#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#قسمت_ششم
#خاطرات
یازدهم ژانویه، یکشنبهی هفتهی قبل، خانوادهی شهید عماد مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقهی الغبیری بود در نزدیکی «روضه الشهیدین»، در منزل پدر همسر شهید مغنیه. همهی بچهها و نوهها به مناسبت ولادت حضرت رسول دور هم جمع بودند.
از همهی نوهها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامهای دارند. همهی نوهها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه.. جهاد فقط گفت: «طرحم برای سال بعد را هفتهی آینده میگویم.» همهی نوهها و اعضای خانواده شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضیها میگفتند کارش را آماده نکرده است. وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفتهی بعد به همه میگوید.
درست یک هفتهی بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار در بین خیل گسترده کسانی که برای تسلیت آمده بودند. طرح جهاد، شهادت بود.
یک روز حاج عماد به من گفت “حاجی یادت هست یک روز به من گفتید امام زمان(عج) هرجا که باشند نماز اول وقت میخوانند؛ بنده از نظر قلبی به نماز اول وقت، التزام گرفتم. جهاد پسر من به دنیا آمده است. یکی از برادران را پیدا کنید که نماز صبح اول وقت او تا به حال ترک نشده است، در گوش او اذان بگوید”؛ یکی از برادران پاسدار ایرانی را برای این کار معرفی کردم، که بعدها آن برادر هم شهید شد.
راوی :سردار عروج
#ادامه_داره
#بایادش_صلوات
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#قسمت_هفتم
#خاطرات
در دیداری که با فرزندان شهدا داشتیم مهدی همت فرزند شهید همت از جهاد پرسید: میخواهی چهکاره شوی؟ او گفت: میخواهم شهید شوم. تفکر را ببینید که کسی مثل او برای شهادت زندگی کند. جهاد خیلی دوست داشتنی بود و در عین جوانی بزرگمنشی خاصی داشت، دقیقاً مثل شهدای خودمان. الآن شما وقتی عکس فرماندهان بزرگ جنگ ما مانند شهید زینالدین، شهید باکری، شهید همت و… را کنار هم میگذارید، اصلاً متوجه نمیشوید که چهرهها برای سنین بیست و چند سالگی است، همه چهرهها به بالای سی سال میخورد.
برداشت شخصی من است که ممکن است خدا این جذبه و ابهت را در چهرههایشان گذاشته بود که بتوانند فرماندهی را کنترل کنند. اینها بزرگتر از سنشان نیز بودند و خیلی بیشتر از چیزی را که همسن و سالهایشان میفهمیدند درک میکردند. جهاد هم دقیقاً چنین چهرهای داشت، از نزدیک که با چهرهاش روبهرو میشدید چنین برداشتی داشتیم که خیلی از سنش بزرگتر بوده است.
شنیدن خبر شهادتش برایم سخت و ناگوار بود، وقتی خبر شهادت جهاد عماد مغنیه را شنیدم بهشدت متأثر شدم. همسرم میگفت: شما که فقط دو سال دورادور با ایشان در ارتباط بودی، چطور این همه ناراحت هستی؟ گفتم حرف من این است که تازه حال پدرانمان را وقتی همرزمان در بغلشان به شهادت میرسیدند میفهمم و درک میکنم، واقعاً انگار از نزدیک این سختی را درک کردم.
رسول عاصمی ، از دوستان شهید
#ادامه_داره
#بایادش_صلوات
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#قسمت_هشتم
#خاطرات
جشن تولد يكي از دوستانمان بود باجهاد تصميم گرفتيم با هم برويم وبرايش كادو بخريم من به جهاد يكي از بهترين پاساژ هارو براي خريد معرفي كردم که به انجابرويم اما جهاد مخالفت كرد و از من خواست كه به يكي از مغازه ها براي خريد كردن برويم
وقتي رسيديم ديدم كمي چهرش درهم رفت و وسرش پايين بود از او سوال كردم اتفاقي افتاده ؟گفت دلم ميگيرد وقتي جوانان را اينگونه ميبينم ديدم نگاهش به ان سمت خيابان رفت
چند دخترو پسر مشغول شوخي باهم وحركات سبكانه اي بودن
دستش را روي شانه ام گذاشت وگفت برويم
به داخل مغازه رفت وسريع چيزي براي هديه انتخاب كرد وبرگشتيم
در داخل ماشين سرش پايين وزياد حرف نميزد مگر اينكه من با او صحبت ميكردم واو پاسخ دهد
شب هنگامي كه ميخواستيم به مهماني برويم ناگهان اورا جلوي در خانه خود ديدم وپرسيدم اينجا چيكار ميكني ؟من فكر ميكردم رفتي!؟گفت من نمياييم ولي از طرف من هديه را به او بده وتبريك بگو از او علت اينكار را سوال كردم گفت شنيدم جايي كه تولد را گرفته اند مكان مناسبي براي شركت ما نيست ما ابروي حزب الله و جوانان اين راهيم انوقت خودمان نامش را خراب كنيم؟!
پی نوشت : حیا داشته باشیم ! همین …
راوی : یکی از دوستان شهید
در دوم بهمن ماه به همت آستان قدس رضوی، مراسم یادبودی برای شهید جهاد مغنیه و دیگر شهدای قنیطره برگزار شد که حجت الاسلام سیدکمیل باقرزاده، روایتی کوتاه از دوست شهدیش “جهاد” داشت:
«آخرین بار، همین دو هفته پیش بود که موقع خداحافظی بغلش کردم… خواستم بهش بگم جهاد چقدر نوربالا میزنی.. چقدر بوی شهادت میدی… اما بغض گلوم رو گرفت… فقط گفتم تو رو خدا مراقب خودت باش… خنده ای کرد که برق دندانهای سفید و خوشگلش هنوز توی ذهنمه… گفت إن شاء الله زود همدیگرو می بینیم… و جهاد رفت و فقط آه حسرت برای من باقی ماند…»
#بایادش_صلوات
#ادامه_داره
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#خاطرات
#قسمت_نهم
یک روز من و جهاد مغنیه در فرودگاه تهران با هم قرار ملاقات گذاشته بودیم و من از قم برای دیدار وی رفتم، جهاد به محض اینکه مرا دید گفت: «چقدر لاغر شده ای، تو مگر ورزش نمی کنی؟ مگر آقا نفرموده اند: «تحصیل، تهذیب، ورزش» و من فهمیدم که سخنان رهبر معظم انقلاب به چه میزان تأثیرگذار بوده و برای امثال جهاد مغنیه به چه میزان با اهمیت است.
باید قدر جهاد ها و شهدای سوریه، عراق، افغانستان، ایران و… را بدانیم چرا که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) و آشکار کردن چهره واقعی اسلام هستند.
روزی از جهاد مغنیه پرسیدم که تا کنون چند مرتبه رهبر معظم انقلاب را دیده ای؟ وی پاسخ داد: «شاید پنج یا شش مرتبه» از او پرسیدم قبل از شهادت پدرت یا پس از شهادت ایشان؟ وی گفت: «اولین دیدار قبل از شهادت پدر بود، من و دوستان وارد اتاق آقا شدیم، فردی مرا به ایشان معرفی کرد و آقا فرمودند:« مراقب پدرت باش خیلی برای من عزیز است» دفعه بعد که پس از شهادت پدرم به دیدار رهبر معظم انقلاب رفتم ایشان با لحن شوخی به من فرمودند: »مگر به تو نگفته بودم مراقب پدرت باش؟». این نشان از اهمیت این پدر ژمی دهد که در آن طرف مرز ها بار ولایت را بر دوش می کشند.
راوی: سید کمیل باقر زاده
#بایادش_صلوات
#ادامه_داره
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#هرهفته_معرفےیک_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه
#قسمت_آخر
#شهادت
شهادت:
بر اساس اعلام حزب الله لبنان، در 18 ژانویه 2015 سالروز پایان جنگ 22 روزه غزه و شکست اسراییل در این جنگ، گروهی از رزمندگان حزب الله در حین بازدید میدانی از شهرک "الامل" در "قنیطریه" سوریه مورد حمله موشکی اسرائیل قرار گرفتند.
این حمله تروریستی هنگامی روی داد که دو خودروی نیروهای مقاومت لبنان در حال بازدید از منطقه مرزی جولان اشغالی بودند.
یک بالگرد اسرائیلی، دو موشک به نقطه ای در جنوب سوریه شلیک کرد. این بالگرد رژیم صهیونیستی نقطه ای در شهرک "مزرعة الامل" در منطقه "قنیطره" در جنوب سوریه را هدف قرار داد.
کانال ده تلویزیون رژیم صهیونیستی اعتراف کرد که رژیم صهیونیستی در پشت هجوم "قنیطره" قرار داشته و هدف، ترور یکی از فرماندهان حزب الله بوده است که جهاد عماد مغنیه و "محمد عیسی"، مسئول نیروهای ضربتی حزب الله لبنان، در این حمله به شهادت رسیدند. اسامی شهدای این حمله تروریستی رژیم صهیونیستی به شرح زیر می باشد:
فرمانده شهید محمد عیسى (ابو عیسى الاقلیم)
شهید جهاد عماد مغنیه (جواد عطوی)
شهید مجاهد سید مهدی محمد ناصر الموسوی (سید مسلم)
شهید مجاهد سید علی فؤاد حسن (سید امیر)
شهید مجاهد سید حسین حسن حسن (ابو زهراء)
شهید المجاهد حسین اسماعیل الاشهب (قاسم)
شهید سردار سرتیپ محمدعلی الله دادی
پیکر شهید جهاد مغنیه در کنار آرامگاه پدرش، شهید عماد مغنیه در "ضاحیه جنوبی" در مقبره "روضة الشهیدین" مزار سربازان شهید مقاومت به خاک سپرده شد.
#بایادش_صلوات
#تمام
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»
7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»
8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.
9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.
10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمیرسم کمکتون کنم. ولی ظرفهای شب با من»
#کپےفقط_باذڪرپنج_صلوات_براےسلامتےرهبرواماممون❤️
#بایادش_صلوات🍃
#تمام 🍂
#التماس_دعا_براےخادماےکانال 💐
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•