فداییان بانوی دمشق
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#نماز_جماعت_در_شب_عروسی
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺍﺳﺖ
ﺷﻐﻠﺶ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﺎﻓﺘﺪ . ﺧﺐ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯿﺖﻫﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺒﺮﺩ ﺩﺭ ﻋﻘﺐ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺎ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟! ﺧﻨﺪﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﺫﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺫﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺨﺶ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﭘﺎ ﮐﺮﺩ.
ﺁﺧﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺜﻞ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺕ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﻭﯾﻢ، ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻤﺶ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﮐﻨﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ ﺩﯾﮕﻪ.
#شهید_عبدالله_باقری🌷
#راوی : #همسر_شهید
فداییان بانوی دمشق
#خاطرات_شهدا
يكي از همكارانش ميگفت ابوذر هميشه سر كار روي يك برگه مينوشت: شهيد ابوذر امجديان. خوش به سعادتش و به او غبطه ميخورم و ميگويم ابوذرجان مگر قول ندادي بروي و بعد بيايي من را ببري سوريه زيارت همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برايم بسيار ميگويند. تعريف ميكردندكه هميشه آقا ابوذر با روي گشاده به عمليات میرفت و به رزمندهها ميگفت: بچهها بدويد برويد عمليات بدويد برويم حمله و همه می خنديدند. دوستش ميگفت: لحظات آخر آب برايش بردم و او نخورد و با لب تشنه به ديدار اربابش امام حسين(علیه السلام) رفت.
#حرف_دل
مي خواهم بگويم عمه جان، ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هواي من را داشته باش. هواي بيقراريهايم را و دل بيتابم را. خانم جان دست من را هم بگير تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود ميداني كه من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هديه كردم. من از دوستداشتنيترين زندگيام گذشتم تا به لبخند رضايتي از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار ديگر بندهاي اسارت را نبيني. بيبي جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده و زيارتي كه حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور كند.
#شهید_ابوذر_امجدیان🌷
#راوی: #همسرشهید
🕊
#عصرونه_شهدایی ☕️
❣قبل از ازدواج بعضی از دوستانم که او را دیده بودند، گفتند:
« تو میخوای با این ازدواج کنی؟ این آدم اخموی بداخلاق که همیشه سرش پایینه؟»😳
.
❣بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهیهایش میگفتند:
« این وارد هر اتاقی که می شه، بمبخنده است.»☺️
❣واقعا همینطور بود. جای نبودنهایش را با اخلاقش پُر میکرد.😊
.
❣خیلی وقت ها نبود. سال هشتاد و دو که عقد کردیم، چند ماه بعد وارد سایت نطنز شد. از همان ابتدا به خاطر لیاقت هایی که از خود نشان داد، مسئولیت برعهدهاش گذاشتند.
❣دوازده روز، دوازده روز نبود. خیلی به من فشار میآمد. اعتراض هایم را با خنده و شوخی😄 جواب میداد. با تفریحات بیرون، سورپرایز، هدیه، 🎁رفتار خوب و بزرگ منشانه.
.
🌺 #راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن 🕊
فداییان بانوی دمشق
هرکس چهل روز زیارت عاشورا بخواند و ثوابش را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد
✳خواستگاری
عید غدیر برحسب اتفاق هردوی ما👫 برسر مزار شهیدخلیلی رفته بودیم- البته همدیگر را ندیدیم-
اما آن روز آقا نوید👨 ضمن صحبت با پدر شهید خلیلی ایشان از کرامت شهید در ازدواج💍 جوانها میگوید؛ آقا نوید هم همانجا از آقا رسول میخواهد که کمک کند برایش یک دختر 👧خوب پیدا شود!
همان روز خاله آقا نوید👨 و مادرم👩همدیگر را پیدا میکنند و 2 روز بعد برای خواستگاری💍 به منزل ما میآیند. عکس🌅 شهید خلیلی در اتاقم بود وقتی آقا نوید 👨وارد اتاق شدند برایشان خیلی جالب بود😳 و این را نشانه خوبی تلقی کردند که واسطه آشنایی ما این شهید است.»
خطبه عقدمان📖 به صورت تلفنی☎ توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شد.
نوید سر سفره عقد💍، قرآن📖 را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند ☺زد، چشمانش از شوق برق میزد، آیه
(مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ....)
آمده بود
#راوی:همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم نوید صفری
🕊
#همسرانه❤️
🌙 شبی که آقا امیر را آوردن معراج، قبل اونروز من خوابشو دیدم
دیدم که اقا امیر لباس دامادی پوشیده منتظر من هست. من تا دیدمشون گریه کردم که خیلی بی معرفتی، رفتی و منو تنها گذاشتی😭
🍃ایشون اشاره کردن که اونجا را ببین😊
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم و دیدم لباس عروسیم دست خانوم حضرت زینبه😭💔
🍃گفت ببین واست لباس عروسی خریدن💔
🔅 #راوی: ریحانه قرقانی، همسر شهید
#شهید_امیر_سیاوشی_شاه_عنایتی 🌷
#سرم_فدای_فدائیان_بانوی_دمشق 💔
#عاشقانه_شهدا
#راوی #همسر محترم شهید:
🌷محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم❤️.
ایران باشم یا خارج،
هرجا باشم عاشقتم...»
میگفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.»
🌷در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که میگفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتنهایم را حساب میکنم و از اضافه کاریهایم کم میکنم که حقی از بیتالمال به گردنم نماند.»
🌷محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی در معراج شهدا برای آخرینبار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. خدا را شکر میکنم که محمد من هم شهید شد. چون او شهادت را دوست داشت.
خیلی شهادت را دوست داشت...
شهید مدافع حرم #محمد_کامران
📅ولادت :۱۳۶۹/۲/۹
📅شهادت :۱۳۹۴/۱۰/۲۳
#محل_شهادت:سوریه.حلب
🕊
#با_شهدا_تا_خدا 🌹
به شهید نصیری از ابعاد مختلف می توان، نگریست و اولین بعد، بعد اعتقادی شهید نصیری می باشد. همه اعمال انسان از باورها درونی و جهان بینی اش نشات می گیرد. خداوند در سوره والعصر می گوید: انسان در خسران است مگر انان که ایمان دارند. ایمان قوی و باور قوی در همه وجود شهید نصیری نهادینه شده بود و عمل صالح هم داشت و مصداق آیات قران بود وبا یک نگاه عقیدتی به ایشان می توان گفت؛ شناختش به معارف اسلامی خیلی عمیق بود و برای همین مخلص و بی ریا و بی تکبر بود.
یکی از خصوصیتهای بارزش صراحتش بود، محاسبات دنیایی نمی کرد و ما سالهای سال بعد از جنگ، باهم کار کردیم. وی در صراحت لهجه در عین رعایت ادب مثال زدنی بود.
ساده زیستی شهید نصیری در زندگیشان مشهود بود و در فضایی ساده و بدون تجملات زندگی می کرد و به خانواده هم بسیار اهمیت می داد.
دنبال دنیا طلبی بهیچ عنوان نبود. وقتی بنیاد تعاون برای مسکن ثبت نام می کرد، ایشان ثبت نام نکردند و پدرشان بدون اطلاع از ایشان رفته بودند و ثبت نام کردند و این اواخر هم ماشینش را فروخت که ماشین دیگه ای بخرد که کسی ازش پول قرض خواسته بود، پول ماشین رو قرض داده بود و خودش با مترو رفت آمد می کرد.
صداقت از تمام وجود ایشان موج می زد. تلاشگر بود و هیچوقت نمی توانست بیکار بنشیند و در این موقعیت که خیلی ها به دنبال مسایل مادی هستند، اهل این چیزا نبود و ایشان با تمام وجود باور داشت که دنیا مزرعه است.
🔹 #راوی: حجت الاسلام آقای محمد کمالی دهقان
#مدافع_حرم
#شهید_شعبان_نصیری🌷
#سرم_فدای_فدائیان_بانوی_دمشق💔
🌙 #رزق_شبانه
🌹مربی تاکتیک نظامی بود. برای یک ماموریت ۶۰ روزه و به عنوان مستشار نظامی به سوریه رفته بود. زنگ هم که میزد خیلی صحبتی از اتفاقات سوریه نمیکرد، ولی میگفتند به عنوان مربی نیروهای مقاومت نجبای عراق حضور داشت.
🌹به نیروها آموزش میداد و عکسهای آموزشاش هم هست. همیشه سعی میکرد آموزشها را به صورت عملیاتی هم به نیروها نشان بدهد.
🌹یکی از دوستانش تعریف میکرد و میگفت رفته بودیم شناسایی که ابراهیم گفت من میخواهم یک چیزی بخوانم تا دشمن بداند ما در این شرایط هم شاد هستیم و بعد در موقعیتی ایستاده و یک شعر مازندرانی را خوانده بود.
🌺 #راوی: همسر شهید
🥀 #شهید_مدافع_حرم
🥀 #شهیدابراهیم_عشریه🕊🌷
✨ #شبتون_شهدایی 🌙✨
🌙 #رزق_شبانه
🌹شهادت شهید دایی تقی در روز تاسوعا
🌿حمیدرضا هیچ وقت بیکار نمیماند. فرمانده پایگاه مسجد المهدی شمسآباد بود. معمولا کتابهایی با موضوع وهابیت و شیطان پرستی میخواند تا بچههای پایگاه را با این مفاهیم آشنا کند.
🌿 این طور که همرزمهایش تعریف میکردند ظاهرا همه نیروها در موقعیت مستقر بودند و منتظر فرمان. بارش گلوله بوده که در سمت راست و چپ نیروها بر زمین میخورد. در همان حین خمپارهای مستقیم به زمین اصابت میکند.
🌿حسن احمدی و کمیل قربانی همان جا به شهادت میرسند. ترکشهای زیادی به بدن آقا حمید اصابت میکند. صورتش پر از خون بوده و یکی از بچهها میبیند که انگار خون در صورت آقا حمید در حرکت است. ظرف مدت ۱۰ دقیقه او را به بیمارستان میرسانند. شش روز به کما میرود و بعد از آن در روز تاسوعا به شهادت میرسد.
🌸 #راوی: همسر شهید
🥀 #شهید_مدافع_حرم
🥀 #شهیدحمیدرضا_دایی_تقی🕊
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙
🌹 #شیرمرد_کرمانشاهی
🍃او یک همراهی داشت که از کادر بسیار جوان سپاه بود. یکی از نکاتی که شاهرخ اشاره می کرد در یکی از مسیر ها که با هم می رفتیم، گفت: شهادت اگر خدا بخواهد برای ما خوب است نه برای فلانی که اخیرا تازه خدا به او بچه داده. این ها جوان هستند و باید برای خدمت بمانند اما ما عمرمان تمام شده.
🍃خیلی عجیب بود که غالبا خودش پشت فرمان می نشست اما زمان حادثه شاهرخ روی صندلی کمک راننده بوده و شهادت نصیب او شد. دیدم حرفی که با اخلاص زد خداوند به حرفش گوش کرد.
🔹 #راوی: همرزم شهید
🥀 #شهید_مدافع_حرم
🥀 #شهیدشاهرخ_دایی_پور🕊🌷
🥀 #کرمانشاه
#یادیاران ❤️
🥀✨ من و آقارضا و شهید صحرایی با هم از مقطع کارشناسی در دانشگاه همکلاسی بودیم، من درسم زیاد خوب نبود و میثم نیز زیاد درس نمیخواند لذا به رسم دیگر دوستان، ریزنوشتههایی را با خود به جلسه امتحان میبردم، من از آن ریزنوشتهها کمکهایی میگرفتم و به رضا هم میدادم تا شاید به کارش آید اما او اعتنایی به کاغذها نداشت و دوست نداشت در امتحانات تقلب کند، وقتی به آقارضا میگفتیم که چرا تقلب نمیکنی میگفت: من قراره با این مدرک حقوق بگیرم اگه مدرکم از راه درست نباشه، پولی که میگیرم و به خانوادم میدهم درست نیست.
#راوی:دوست شهید
#شهیدرضا_حاجیزاده🌷
هدیه به ارواح همه شهدا فاتحه وصلوات 💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
✍ #خاطره_ای_از_شهید_اسدالله_اقبالی
🌷چهارده سال بیشتر نداشت، برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد، او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند، سرانجام در فروردین ماه سال 1364 #بدون_ثبت_نام و تشکیل پرونده، با اصرار فراوان همراه کاروان ما به جبهه اعزام شد. تحولی عجیب در او بوجود آمده بود، #چهره_ای_نورانی داشت. با ماژیکی که به همراه داشت روی دیگ غذا، گوشه ی سنگر، کنار تخته سنگ های اطراف سنگر می نوشت «شهید اسدالله اقبالی» او این جمله را بصورت تکرار و پشت سر هم می نوشت. یک روز از او پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت من می دانم که صد در صد در این سنگر به شهادت می رسم، می خواهم این نوشته از من به #یادگار بماند تا بچه هایی که می آیند آن را ببینند. او در همان سنگر زخمی شد و پس از یک ماه که در پشت جبهه به سر می برد، دوباره در حالی که داروهایش را به همراه خود آورده بود، در همان سنگر بر اثر ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید. بعد از او هر کجای سنگر را نگاه می کردیم نوشته شده بود، #شهید_اسدالله_اقبالی🌷
✍ #راوی : همرزم شهید
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات .اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣