چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#معرفی_شهید💔 #شهید_رضا_کارگر_برزی🌹
#عاشقانه_شهید💝
#قسمت_اول 1⃣
🌸نحوه آشنایی من و رضا🌸
رضا متولد یکم مرداد سال 58 بود ، رضا اصالتاً کرمانی بود و خانواده ایشان ساکن نظرآباد بودند. رضا دانشجوی الکترونیک همان دانشگاه بود و دو سال از من کوچکتر بود، رضا خیلی به روانشناسی علاقه داشت ، یک روز تصمیم میگیرد برای امانت گرفتن کتابهای روانشناسی به کتابخانه دانشکده ما مراجعه کند، اما به دلیل نداشتن کارت عضویت کتابخانه به وی کتاب نمیدادند، با یکی از خانم های متاهل صحبت کرده بود و چون او هم کارت نداشت به من معرفی اش کرده بود و رضا به من مراجعه کرد و کارت را از من گرفت.
این رفت و آمدهای رضا برای گرفتن کارت و کتاب دو سال طول کشید، هیچ بحثی در رابطه با ازدواج در آن موقع بین ما نبود، علی الخصوص که رضا چون دو سال از من کوچکتر بود اصلا به این مسئله فکر نمیکردم.
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_یک_صلوات
#شهید_رضا_کارگر_برزی 🇮🇷
#سبک_زندگی_شهدا 🕊🌷
#ادامه_دارد✅
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
♚✵ @fadaei_hazrat_zahra♛✵
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#عاشقانه_شهید💝 #قسمت_اول 1⃣ 🌸نحوه آشنایی من و رضا🌸 رضا متولد یکم مرداد سال 58 بود ، رضا اصالتاً کرم
#عاشقانه_شهدایے ♥
#قسمت_دوم 2⃣
ازدواج
بعد از دو سال یکروز رضا بحث ازدواج را پیش کشید، رضا پسر بسیار خوبی بود، با پیشنهادش بسیار غافلگیر شدم ، نمیدانستم چه کار کنم ، وقتی خواستم که فکر کنم و با خانواده ام مطرح کنم.
خانواده ام بدلایل مختلف از جمله بیکاری رضا و سربازی نرفتنش و اینکه از من کوچکتر بود مخالفت کردند و همینطور هم خانواده رضا مخالف این ازدواج بودند، ولی علی رغم این مخالفتها ما با هم ازدواج کردیم و من عاشق رضا بودم، من عاشقانه و دیوانه وار رضا را دوست داشتم .
به رضا گفتم بیا پیش یکی از استادانم که مشاور و روانشناس هستند برویم و راجع به ازدواجمان با ایشان مشورت کنیم، استادم نیز به دلایلی که قبلا گفتم از جمله بیکار بودن رضا و سربازی موافق ازدواج ما نبود و سختی های راه را برایم بازگو کرد، رضا گفت میخواهی استخاره کنیم؟!
من موافق استخاره بودم و گفتم هرچه که آمد عمل میکنیم، بسیار جالب بود حاج آقایی که برایمان استخاره کرد به رضا میگفت بسیار خوب و مبارک آمده این سخن را جایی بنویس و در زندگیت به آن عمل کن، رضا نیز چون خط خوبی داشت آن را با خط خوش نوشت و جالب این است که رضا در اکثر جزواتش این متن را مینوشت و همیشه در زندگیمان آنرا به یاد داشتیم....
.
.
.
#ادامه_دارد ✅
#بایادش_صلوات 🦋
#شهید_رضا_کارگر_برزی 🇮🇷
#سبک_زندگی_شهدا 🕊🌷
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
♚✵ @fadaei_hazrat_zahra♛✵
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
بسم الله ...
🌸من عصمت عزیزیان همسر شهید کارگر برزی هستم، سال 77 دانشگاه آزاد کرج در رشته روانشناسی قبول شدم ، ما در فردیس کرج زندگی میکردیم و تقریبا بیشتر روزهای هفته به دانشگاه می آمدم. آن زمان هنوز دانشگاه تکمیل نشده بود ، کتابخانه دانشگاه تازه داشت شکل میگرفت و یک آقایی مسئول آنجا بود و همه کارهای مربوط به کتابخانه را انجام میداد، من نیز برای کمک کردن به امور مربوط به کتابخانه ، به آنجا میرفتم و تقریبا هروز به آنجا تردد داشتم. به دلیل اینکه کتابخانه هنوز تکمیل نشده بود تعداد محدودی از بچه های دانشگاه کارت عضویت داشتند، و بدون کارت هم به کسی کتاب نمیدادند.
✅ادامه دارد.....
#بایادش_صلوات🍃
#شهید_رضا_کارگر_برزی❤️
#ادامهدارد✅
•♔| @fadaei_hazrat_zahra |♕•
.
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
بسم الله ... 🌸من عصمت عزیزیان همسر شهید کارگر برزی هستم، سال 77 دانشگاه آزاد کرج در رشته روانشناسی
#عاشقانه_شهید💝
🌸نحوه آشنایی من و رضا🌸
رضا متولد یکم مرداد سال 58 بود ، رضا اصالتاً کرمانی بود و خانواده ایشان ساکن نظرآباد بودند. رضا دانشجوی الکترونیک همان دانشگاه بود و دو سال از من کوچکتر بود، رضا خیلی به روانشناسی علاقه داشت ، یک روز تصمیم میگیرد برای امانت گرفتن کتابهای روانشناسی به کتابخانه دانشکده ما مراجعه کند، اما به دلیل نداشتن کارت عضویت کتابخانه به وی کتاب نمیدادند، با یکی از خانم های متاهل صحبت کرده بود و چون او هم کارت نداشت به من معرفی اش کرده بود و رضا به من مراجعه کرد و کارت را از من گرفت.
این رفت و آمدهای رضا برای گرفتن کارت و کتاب دو سال طول کشید، هیچ بحثی در رابطه با ازدواج در آن موقع بین ما نبود، علی الخصوص که رضا چون دو سال از من کوچکتر بود اصلا به این مسئله فکر نمیکردم.
#بایادش_صلوات🍃
#شهید_رضا_کارگر_برزی💓
#سبک_زندگی_شهدا❣
#ادامه_دارد✅
•♔| @fadaei_hazrat_zahra |♕•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#عاشقانه_شهید💝
🌸ازدواج🌸
بعد از دو سال یکروز رضا بحث ازدواج را پیش کشید، رضا پسر بسیار خوبی بود، با پیشنهادش بسیار غافلگیر شدم ، نمیدانستم چه کار کنم ، وقت خواستم که فکر کنم و با خانواده ام مطرح کنم.
خانواده ام بدلایل مختلف از جمله بیکاری رضا و سربازی نرفتنش و اینکه از من کوچکتر بود مخالفت کردند و همینطور هم خانواده رضا مخالف این ازدواج بودند، ولی علی رغم این مخالفتها ما با هم ازدواج کردیم و من عاشق رضا بودم، من عاشقانه و دیوانه وار رضا را دوست داشتم .
به رضا گفتم بیا پیش یکی از استادانم که مشاور و روانشناس هستند برویم و راجع به ازدواجمان با ایشان مشورت کنیم، استادم نیز به دلایلی که قبلا گفتم از جمله بیکار بودن رضا و سربازی موافق ازدواج ما نبود و سختی های راه را برایم بازگو کرد، رضا گفت میخواهی استخاره کنیم؟!
من موافق استخاره بودم و گفتم هرچه که آمد عمل میکنیم، بسیار جالب بود حاج آقایی که برایمان استخاره کرد به رضا میگفت بسیار خوب و مبارک آمده این سخن را جایی بنویس و در زندگیت به آن عمل کن، رضا نیز چون خط خوبی داشت آن را با خط خوش نوشت و جالب این است که رضا در اکثر جزواتش این متن را مینوشت و همیشه در زندگیمان آنرا به یاد داشتیم.
#بایادش_صلوات 🌸
#شهید_رضا_کارگر_برزی 🌹
#شهدا_شرمنده_ایم💔
#ادامه_دارد✅
•♔| @fadaei_hazrat_zahra |♕•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#شهید_رضا_کارگربرزی❤️☘
#عاشقانه_شهید💝
🌸ضمانت عاشقی🌸
با وجود سختی های زیادی که در زندگی داشتیم روز به روز عشق منو رضا به هم بیشتر میشد. این اواخر به شوخی میگفت عصمت من مطمئنم که تو مرا جادو کردی وگرنه مگه میشه آدم یک نفر رو اینقدر دوست داشته باشه..
هیچوقت کاری نکردم که رضا از من دلخور شود، با همه سختی ها ساختم، و به هیچ وجه دلم نمی خواست ناراحتش کنم.
برای اولین بار که به مشهد رفته بودیم هر دو ما تصمیم گرفتیم حلقه های ازدواجمان را به آستان مقدس امام رضا (ع) هدیه کنیم تا ضامن خوشبختی ما در زندگی گردند، و الحق که خود امام رضا ضامن زندگی ما شده بودند و هیچوقت از زندگی با رضا با تمام فراز و فرودهایی که داشت ناراضی نبودم.
ادامه دارد....✅
#صلوات❤️
#شهید_رضا_کارگر_برزی 💔
•♔| @fadaei_hazrat_zahra |♕•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#عاشقانه_شهید💝 🌸ضمانت عاشقی🌸 با وجود سختی های زیادی که در زندگی داشتیم روز به روز عشق منو رضا به هم
#شهید_مدافع_حرم 💞
#شهید_رضا_کارگر_برزی💔
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#شهید_مدافع_حرم 💞 #شهید_رضا_کارگر_برزی💔
#عاشقانه_شهید💝
🌸شهادت رضا🌸
در ماه شعبان سال 92 ، رضا تصمیم گرفت که به سوریه برود با وجود ماموریتهای زیادی که داخل و خارج از کشور می رفت، این بار رفتنش رنگ دیگری داشت، قلب مرا با خودش برده بود، خیلی دلتنگش بودم و دائم گریه میکردم.
روز دوم ماه مبارک رمضان بود که همگی مهمان خواهر شوهرم بودیم، همه فامیل دور هم جمع بودند و جای رضا خیلی خالی بود، چشمهایم پر از اشک بود، آن شب موقع برگشتن در ماشین محمدحسین هم خیلی گریه میکرد و بی تاب رضا بود، از او پرسیدم چرا گریه میکنی! به من گفت: مامان من اصلا دوست ندارم بابام بمیره...
گفتم منم دوست ندارم بابا بمیره...گفتم بیا برای بابا دعا کنیم، انگار به دل محمدحسین افتاده بود که رضا شهید میشود و همینطور تا منزل گریه میکرد...
رضا به من گفته بود که به محمدحسین بگو برای من دعا کند و منظور رضا برای شهادتش بود، گاهی اوقات با خودم فکر میکردم که اگر به محمدحسین بگویم دعا میکند که رضا برگردد، اما رضا عاشق شهادت بود، رضا لیاقت شهادت داشت.
روز دهم مرداد 92 برابر با روز 22 ماه مبارک رمضان بود که رضا به من زنگ زد و گفت عصمت دلم می خواهد که اون دنیا ازت خواستگاری کردم به من جواب مثبت بدهی، من نیز خندیدم و خیلی جدی نگرفتم.
روز یازدهم مرداد 92 برابر با روز 24 ماه رمضان، که روز قدس هم بود بد جوری حالم به هم ریخت و انگار که میدانستم رضا شهید شده، قلبم گواهی میداد و همان روز ساعت 4 صبح بود که رضا تیر خورده بود و بهشهادت رسیده بود.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
#پایان✅
#صلوات💞
#شهدا_شرمنده_ایم 💔
#شهید_رضا_کارگر_برزی 🌷
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•