب گفتم:
دارین اشتباه میکنید. هیچی بین ما نیسته. نمیتونه هم باشه... و اینکه نبوده و نخواهد بود. حالا هم هیچی بینمون نیست!!
باز هم بلند زدن زیر خنده. مثل اینکه میخوان لج منو در بیارن و کاری کنن.
انگار میخوان کاری کنن به زور بگن عاشق آرمیا شدم.
نیهان با نیش بازش بهم گفت:
مثل اینکه متوجه حرفات نیستی عزیزم.
_از عشق برادر شماست دیگه!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بـ❤️ِسمـِـ اللّهـِ اْلرَحمٰنـ اْلرَحیمـ🍁ـم
💋in the name of Allah🤲
به نام اونی کهــ؛ــهـ
بوده، اون موقعی که هیچ کسی نبوده.
و به نام اونی کهـ
قراره باشه، وقتی که هیچ کسی نیست.
یکی بود یکی نبود...
توی یه کره خاکی، زندگی جریان نداشت...
مزرعه دل آدم ها خشک بود.
هیچ ابری نمیبارید.
تا اینکهــــــ📎ــــهـــ🌱ـــــ❤️ـاْلهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج☘
@ezdehameeshgh 🖇🔉