کانال خاطرات بین المللی دعای توسل:
#خاطره
#نمره_چشم #قم
🌹🌿🍁🌹☘🌿🍁☘🌹🌿🍁🌹🌿 🌿
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠
🌸 از شهر مقدس قم🌸
3.
🔸دعای توسل در حرم امام رضا(علیه السلام)
🔸سلام؛
آرش هستم ۲۱ ساله، اهل قم و در حال حاضر در دانشکده افسری ارتش، پارت خلبانی در تهران مشغول به تحصیل هستم.
در حالی که من فقط سه روز پشت سر هم، روزی یکبار دعای توسل را خواندم، این دعا زندگی مرا ۱۸۰ درجه تغییر داد و چکار کرد با زندگی من!
بنده به دلیل اینکه مخصوصا خلبانی را خیلی دوست داشتم در سن ۱۹ سالگی تصمیم گرفتم به ارتش بروم، بنابراین ثبت نام کردم، در آزمون شرکت کردم، قبول شدم و الآن سه سال است که در آنجا درس می خوانم.
در دانشکده خلبانی هر ماه خلبان ها را چکاپ کامل می کنند و اینبار ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ بود که دکتر برای معاینه آمد و من از لحاظ جسمی و عقلی خوب بودم و مشکلی هم نبود، اما نمره چشم من که ۱۰ و ۱۰ دهم بود تا نمره ۸ و ۱۰ دهم پایین آمده بود، به طوری که خودم حس می کردم که چشمم ضعیف شده و مگس پران دارد و شبها هم احساس جرقه زدن در چشمم را دارم که این بدترین حالت برای چشم یک خلبان است!
دکتر هم به این دلیل که طبق قانون ارتش نمره چشم خلبانها از ۱۰ و ۱۰ دهم نباید پایین تر باشد، نامه ای به فرماندهی نوشت که این خلبان، نقص در اعضای بدن دارد و چشم او ضعیف شده است.
من خیلی ناراحت شدم و دقیقا مثل بچه ها فقط گریه می کردم چون که یا باید اخراج می شدم و یا درمان می کردم.
تصمیم گرفتم به مشهد بروم و به دکتر مراجعه کنم.
دکتر گفت: "چشم شما را آفتابگردان زده است."
بله، خلبان ها عینک مخصوصی دارند که چشم آنها را از اشعه خورشید محافظت می کند و متأسفانه چشم من هم چنین آسیبی دیده بود.
چاره ای نداشتم و باید چشمم را عمل لیزر می کردم ولی زمانی که نزد دکتر رفتم به من گفت:
"شما نمی توانید این عمل را انجام دهید چون کانون عدسی چشم شما جلوی مردمک است، نه پشت مردمک که در این صورت نمی شود این عمل را انجام داد."
من خیلی ناامید شدم و گفتم خدایا چکار کنم؟! حتما حکمتی در کار است!
هنوز مشهد بودم و به حرم امام رضا رفتم و در اولین روز دیدم که آقای جوانی دارد دعا می خواند و خیلی اشک می ریزد و ناله می کند!
روز دوم رفتم و دیدم همان آقا درحال دعا خواندن است!
همینطور روز سوم و روز چهارم، اما روز پنجم که رفتم از او پرسیدم:
شما هر روز اینجا می آیید و دعا می خوانید؟!
گفت:
بله، به خدا قول دادم که هر روز به حرم بیایم و دعای توسل بخوانم.
پرسیدم: مگر چیزی شده یا کاری کردید؟
گفت: دعای توسل پسرم را از مرگ نجات داد!
پرسیدم: مشکل پسرتان چه بود؟
گفت: سرطان معده داشت!!!
و اما من؛ خدا می داند که آنچه را که شنیدم باورم نشد!
قربان امام رضا بروم!
شب رفتم هتل و بعد از ۵ ماه وارد تلگرام شدم و در یکی از گروه ها خاطره پسر جوانی را خواندم که تجدید شده بود و نمی توانست به مدرسه اش برود ولی با هر روز خواندن دعای توسل به مدرسه اش رفت و آبرویش حفظ شد!
🔹(خاطره شماره 58 از کانال خاطرات بین المللی دعای توسل: باید از این مدرسه بروید!)
🔸همین سبب شد که وارد کانال خاطرات شما شدم و خاطرات زیادی را در آنجا دیدم.
آن شب من نخوابیدم و آنقدر گریه کردم و افسوس خوردم که چرا من هر روز دعای توسل را نمی خوانم.
بنابراین تصمیم گرفتم از حالا که مشکل دارم و ناامید هم هستم خواندنش را شروع کنم.
به حرم امام رضا رفتم و ۳ روز پشت سر هم دعای توسل را خواندم!
معمولا چشم هایی که مگس پران دارند مثلا در هوای روشن یک تار مو در هوا می بینند و من بعد از این ۳ روز اصلا اینطور نبودم!
سریع به مطب رفتم که چشم پزشک هم بعد از معاینه با تعجب گفت:
" کانون عدسی چشم شما به پشت مردمک رفته است! "
دکتر اصلا باورش نمی شد!
من واقعا نمی دانستم چه بگویم و الآن دارم خاطره ام را با حالت گریه برای شما می نویسم!
بنابراین خیلی زود عمل لیزر انجام شد و بعد از دو هفته، نمره چشمم ۱۰ و ۱۰ دهم شد و دکتر هم یک نامه صحت و سلامت برایم نوشت و به دانشکده افسری برگشتم و من همچنان دعای توسل را هر روز می خوانم.
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
🔸کانال خاطرات بین المللی دعای توسل
به نقل از حاج آقا مرتضی بیگلری
#هرروزبخوانیم
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra
#خاطره
#چےشدچادرےشدم
بــســم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
وقتي در يك مسير درست همه چيز ساده و شاد پيش نميره...
ده سال پیش وقتی دختری دانشجو بودم چادری شدم. به عشق امام زمان لباس مادرشان را برگزیدم تا بیشتر به چشم ایشان بیایم...
از شوق این انتخاب در پوست خود نمیگنجیدم. چادر به سر میکردم و راه میافتادم در محوطه سرسبز و بهاری دانشگاه قدم میزدم و کیف میکردم!
بلد نبودم آن را چطور جمع و جور کنم. با اینکه برایش کش دوخته بودم بارها از سرم میافتاد. دوباره آن را میپوشیدم. خاکی و گاه برعکس و تا مدتها نمیفهمیدم چادر را برعکس پوشیدهام! مهم نبود. روی ابرها راه میرفتم. حال کسی را داشتم که تمام عمر فلج بوده و به ناگاه دو بال به او هدیه کردهاند.
اما همه چیز اینقدر ساده و شاد پیش نرفت. تقریبا هیچ کس از خانواده، فامیل و دوستان به من برای این انتخاب آفرین نگفت و تشویقم نکرد.
مادرم اصلا راضی نبود و میگفت: «چادر جلوی دست و پاتو میگیره!» دایی جان اولین بار که مرا دید با نیشخند "کلاغ سیاه" صدایم کرد و حاضر نبود در ماشینش بنشینم! دو تا از بهترین دوستهایم به خاطر اینکه خجالت میکشیدند در کنار یک چادری قدم بزنند به طور کلی با من قطع رابطه کردند. هر کی با من مواجه میشد اگر هم مسخرهام نمیکرد میگفت: «مگه حجاب قبلت چه مشکلی داشت؟!»
طعنهها و سرزنشها خیلی اذیتم میکرد. گاهی از دست اطرافیان میرنجیدم. گاهی به خدا گله میبردم. از امام زمان یاری میخواستم. یک چشمم اشک شده بود و چشم دیگر خون. فکر میکردم دنیا تمام شده و تمام مقبولیت و احترام خود را نزد تمام کسانی که دوستشان دارم از دست دادهام.
تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم که چند ماه قبل از من چادری شده بود درد دل کنم و از او راهکار بخواهم. برای او از اذیتها و طعنهها گفتم برایش تازگی نداشت. متوجه شدم که پدرش با تصمیم او خیلی بد برخورد کرده است. گفت: «از وقتی چادری شدهام پدرم مرا در اتاق حبس میکند و نمیگذارد بیرون بروم میگوید معتاد میشدی بهتر از چادری شدن بود تو لکه ننگ فامیلی!!» در عجب بودم که چطور اینقدر آرام و شاد است. گفت: «این اذیتها مثل تجربه سکرات موت است. میگذرد و موقتی است اما برای اینکه به حیات بهتر و برتر برسیم نباید از این مردن فرار کنیم. بگذار نفست بمیرد تا در عالمی بهتر و وسیعتر دوباره زنده شود.»
حال که سالها از آن ماجرا میگذرد میبینم که این مردن برای من سرآغاز ورود به دنیایی بود که لذت و شیرینی آن را سابقا نچشیده بودم. حال میدانم که تمام آن طعنهها و سرزنشها جلال خدا بود در سکرات موت نفس من و همه برای تولد دوبارهام لازم بود.
نویسنده:بےنشان
منبع:من و چادرم،خاطره ها
#khaterechador.blogfa.com
..j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
کانال خاطرات بین المللی دعای توسل:
#خاطره
#کربلا #قم
🌹🌿🍁🌹☘🌿🍁☘🌹🌿🍁🌹🌿 🌿
💠بسم الله الرحمن الرحیم💠
🌸 از شهر مقدس قم🌸
9.
🔸فقط از خدا کربلا می خواهم
🔸در سال ۱۳۹۳ وقتی که با خادم بزرگوار مسجدی در شهر مقدس قم درباره برکات هر روز خواندن دعای توسل صحبت کردم، او گفت:
اگر واقعا دعای توسل این اثرات را دارد، من از همین امروز خواندنش را شروع می کنم و فقط از خدا کربلا می خواهم، به دلیل اینکه این چند سال، خیلی به دیگران زیارت قبول گفته ام و دیگر طاقتم تمام شده است!
من هم با اطمینان و امید فراوان به خدای بزرگ و به خاطر برکات زیادی که تا آن لحظه از دعای توسل دیده بودم و بخصوص اینکه برای فراهم شدن شرایط تشرف به کربلا این دعای عظیم الشأن را بسیار مؤثر می دانستم، به او گفتم:
إن شاء الله بزودی به برکت هر روز خواندن دعای توسل به زیارت کربلا مشرف می شوید و این سفر معنوی روزی شما خواهد شد، زیرا تجربه ها و خاطرات دعای توسل این را نشان می دهد که همه کسانی که هر روز دعای توسل را می خوانند، نه تنها به زیارت کربلا مشرف می شوند، بلکه إن شاء الله بیشتر از یکبار این توفیق بزرگ نصیب آنها خواهد شد.
بعد از تقریبا ۲ ماه ایشان را دیدم در حالی که بسیار خوشحال بود. پرسیدم خبری شده؟
🔶 گفت: حاج آقا! این دعای توسل واقعا خیلی جالب و مؤثر است! از همان روزی که درباره اثر هر روز خواندن دعای توسل با من حرف زدید، خواندنش را شروع کردم، آنهم فقط به نیت زیارت کربلا!
بعد از چند روز، یک نفر از اهالی محل که در همین مسجد نماز می خواند پیش من آمد و گفت:
من و چند نفر از نمازگزاران این مسجد، با همدیگر تصمیم گرفته ایم که هر کدام مقداری پول بگذاریم تا شما را برای همین اربعین به زیارت کربلا بفرستیم!
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
درصورت داشتن سوالی👇👇👇
ایدی حاج اقا مرتضی بیگلرے👇
@Biglari114
🔸کانال خاطرات بین المللی دعای توسل
#هرروزبخوانیم
#دعاےتوسل_مےخوانیم 🌟
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#جواز_کربلا
صبح یکشنبه بود قراربود شب ساعت8 حرکت کنیم ؛ 9 صبح بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزاکه هیچی...
جلوی در اداره گذرنامه بودم
حسین زنگ زد
+سلام داداش خوبی
نوکرم توخوبی
+گرفتی گذرنامه رو ازصبح استرس تو رو دارم😔
داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس
+باشه داداش گرفتی بهم بگو #انشاالله ردیف میشه
باشه چشم
قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا...
بابغض زنگ زدم حسین
بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شمابرید
حسین گفت: این چه حرفیه ماقرارگذاشتیم باهم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم
گفتم ن برنامه هاتون خراب میشه
گفت نه نهایتش بچه ها روراهی میکنیم منوتوبا اتوبوس میریم
دلمو گرم کرد
داخل جانبود بشینم ایستاده بودم
ساعت شد ۶ عصر حسین پیام داد چه خبر گفتم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه اسم ۱۰ نفرمیخونن تحویل میدن گفت باشه داداش تااینجا اومدی بقیشم #ارباب ردیف میکنه
گفتم دارم ازاسترس میمیرم
گفت ی #ذکر بهت میگم هربار گیرکردی بگو من خیلی قبول دارم گره کارمنم همین باز کرد( اخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت)
گفتم باشه داداش بگو
گفت تسبیح داری
گفتم اره
گفت بگو #الهی_به_رقیه_س حتما #سه_ساله #ارباب نظر میکنه منتظرتم
قطع کردم چشممو بستم شروع کردم
#الهی_به_رقیه_س #الهی_به_رقیه_س...
10 تانگفتم که یهو گفت این 5 نفر اخرین لیسته بقیش فردا توجه نکردم همینجور #ذکر گفتم که یهو اسمم خوندن
بغضم ترکید باگریه گرفتم رفتم سمت خونه حاضر بشم
وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد
اشک توچشمش حلقه زد گفت #الهی_به_رقیه_س
#شهید_حسین_معز_غلامی
#خاطره
#اربعین
#عزیز_برادرم 😔❤️
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💔💔
#خــاطره
ایام #حضرت_زهرا سلام_الله_علیها
🌹سال اول زندگیمون بود🌹
آقا مصطفی، اون زمان، بیش تر در گیر کارهای هیئت ملت یک (حضرت ابوالفضل علیه السلام)بود. که به دلیل ارادت ویژه وخاصی که به حضرت ابوالفضل(ع) داشتن😍
باسختی های زیادهیئتی روباهمین نام تاسیس کردن☺️
روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرار بود، دسته عزاداری بیرون ببرن. 😔
دیدم آقا مصطفی قبل از اینکه برن سمت هیئت، دارن مطلبی رو برای مداحی آماده میکنن!!!
و با حالت تعجب سوال کردم.
آقا مصطفی!!! شما که مداحی نمی کردید.😳
گفتن:
"روز شهادت بی بی فرق میکنه"😔
مخصوصا امسال!!!😓
گفتم:امسال مگه چه فرق می کنه؟
گفتند:
آدم تا چیزی رو درک نکنه، اون رو نمیفهمه😔
من امسال که شما پیشم هستی، و من به اندازه ذره ای از محبت بین حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین علیه السلام را چشیدم
"فهمیدم فاطمیه، یعنی چی"😭😭
هر چند ناچیز، ولی حالا درک میکنم که چه بر سر امیرالمومنین علیه السلام آوردند.😭😭😭
راوے:همسرشهید
#سیدمصطفےصدرزاده❤️
🏴ʝσɨŋ
•🏴| @fadaei_hazrat_zahra |🏴•
.
🌼هروقت که باهم صحبت می کردیم ، سعی داشت منو با یه شهید آشنا کنه...
زندگی نامه شهید ، نحوه شهادت ، رفتار و اخلاق و منش شهید و...
چون علاقه زیادی به #شهید_بیضائی داشت ، اول درباره شهید بیضائی گفتیم.
ازم پرسید: درباره ش چی میدونی؟ برام تعریف کن!
منم یکم اطلاعاتی که درباره شهید داشتم رو به محمدرضا گفتم.
جاهایی که اشتباه بود رو اصلاح میکرد.اطلاعاتش واقعا کامل بود. انگار سیره و منشش ، خودِ خودِ سیره و منش شهید بود...
بعد درباره #شهید_حامد_جوانی ، #شهید_رسول_خلیلی ، #شهید_مهدی_عزیزی و #شهید_عقیل_خلیلی گفتیم.
این ها رو می شناختم...
تا این که اسم شهدایی رو گفت که تاحالا به گوشم هم نخورده بود!
#شهید_امیر_کاظم_زاده ، #شهید_حسن_شاطری ، #شهید_مهدی_نوروزی...
وقتی به شهید نوروزی رسیدیم ، دل نداشت نحوه شهادتش رو بهم بگه...
قرار شد گلزار شهدا سر مزار هرکدومشون بریم و برام تعریف کنه...
اما...😔
راه شهدا رو پیش گرفت و به دیدارشون شتافت...
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
🔸به نقل از دوست شهید
🌼
#خاطره
#رفیق
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
💌🍃 #خاطره...
#شهیدمحمدرضادهقان
همیشه از من می خواست تا دعا کنم که شهید شود حتی وقتی دانشگاه بود پیامک می فرستاد که مامان یادت نرود دعا کنی شهید شوم و هر بار در جواب می گفتم نیّتت را خالص کن تا شهید شوی نیّتش را خالص کرد و شهیدشد...🕊
راوی :مادر شهیـد🌷
♡
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♚❀ @fadaei_hazrat_zahra❀♛
#خاطره
✍عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که: «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچهها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف میکنی با ما عکس میاندازی ها. سردار گفته بود:
کیف که میکنم هیچ دستتان را هم میبوسم.»
قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچهها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچهها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم. انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله.ووقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم.در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم میریخت.
#سردار_دلها
#سردار_آسمانی
#رفیق_آسمانی_من
@fadae_hazrat_zahra💕
#خاطره
✍بچهها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکسها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند.
حاج قاسم گفت: میخواهم با این مهرها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه،
موزه قشنگی است.
@fadae_hazrat_zahra
💔
خدا بیامرزه آقا جواد رو.
#شبهای_قدر تو مسجد مصلی، موقع دعا خوندن و قرآن به سر گذاشتن چه حالی داشت....زار میزد.
معمولا کنار اون ستون جلوی مسجد، نزدیک مداح، می نشست.
موقع گریه کردن، خودش رو کنترل میکرد که صداش زیاد بلند نشه اما یه وقتایی دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
شروع میکرد بلند بلند گریه کردن. به خصوص وقتی روضه مادرسادات خونده میشد.
از بعد شهادتش بعضی وقتا که یادم بهش میفته، یا جلسه روضه میرم، یاد اون گریه های جانسوزش پای روضه ها، میفتم.
بعضی وقتها تو نَـخِش بودم.
سرش رو میگرفت بین دو دستش و اشک از چشماش نه اینکه آروم جاری بشه، انگار اشکها از چشماش بیرون میپاشید. دونه های درشت اشک از روی گونه های سرخش جاری میشد.
#خاطره
#داغ_رفیق
#شھید_روزه_دار
#شهیدجوادمحمدی
#شهید_جواد_محمدی
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
♔♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡♕
#لوگوعکسپاڪنشه
#خاطـره
💢 #زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش نوشته بود: او میبیند☝️ ...
✨ با این کار میخواست هیچوقت خدا را فراموش نکند ...🙂
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『 @fadaei_hazrat_zahra 』∞♡